بازگشت

نخستين زائر حسين از كوفه


پسر «زياد» پس از رويداد غمبار عاشورا و شهادت سالار شايستگان، سردمداران كوفه را خواست و آنان را مورد دلجويي قرار داد، اما هر چه نگاه كرد «عبيدالله بن حر» را در ميان آنان نديد. پس از چند روز هنگامي كه او نزد «ابن زياد» آمد، از وي پرسيد: پسر «حر» كجا بودي؟

پاسخ داد: بيمار بودم!


گفت: بيماري جان يا جسم؟

پاسخ داد: اما قلبم اميد كه به آفت بيماري معنوي گرفتار نگردد و اما جسم من بيمار بود كه خداي بر من منت نهاد و سلامتي ام را بازيافتم.

گفت: دروغ مي بافي، تو با دشمن ما بودي!

پاسخ داد: اگر با دشمن شما بودم حضور من در آنجا براي شما ناشناخته و نهان نمي ماند، چرا كه حضور چه مني در جايي پوشيده نمي ماند! در همين شرايط «ابن زياد» از او غافل گرديد و وي از آنجا بيرون آمد و بر مركب خويش نشست و رفت.

«ابن زياد» به خود آمد و گفت: پسر «حر» كجاست؟

گفتند: رفت...

فرياد برآورد كه او را بياوريد!!

مأمورانش خود را به او رساندند و از او خواستند نزد اميرشان بازگردد، اما او ركاب كشيد و گفت: پيام مرا به او برسانيد كه ديگر هيچگاه فرمانبردارانه نزد او نخواهم آمد و آنگاه از كوفه بيرون آمد و تاخت تا به كربلا رسيد و آنجا چنين سرود:



يقول امير غادر و ابن غادر

ألا كنت قاتلت الشهيد ابن فاطمة



فياندمي ان لا أكون نصرته

ألاكل نفس لاتسدد نادمة



و اني - لاني لم اكن من حماته -

لذو حسرة ما ان تفارق لازمة



سقي الله ارواح الذين تأزروا

علي نصره، سقيا من الغيث دائمة...



فكفوا و الا ذدتكم في كتائب

اشد عليكم من زحوف الديالمة [1] [2] .


امير پيمان شكن و فرزند فريبكار مي گويد: چرا با فرزند گرانمايه ي فاطمه، دخت سرافراز پيامبر پيكار نكردي؟

من اينك سخت پشيمان و ندامت زده ام كه چرا او را ياري نكردم؟! و راستي كه هر كس درست انديش و شايسته كردار نباشد، سرانجام پشيمان خواهد شد.

من از آن روي كه از ياري كنندگان و مدافعان او نبوده ام، اينك دريغ و حسرتي دردناك و ماندگار دامنگير شده است.

خداي باران مهر و رحمت خويش را بر روح ها و روان هاي پاك آن قهرماناني بباراند كه بر ياري او همدست و همداستان شدند.


من بر كنار پيكارگاه ها و آرامگاه هاي آنان ايستادم؛ آنگاه در حالي كه باران اشك از ديدگانم فرومي باريد، چيزي نمانده بود كه جگرم پاره پاره شود و بر قبرهاي آنان فروافتد.

به جان خودم سوگند! كه آنان در پيكار، شيرمردان شمشير بودند و به سرعت بسوي ميدان شرف و افتخار گام مي سپردند و دفاعگر و حمايت كننده ي شيران بيشه ي حق بودند.

اگر كشته شدند، همه ي پرواپيشگان در مرگ آنان اندوهگين گشتند. ژرف انديشان و مطالعه كنندگان تاريخ هر چه بنگرند، به كساني بهتر از اينان كه در برابر مرگ شجاعانه، سالار، نوراني و قهرمان باشند، نخواهند يافت.

آيا آنان را بيدادگرانه مي كشيد و آنگاه اميد روابط دوستانه با ما داريد. اين نقشه ي شوم را وانهيد كه با انديشه ي ما سازگار نيست.

به جان خودم سوگند! با كشتن آنان به دشمني با ما برخاستيد. و بدانيد كه چه بسيار زنان و مردان ما را با اين كار بر ضد خويش برانگيخته ايد.

هماره در اين فكرم كه با سپاهي گران بسوي اين بيدادگران حركت كنم، بسوي گروه تجاوزكاري كه از حق روي برتافتند و با سالار شايستگان به جنگ برخاستند.

هان اي رجالگان اموي! بس كنيد! و دست از ستم بداريد وگرنه براي دفع ستم و شرارت شما با سپاهياني سرسخت تر از سپاهيان «ديالمه» بر ضد شما بپا خواهم خاست [3] .



پاورقي

[1] اين گزارش را «ابومخنف» از «عبدالرحمن بن جندب ازدي» آورده است. تاريخ طبري، ج 5، ص 469.

[2] ديلمي‏ها، بخاطر مقاومت شديدشان پس از سقوط رژيم ساساني ضرب المثل بودند و اين شعر اشاره به ايستادگي و پيکار سرسختانه‏ي آنان دارد.

«عبيدالله بن حر جعفي» دوستدار «عثمان» بود و هنگامي که او کشته شد، از کوفه بسوي معاويه رفت و تا شهادت اميرمؤمنان به همراه دجال اموي بود و آنگاه به کوفه بازگشت. تاريخ طبري، ج 5، ص 128.

او به هنگام دستگيري «حجر بن عدي» آرزو مي‏کرد که اگر ده يا پنج مرد تا پاي جان مرا ياري مي‏نمودند «حجر» و يارانش را نجات مي‏دادم. تاريخ طبري، ج 5، ص 271.

سالار شايستگان وي را به همراهي خويش فراخواند اما او سعادت همراهي را نداشت و بهانه تراشيد و با حسين عليه‏السلام به کربلا نرفت... تاريخ طبري، ج 5، ص 407.

او پس از مرگ «يزيد» و فرار پسر «زياد» از کوفه و انقلاب مختار، با هفتصد سوار به مدائن رفت و دست به کارهايي از جمله مصادره‏ي اموال زد و «مختار» براي تسليم شدن او، همسرش را زنداني ساخت و او به «مصعب بن زبير» پيوست و بر ضد مختار پيکار کرد. و او همان کسي است که پس از کشته شدن «مختار» به «مصعب» اشاره کرد که ياران عرب تبار او را ببخشد اما ياران ايراني تبار او را نابود سازد و او نيز چنين کرد. آنگاه «مصعب» بر جان خود از او ترسيد و زندني‏اش ساخت و گروهي از قبيله‏ي «مذحج» شفاعت او را نمودند و «مصعب» وي را از زندان آزاد ساخت اما پس از آزادي، بر ضد «مصعب» قيام کرد. آنگاه به «عبدالملک بن مروان» پيوست و از سوي او به فرمانداري کوفه برگزيده شد و با فرماندار برگزيده‏ي «ابن‏زبير» پيکار نمود و او را کشت. تاريخ طبري، ج 5، ص 105 و 115 و 129.

و اينک به مهر آفريدگار هستي اخبار و گزارشهايي که در مورد سالار شايستگان در تاريخ طبري آمده است، با تحقيق و پاورقي آن به پايان رسيد.

يادآوري مي‏گردد که اين گزارشها را «طبري» از «هشام کلبي» شاگرد «ابومخنف» و او نيز از استادش «ابومخنف» و او هم بطوري که گذشت از روايتگران خويش که آنان را در مقدمه‏ي کتاب دسته‏بندي کرديم و برشمرديم، آورده است.

[3] پايان ترجمه و نگارش «مقتل ابومخنف به روايت طبري».