بازگشت

به سوي زندان


آن شب تيره به سحر آمد و بامداد تيره تر آن روز سياه، پس از تسلط كامل باند اموي بر اوضاع و شهادت «مسلم» و «هاني»، آن ميهمان گرانقدر و آن ميزبان غيرتمند، «عبيد» بار عام داد و برخي آشنايان «مختار» كه زمينه را براي نجات او از دردسر و شرارت «ابن زياد» فراهم آورده بودند، او را به همراه مردم دنياپرست و نگونسار كه به ديدار جلاد اموي مي رفتند، به كاخ او بردند.

ابن زياد بر تختش لميده بود و مردم را انبوه انبوه از برابرش عبور مي دادند و بسياري بر اثر فريب خوردگي و يا ترس، پيروزي او را تبريك، و بر شقاوتي كه مرتكب شده بود دست مريزاد مي گفتند.

او، بناگاه چشمش به مختار افتاد، از جايش جنبيد و اشاره كرد كه او را بياوريد! هنگامي كه نزديك بردند، بي هيچ مقدمه و پرس و جو و دليل و گواهي دست به چوب برد و سر و صورت او را آماج ضربات مرگبار خويش قرار داد و در همانحال نعره برآورد كه هان! تو بودي كه مسلم را در خانه ات جاي دادي! و با او بيعت كرد و براي پيروي پسر عقيل... در انديشه گردآوري نيرو و امكانات بودي، و بر ضد نظام اموي و امنيت ملي و آرامش و آسايش جامعه اقدام كردي؟

و آنقدر با چوب دستي بر چهره او نواخت كه خون سر تا پاي او را گرفت و


پيشاني اش شكست و چشمانش آسيب ديد و آنگاه با وساطت عمر بن حريث و بزدلان و دين فروشاني كه او را به آنجا كشانده بودند. ابن زياد از اعدام او گذشت و روانه زندانش ساخت و تا پس از رويداد غمبار عاشورا و شهادت سالار شايستگان و ياران فداكارش در زندان بود.