بازگشت

در بارگاه ابن زياد


گويا جاسوسان خبر خطبه هاي خاندان حسين (ع)، خصوصا گفت و گوي زينب با مردم كوفه را به دستگاه حكومت منتقل كرده بودند و عبيدالله بن زياد نيز همانند سيره و روش تمامي حكام خود تصميم گرفت گوشه اي از قدرت جهنمي اش را به اهل بيت مصيبت ديده ي پيامبر (ص) بنماياند. قصر تازه تعمير شده ي ابن زياد ميزبان كساني بود كه در درباره عام او حضور داشتند. گردانندگان مجلس عام خيانت بني اميه در كوفه - سران نظامي سپاه عمربن سعد - را در جايگاهي ويژه مستقر كردند و سرهاي مقدس شهيدان كربلا را نيز همان گونه كه بر نيزه قرار داشتند در اطراف مجلس قرار دادند و بر محفل عبيدالله محيط بودند [1] و سر مبارك امام حسين (ع) نيز در مقابل عبيدالله زياد قرار داشت و او با چوب بر لب و دندانهاي امام ضربه مي زد و مي گفت: اي حسين (ع) چه دندانهاي زيبايي داري، چه قدر زود پير شدي، اي ابي عبدالله، بالاخره جنگ بدر را تلافي كرديم. [2] .

سرانجام اسراي اهل بيت را در حالي به قصر عبيدالله وارد كردند كه از هر لحاظ تمهيدي براي تحقير خاندان وحي پيش بيني شده بود. زينب در حالي كه لباس كهنه اي به تن داشت وارد مجلس شد و در گوشه اي از قصر نشست و تعدادي از زنان نيز در اطراف او نشستند.

عبيدالله كه احتمالا عمه ي سادات را شناخته بود با تكبر پرسيد: اين زن كيست؟

زينب (س) به او پاسخ نداد، بار ديگر سؤال خودر را تكرار كرد، اما


پاسخ نشنيد، بار سوم نيز پرسيد.

دختر گرامي علي (ع) بي اعتنا به او سكوت پيشه ساخت و بدين سان هيبت پوشالي و شيطاني عبيدالله بن زياد با شمشير سكوت زينب فرو ريخت و رفتار مدبرانه ي زينب والي كوفه را در موضع انفعال قرار داد. بالاخره يكي از زنان گفت: اين زينب (س)، دختر فاطمه (س) است.

عبيدالله كه غرور و شخصيت خود را با بي اعتنايي زينب متلاشي مي ديد با خشم گفت: سپاس خداوندي را كه شما را رسوا كرد و كشت و گفته هاي شما را دروغ گردانيد.

زينب (س) با آرامش و صلابت فراوان گفت:

«الحمد لله الذي اكرمنا بمحمد (ص) و طهرنا تطهيرا لاكما تقول انما يفتضح الفاسق يكذب الفاجر.»

«خداي را سپاس كه ما را فرستاده ي خود محمد (ص) گرامي داشت و ما را از پليديها پاك گردانيد. فاسق است كه رسوا مي گردد و نابكار است كه دروغ مي گويد و او ما نيستيم بلكه ديگري است.» [3] .

ابن زياد گفت: كار خدا را با خاندانت چگونه ديدي؟

زينب كه صلابت حيدر (ع) و استحكام زهرا (س) را به نمايش گذارده بود به آرامي گفت:

«ما رأيت الا جميلا، هؤلاء القوم كتب الله عليهم القتل فبروزا الي مضاجعهم و سيجمع الله بينك و بينهم، يا بن زياد فتحاجون و تخاصمون، فانظر لمن الفلح يومئذ! ثكلتك امك يا ابن مرجانة.» [4] .


«جز زيبايي نديده ام، شهادت براي آنها مقدر شده بود و به سوي جايگاه ابدي خويش رفتند و بزودي خداوند آنان و تو را فراهم آورد و ميان شما داروي كند و از تو خونخواهي نمايد. در آن روز خواهي ديد چه كسي پيروز است، مادرت به عزايت بنشيند اي پسر مرجانه.»

جملات محكم زينب بساط فخر فروشي و استكبار رسواي عبيدالله را آن چنان در هم كوفت كه وي بدون اراده به سوي زينب كبري هجوم برد [5] اما عمروبن حريث او را آرام كرد.

عبيدالله بار ديگر خطاب به زينب (س) گفت: خداوند قلبم را به كشتن حسين (ع) و خاندان تو تسلي داد.

اين كنايه جان زينب را آزرد و او كه تصوير نجابت و استقامت، و پيامبر مقتدر عاشورا بود با دلي سرشار از عاطفه و حزن فرمود:

«لعمري لقد قتلت كهلي و قطعت فرعي و اجتثثت اصلي، فان كان هذا شفاؤك فقد اشتفيت.»

«به جانم سوگند كه سالار مرا كشتي و شاخه هاي زندگي ام را بريدي و ريشه ام را از جا كندي، پس اگر اينها تو را تسلي مي دهد، دل خوش دار!»

عبيدالله گفت: اين زن سخنان موزون و هماهنگ بر زبان مي آورد، پدرش نيز چنين بود و كلمات را آهنگين بيان مي كرد.

زينب (س) فرمود: زن را با سجع گويي چه كار؟! آنچه گفتم سوز سينه ام بود. [6] .

عبيدالله كه در مقابل سخنان زينب درمانده شده بود روي خود را به سوي علي بن الحسين (ع) برگرداند و پرسيد: چه نام داري؟

امام گفت: «علي بن الحسين (ع) هستم.»


عبيدالله گفت: مگر خداوند علي بن الحسين (ع) را نكشت؟!

امام فرمود: «مرا برادري بود كه او هم علي نام داشت و شما او را كشتيد.» [7] .

عبيدالله گفت: بلكه خداوند او را كشت.

امام فرمود:

«الله يتوفي الانفس حين موتها و التي لم تمت في منامها.» [8] .

«خداوند جانها را به هنگام مرگ آنها، و نيز آن را كه نمرده است در خوابش، مي گيرد.»

عبيدالله كه از پاسخ حضرت سجاد (ع) بسيار خشمگين شده بود گفت: پاسخ مرا با جسارت مي دهي: او را ببريد و گردن بزنيد!

زينب كبري چون اوضاع را چنين ديد امام را در آغوش كشيد و گفت:

«اي پسر زياد هر چه از ما خون ريختي بس است؛ به خدا از او جدا نمي شوم. اگر قصد كشتن او را داري مرا نيز با او بكش!»

عبيدالله گفت: خويشاوندي چه شگفت انگيز است، اين زن دوست دارد كه با برادرزاده اش كشته شود، گمان مي كنم اين جوان به همين بيماري درگذرد. او را رها كنيد! [9] حضرت زين العابدين (ع) گفت:

«ابا لقتل تهددني يا بن زياد؟! اما علمت ان القتل لنا عادة و كرامتنا شهادة.»

«مرا از مرگ مي ترساني؟ مگر نمي داني كشته شدن عادت ماست و شهادت در راه خدا را كرامت مي دانيم؟»

عبيدالله كه از برگزاري چنان مجلسي بسيار پشيمان و سرخورده بود فرمان داد تا اهل بيت را به خانه اي در نزديكي مسجد اعظم ببرند و آنگاه


توسط قاصدان خبر شهادت امام حسين (ع) را در هر جا منتشر كرد [10] ؛ و براي جلوگيري از هر گونه شورش از مردم خواست تا همگي به مسجد بروند. [11] پس از اجتماع مردم، بر بالاي منبر رفت و گفت: ستايش براي خدايي است كه حق و اهل حقيقت را پيروز كرد و يزيد و پيروانش را ياري كرد و دروغگو پسر دروغگو - حسين بن علي - و يارانش را كشت.

عبدالله عفيف ازدي كه از شيعيان علي و از زهاد روزگار خود بود [12] برخاست و زبان به اعتراض گشود: پسر مرجانه! دروغگو و پسر دروغگو، تو و پدرت هستيد و آنهايي كه تو را حاكم كرده اند فرزندان رسول خدا را از دم شمشير مي گذراني و اين گونه جسورانه بر منبر مؤمنان سخن مي گويي؟!

عبيدالله كه ديگر بار طعم ناكامي را مي چشيد دستور دستگيري او را صادر كرد اما جوانمردان قبيله ي ازدي او را از دست مأموران رهايي دادند و از مسجد بيرون بردند اما بالاخره مأموران عبدالله او را دستگير و پس از آنكه سر وي را از بدن جدا كردند بدنش را در سبخه ي [13] كوفه به دار آويختند. [14] .

عبيدالله بن زياد طي نامه اي يزيد را از شهادت امام حسين (ع) و اسارت خاندان نبوت مطلع ساخت و چون يزيد اطلاع حاصل كرد در پاسخ به نامه ي عبيدالله دستور داد كه سر مقدس امام و سرهاي ساير شهدا همراه با كاروان اسرا و لوازمي كه با خود دارند به سوي شام گسيل شود. [15] .



پاورقي

[1] وقعة الطف، ص 260.

[2] ابن عساکر، تهذيب تاريخ دمشق، ج 4 ص 343، لواعج الاشجان، ص 400.

[3] مقرم، مقتل الحسين، ص 323، تاريخ طبري، ج 4 ص 349، الفتوح، ج 3 ص 142، نهاية الارب، ج 7 ص 200.

[4] الفتوح، ج 3، ص 142، خوارزمي، مقتل الحسين، ج 2 ص 42، وقعة الطف، ص 262.

[5] خوارزمي، مقتل الحسين، ج 2 ص 22.

[6] ارشاد مفيد، ج 2 ص 115، وقعةالطف، ص 262.

[7] الفتوح، ج 2 ص 143، ابن سعد، طبقات کبري، ج 5 ص 164 - 163.

[8] سوره‏ي «زمر»، آيه‏ي 41.

[9] ارشاد مفيد، ج 2 ص 116.

[10] شيخ صدوق، امالي، مجلس 31، حديث 3.

[11] الفتوح، ج 3 ص 143، ابن اثير، کامل، ج 4 ص 82، وقعة الطف، ص 265.

[12] سفينة البحار، ج 2 ص 135.

[13] مطقه‏ي شوره‏زار.

[14] بحارالانوار، ج 45، ص 119.

[15] الملهوف، ص 68.