بازگشت

عمر سعد، يا فرمانده سپاه اموي


اين عنصر پليد با واسطه هاي بسياري، در روزهاي آغازين حكومت مختار از او امان نامه گرفت. و مختار در امان نامه اش نوشت؛ در صورتي كه از او كاري سر نزند و از كوفه بيرون نرود، در امان است و بدينوسيله راه را براي كيفر او باز گذاشته بود. از اين رو روزي در ميان ياران گفت:

فردا عنصر گودچشم و درازپايي را خواهيم كشت كه از كشتن او ايمان آوردگان دلشاد و فرشتگان شادمان مي گردند.

فرداي آن روز مختار، «ابوعمره»، يكي از ياران خويش را براي دستگيري او گسيل داشت. فرستاده ي مختار بر او وارد شد و گفت: امير را درياب كه تو را احضار كرده است.


او برخاست تا حركت كند، اما جبه اش به پايش پيچيد و بر زمين افتاد و ابوعمره با شمشير آخته اش او را هدف گرفت و از پا درآورد. سر او را برگرفت و نزد مختار برد.

پسرش «حفص» براي نجات او رفته بود كه «مختار» با اشاره به سر پدرش گفت:

اين سر را مي شناسي؟ أتعرف هذا الرأس؟

وقتي نگاه كرد، ديد سر پدرش مي باشد. گفت: آري و ديگر زندگي پس از او برايم گوارا نيست.

مختار گفت: راست مي گويد، او را نيز در دوزخ نزد پدرش بفرستيد! و آنگاه پس از كشته شدن آن دو، سر ابن سعد را به محمد حنفيه فرستاد و گفت: يكي به انتقام كشته شدن حسين عليه السلام و ديگري در برابر جوان انديشمند او، علي اكبر. و افزود، به خدا سوگند اگر سه ربع قريش را بكشم با يك بند انگشتان آنان برابري نمي كند...

و اين گونه نفرين حسين عليه السلام و پيشگويي او، تحقق يافت كه پس از روشنگري بسيار و اتمام حجت به عمر سعد فرمود: براي رسيدن به رياست و هواي دل، به كشتن من كمر بسته اي، اما به هوش باش كه از گندم ري نخواهي خورد...

و آن پليد دنياپرست به تمسخر گفت: اگر از گندم آن نخورم جو آن نيز خوب و مرا بسنده است...

و اينگونه بدون خوردن جو آن نيز، به دست مختار كشته شد.