بازگشت

حكايتي عجيب


پس از به آتش كشيده شدن خيمه ها، زنان و كودكان بيرون دويدند. نامردي گوشواره ي ام كلثوم را به غارت برد و در حالي كه مي گريست متوجه ي خلخال فاطمه دختر امام شد. وي با تعجب پرسيد: چرا گريه مي كني؟!

مرد مهاجم گفت: چگونه نگريم در حالي كه اموال دختر رسول


خدا (ص) را غارت مي كنم.

فاطمه با ديدن عطوفت او گفت: پس چنين مكن!

آن مرد گفت: مي ترسم كه ديگري آن را بردارد. [1] .

زينب (س) در مقابل خيمه ي علي بن الحسين (ع) ايستاده بود و از حضرت زين العابدين (ع) كه بر اساس مشيت و اراده ي آسماني به عنوان حفظ ذخيره ي الهي در بستر بيماري بود مراقبت مي كرد؛ بناگاه مردي با چشمان آبي وارد خيمه شد و به قصد قتل و غارت، امام را به گوشه اي پرتاب كرد. زينب (س) بسرعت به برادرزاده نزديك شد و گفت: او هرگز كشته نمي شود مگر من كشته شوم.

پس آنها دست از او كشيدند. [2] در اين هنگام در حالي كه زنان و فرزندان آل الله در خيام بودند، دژخيمان غارتگر بني اميه در حالي كه فرياد مي زدند: «احرقوا بيوت الظالمين!» «خيمه هاي ظالمان را بسوزانيد.» خيمه ها را به آتش كشيدند.

حضرت زين العابدين (ع) در تمام عمر خود از اين صحنه ي عاشورا به تلخي ياد مي كرد و با يادآوري آن محزون مي شد و مي گريست. [3] .

پس از غارت و به آتش كشيدن خيمه ها به فرمان عمر بن سعد و در اجراي فرمان عبيدالله بن زياد ده نفر از سپاهيان كوفه با اسبهاي قوي هيكل بر بدن مطهر امام (ع) تاختند به گونه اي كه سينه ي مبارك او را درهم كوبيدند [4] ؛ سپس در حالي كه اجساد خاندان رسالت در صحراي كربلا پراكنده بود عمربن سعد فرمان جمع آوري كشتگان سپاه خود را داد و پس از نماز بر آنان، همگي را به خاك سپردند. [5] .


عمربن سعد در عصر روز دهم، خولي بن يزيد اصبحي و حميد بن مسلم ازدي را براي ارائه گزارش خاتمه ي جنگ به سوي عبيدالله فرستاد [6] و خولي كه سر بريده ي امام (ع) را همراه خود داشت، هنگامي به كوفه رسيد كه درهاي دارالحكومه را بسته بودند و بناچار بدون ملاقات با عبيدالله به سوي خانه ي خود رفت و سر پاك و مقدس امام را در زير تشتي قرار داد.

زن خولي كه متوجه شد وي چيزي را در زير تشت پنهان مي كند از او سؤال كرد آن چيست؟

خولي پاسخ داد: چيزي برايت آوده ام كه هميشه بي نياز باشي، اكنون سر حسين (ع) در خانه ي توست.

همسر خولي برآشفت و گفت: واي بر تو! مردم سيم و زر به خانه مي آورند و تو سر پسر دختر پيامبر را برايم آورده اي؟! به خدا سوگند هرگز با تو در يك خانه زندگي نمي كنم و از جاي خود برخاست و به صحن خانه رفت.

وي مي گويد: به خدا سوگند نوري را ديدم كه همانند ستون از آن تشت تا آسمان به هم پيوسته بود و مرغان سفيدي را ديدم كه برگرد آن تشت تا بامداد مي چرخيدند و چون صبح شد خولي سر امام را نزد عبيدالله بن زياد برد. [7] .

عمربن سعد دستور داد سرهاي ساير شهدا را نيز از بدن جدا كنند و بدين شرح در ميان قبايل تقسيم شد:

قبيله ي كنده كه رياست آنها با قيس بن اشعث بود، 13 سر.

قبيله ي هوازن به فرماندهي شمربن ذي الجوشن، 12 سر.

قبيله ي تميم، 17 سر.

قبيله ي بني اسد، 16 سر.


قبيله ي مذحج، 7 سر.

ساير مردم، 13 سر.


پاورقي

[1] شيخ صدوق، امالي، مجلس 31، حديث 2.

[2] مقرم، مقتل الحسين، ص 301.

[3] حياة الامام الحسين، ج 3 ص 298.

[4] حياة الامام الحسين، ج 3 ص 303.

[5] تاريخ ابن خلدون، ج 2 ص 36.

[6] الملهوف، ص 60.

[7] تاريخ طبري، ج 5 ص 445.