بازگشت

شب جاودانه عاشورا


از چهارمين امام نور آورده اند كه فرمود:

آن شبي كه فرداي آن پدر گرانقدرم به شهادت رسيد، من بر بستر بيماري نشسته بودم و عمه قهرمان و پرمهرم در كنارم نشسته و از من پرستاري مي كرد. پدرم ساعتي از ياران جدا شده، و در خيمه خويش بود. و «جون» [1] غلام آزاد شده ي «ابوذر» نزد او نشسته و شمشير خود را براي فردا مي پرداخت و درست مي كرد.

در آن شرايط شنيدم كه پدرم اين اشعار را زمزمه مي كرد:



يا دهر اف لك من خليل

كم لك بالاشراق و الاصيل



من صاحب او طالب قتيل

و الدهر لا يقنع بالبديل



و انما الأمر الي الجليل

و كل حي سالك سبيلي



هان اي روزگار! اف بر تو باد كه چه بددوستي هستي! و چه بسيار بامدادان و شامگاهان دوستان خود و انسانهاي درست انديش و حق طلب را كشته و بي آنان به سر مي بري،

آري روزگار به عوض و مانندي قناعت نمي ورزد

همه ي كارها تنها به دست خداي بزرگ است، و هر موجود زنداي به راه مرگ رفته و در همين مسير گام مي سپارد.

هنگامي كه پدر گرانمايه ام چندين بار اين اشعار را زمزمه كرد، من، هم پيام اشعار را دريافتم و هم هدف او را. ديگر موج اشك جام ديدگانم را فراگرفت اما آن را به زحمت نگاه داشتم و كوشيدم خاموش و آرام بمانم و ديگر دريافتم كه رنج و گرفتاري فرود


آمده است.

عمه ي قهرمانم نيز آنچه را من شنيده بودم، شنيد، اما او بدان دليل كه سرور بانوان بود و زنان قلبي نرمتر از مردان دارند و زودتر متأثر مي گردند، ديگر نتوانست خويشتن را به شكيبايي افزونتر وادارد، اينجا بود كه از جاي برخاست و در حالي كه سر برهنه بود و جامه بلند خويش را مي كشيد نزد پدرم شتافت و فرياد برآورد كه:

و اثكلاه! ليت الموت اعدمني الحياة! اليوم ماتت فاطمة أمي، و علي أبي، و حسن أخي، يا خليفة الماضي و ثمال الباقي! [2] .

آه از اين! مصيبت جانسوز!

داد از اين فاجعه غمبار!

واي بر سوگواري من پس از اين!

اي كاش زندگي من به سر مي رسيد!

امروز مام گرانمايه ام فاطمه، و پدرم اميرمؤمنان و برادر ارجمندم حسن را از دست داده ام.

هان اي جانشين گذشتگان! و اي پناهگاه بازماندگان! چه مي شنوم؟!

پدرم به او نظري افكند و فرمود:

يا اخية لا يذهبن بحلمك الشيطان!

هان اي خواهر ارجمندم! مباد كه شيطان بردباري تو را ببرد!

پاسخ داد: بأبي انت و امي يا أبا عبدالله! أستقتلت؟ نفسي فداك.

پدرم و مادرم به قربانت حسين جان! آيا در انتظار شهادت خويش لحظه شماري مي كني؟ جان خواهر بقربانت!

آنگاه پدرم در حالي كه غم و اندوه، سخن او را در گلويش شكست و جام ديدگانش از اشك لبريز گرديد اين جمله را بر زبان راند كه: لو ترك القطا ليلا لنام


اگر پرنده را به حال خود گذارند، شب به خواب خواهد رفت.

و عمه ام گفت: واي بر من: آيا تا پاي جان ايستاده اي و آنان زورمدارانه تو را به قربانگاه مي برند؟ اين درد جانكاه است كه قلب مرا بيشتر شعله ور مي سازد و روحم را سخت مي آزارد. و از پي آن بر چهره زد و دست برد و گريبان پاره كرد و بيهوش گرديد و بر زمين افتاد.

حسين عليه السلام بسوي او رفت و بمنظور بهوش آوردنش آب بر چهره ي او افشاند و فرمود: يا اخيه اتقي الله و تعزي بعزاء الله، و اعلمي أن اهل الارض يموتون، و أن اهل السماء لا يبقون، و أن كل شي ء هالك الا وجه الله الذي خلق الارض بقدرته، و يبعث الخلق فيعودون، و هو فرد وحده، أبي خير مني، و امي خير مني، و أخي خير مني، ولي و لهم و لكل مسلم برسول الله اسوة.

گرامي خواهرم پرواي خدا پيشه ساز! و با ياد و نام خدا دل را آرامش بخش و از او آرامش دل بخواه و آگاه باش كه همه زمينيان جهان را بدرود مي گويند و آسمانيان جاودانه نمي مانند و جز ذات پاك و بي زوال يكتا خداي هستي - كه زمين و زمان را در پرتو قدرت بي همتاي خود آفريده و انسان و ديگر موجودات را بر مي انگيزد تا به زندگي نخستين باز آيند و پاداش و كيفر خويش را دريابند - همه و همه فنا خواهند پذيرفت.

خواهر ارجمندم! خودت ديدي كه پدر و مادر و برادر گرانمايه ام از من بهتر بودند و جهان را بدرود گفتند، براي من و آنان و هر انسان باايماني پيامبر گرامي الگو و سرمشق است كه چگونه در فراز و نشيبها دل را بياد خدا آرامش مي بخشيد.

و بدينسان سالار شايستگان با اين سخنان آرامش بخش، او را به شكيبايي و پايداري فراخواند و در راه دلداري بخشيدن به او افزود:

خواهر پرمهرم! تو را سوگند مي دهم و سوگند خويشتن را سخت مي گيرم كه مباد در سوگ من گريبان چاك زني! و براي از دست دادن من بر چهره زني و بر صورت خراش وارد آوري و يا، واي بگويي و از خدا مرگ خويش بطلبي!


و آنگاه دست خواهر قهرمانش را گرفت و او را آورد نزد من نشانيد. پس از آرامش بخشيدن به قلب طوفان زده خواهر، بسوي ياران رفت و به آنان دستور داد خيمه هاي خويش را به يكديگر نزديكتر سازند و طناب آنها را به يكديگر پيوند دهند... [3] .

و دستور داد انبوهي ني خشك و هيزم و چوب را كه در پشت خيمه ها انباشته بودند، در خط كمربندي اطراف خيمه ها كه شب هنگام آنجا را حفر نموده و بصورت خندقي درآورده بودند ريختند و گفتند: اينها در درون خندق آماده باشد تا بامداد فردا كه سپاه شوم اموي بر ما يورش آورد، همه را به آتش كشيم تا نتوانند از پشت سر به ما هجوم آورند تنها از يك جبهه و يك سو به كارزار ما بيايند. [4] .


پاورقي

[1] مقاتل الطالبيين، ص 75؛ مناقب ابن‏شهر آشوب، ج 2، ص 218؛ تذکرة، ص 219؛ خوارزمي، ج 1، ص 237.

[2] ارشاد، ص 232 و تذکرة، ص 250 (با اندک تفاوت).

[3] اين روايت را حارث بن کعب و ابوضحاک از چهارمين امام نور آورده‏اند. تاريخ طبري، ج 5، ص 420؛ مقاتل الطالبيين، ص 75؛ تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 230؛ ارشاد، ص 232.

[4] اين خبر را «عبدالله بن عاصم»، از «ضحاک بن عبدالله» مشرقي آورده است. تاريخ طبري، ج 5، ص 421.