سويد و بشر
از آخرين ياران سالار شايستگان، «سويد بن عمرو خثعمي» [1] و «بشر بن عمرو حضرمي» بودند و اين مرد نام آور آخرين كساني بودند كه پيش از خاندان و ياران هاشمي، به ميدان كارزار گام سپردند.
نخست «بشر» پيش آمد و پس از وداع با سالارش حسين عليه السلام، گام به ميدان جهاد نهاد و جنگيد تا به شهادت رسيد. و آنگاه «سويد» دست به قبضه ي شمشير برد و قهرمانانه بر دشمن تاخت تا غرق در خون، بر روي ريگهاي تفتيده ي نينوا درغلطيد و در ميان پيكرهاي به خون خفته ي ياران و كشتگان سپاه دشمن افتاد. [2] او را خلع سلاح نمودند و پنداشتند كه جان به جان آفرين تسليم كرده است، اما چنين نبود.
هنگامي كه حسين عليه السلام به شهادت رسيد و فرياد شادي دشمن به آسمان برخاست كه: حسين كشته شد، «سويد» به خود آمد و ديد؛ گويي مي توانند برخيزد. به خود تكاني داد و دگرباره از ميان پيكرهاي به خون خفته برخاست و چون شمشيرش را برده بودند، دست به كمر برد و با كاردي كه هنوز به همراه داشت به دشمن حمله برد، ساعتي دليرانه با آنان پيكار كرد تا سرانجام به دست «زيد بن رفاد» [3] و «عروة بن بطار»
از پا درآمد و جان را نثار راه دوست كرد و آخرين شهيد از ياران سالارش حسين به شمار آمد. [4] .
پاورقي
[1] ابومخنف، از زهير بن عبدالرحمن خثعمي آورده است. تاريخ طبري، ج 5، ص 442.
[2] ابومخنف از عبدالرحمن بن عاصم و او از ضحاک بن عبدالله مشرقي آورده است. تاريخ طبري، ج 5، ص 444.
[3] او قاتل سردار سپاه شهيدان «عباس» است. تاريخ طبري ج 5، ص 468.
و همان کسي است که «عبدالله بن مسلم» را هدف تير قرار داد و پس از آن هماره ميگفت: جواني از بنيهاشم را که دست بر شانه نهاده بود تا از اصابت تير و سنگ جلوگيري کند، به گونهاي هدف گرفتم که دستش را به پيشانياش دوختم... و با تير ديگري او را به شهادت رساندم بطوري که وقتي به او رسيدم جان به جان آفرين تسليم کرده بود. کوشيدم تا با چرخاندن تير، آن را از پيشانياش بيرون آورم، اما پيکان تير بيرون نيامد... و پس از مدتي نه چندان دور، مختار، آمد و «عبدالله بن کامل شاکري» را به دنبال اين عنصر پليد گسيل داشت و او به همراه يارانش خانه او را محاصره کرد و پس از باران سنگ و تير بر وي، جسم نيمه جانش را به آتش کشيد. تاريخ طبري، ج 6، ص 46.
[4] و نيز «ابومخنف» آورده است که «عبدالله بن عاصم» به نقل از «ضحاک بن عبدالله مشرقي» به من روايت کرد که او ميگفت: من به همراه حسين عليهالسلام بودم. و هنگامي که ديدم ياران آن حضرت به شهادت رسيده و نوبت به خاندانش رسيد و تنها «سويد» و «بشر» ماندهاند به طرف مرکب خويش رفتم، چرا که پيش از آن هنگامي که ديدم اسبهاي ياران را پي ميکنند و از پا در ميآورند، من اسبم را بردم و در ميان خيمهها، در قرارگاهي جاي دادم، آنگاه بازگشتم و پياده به دشمن حمله بردم و در برابر سالارم حسين عليهالسلام دو تن از سپاه اموي را از پا درآوردم و دست سومي را از پيکرش جدا کردم، و آن حضرت آن روز بارها به من دعا کرد و فرمود: دستت سالم باد! خداي دستت را سالم نگاه دارد! و از جانب خويش به خاطر ياري خاندان رسالت پاداشت دهد. به آن حضرت گفتم: سرورم! هان اي فرزند گرانمايه پيامبر! به ياد داري که ميان من و شما چه قراري بود؟ فرمود چه بود؟ گفتم: قرار اين بود که: تا ياوراني براي پيکار داري در ياريات کارزار کنم و هنگامي که ديدم ديگر کسي نمانده و خطر جدي است، اگر خواستم بروم. فرمود: آري درست ميگويي، اما چگونه ميتواني از اين محاصره جان به در بري؟ اگر ميتواني آزادي، برو خدا نگهدارت باد.
هنگامي که آن حضرت اجازه داد و بيعت را برداشت. مرکب خويش را از قرارگاه بيرون آوردم و بر آن نشستم و تازيانهاي بر آن نواختم به گونهاي که بر روي سمهاي خود خيز برداشت آنگاه آن را ميان سپاه دشمن تاختم و آنان به هر سو گريختند و راه باز شد. اما يک گروه پانزده نفري مرا دنبال کردند تا در کنار ساحل فرات به دهکدهاي رسيدم. هنگامي که به من رسيدند، بناگزير بر آنان حمله بردم تا خود را نجات دهم که «کثير بن عبدالله» و «ايوب بن مشرح» و «قيس بن عبدالله صائدي» مرا شناخته و گفتند اين «ضحاک بن عبدالله مشرقي»، عموزاده ماست، شما را به خدا از او دست برداريد! سه تن از آنان نيز از «بنيتميم» بودند که در برابر خواست سه نفر نخست، گفتند: آري به خداي سوگند خواستهي برادران همرزم خود را ميپذيريم و دست از ياري آنان ميکشيم و دنبالش نميکنيم. و چون چنين شد بقيه گروه پانزده نفري نيز از من دست برداشتند و خدا مرا نجات داد. تاريخ طبري ج 5، ص 445.