بازگشت

دو جوان پرشور و باايمان


آنگاه دو جوان پرشور و باايمان، «سيف بن حارث» و «مالك بن عبد»، كه هر دو «جابري» و از مادر با هم برادر بودند، نزد حسين عليه السلام آمدند.

آن دو در حالي به آن حضرت نزديك شدند كه باران اشك از جام ديدگانشان فرود مي باريد، اما تصميم شهامتمندانه خويش را براي دفاع از حق و عدالت گرفته بودند.

سالار شايستگان به آنان فرمود: درود بر شما، نزديكتر بياييد.

به آن حضرت نزديكتر شدند، در حالي كه از ديدگان اشك مي باريدند.

فقال عليه السلام: يا بني اخي ما يبكيكما؟ فو الله اني أرجو أن تكونا بعد ساعة قريري العين؟

حسين عليه السلام با دنيايي مهر و بزرگواري فرمود: فرزندان برادرم! چرا گريه مي كنيد؟ به خداي سوگند من اميدوارم شما ساعتي بعد ديدگانتان روشن و نورباران گردد و به سعادت جاودانه و نيكبختي و بهشت خدا مفتخر گرديد، چرا گريه؟

فقالا: جعلنا الله فداك و الله ما علي انفسنا نبكي و لكن نبكي عليك نراك قد احيط بك و لا نقدر أن نمنعك.

پاسخ دادند: خداي ما را فداي شما سازد! ما براي خودمان نمي گرييم بلكه بر تنهايي و مظلوميت تو مي گرييم، براي اين گريه مي كنيم كه شما را در محاصره ي دشمن تبهكار مي نگريم اما قدرت و امكاناتي نداريم كه بتوانيم با گام بلند و مفيدي در راه شما، اين محاصره ي طغيانگرانه و ظالمانه ي استبداد اموي را درهم شكنيم و شما را ياري كنيم.

فقال الحسين عليه السلام: جزاكما الله يا بني اخي بوجدكما و مواساتكما اياي بانفسكما افضل جزاء المتقين...

برادرزادگان من!... خداي در اين كار بزرگ و در پشتيباني بي دريغ تان از من بهترين


و شايسته ترين پاداشها را كه پاداش پرواپيشگان است، به شما ارزاني دارد.

آنگاه آن دو جوان جابري نسب رو به سالارشان آوردند و گفتند: سلام بر تو اي فرزند گرانمايه ي پيامبر!

و آن حضرت پاسخ داد: درود و مهر خدا بر شما باد!

و آنگاه گام به ميدان جهاد نهادند و دليرانه پيكار كردند تا سر بر بستر شهادت نهادند.