بازگشت

فرياد بلند روزگار است نماز


ساعات نيايش خدا و برپايي نماز نيمروزي فرارسيد. [1] .

حسين عليه السلام به يكي از ياران، دستور اعلان اذان داد و او اذان گفت: الله اكبر... هنگامي كه صف ها بسته شد سالار شايستگان در حالي كه ردايي بر تن و عبايي بر دوش و نعليني به پاداشت، به سوي نمازگزاران آمد و پس از ستايش خدا و سپاس او فرمود:

ايهاالناس! انها معذرة الي الله عزوجل و اليكم؛ اني لم آتكم حتي أتتني كتبكم و قدمت علي رسلكم، أن أقدم علينا فانه ليس لنا امام، لعل الله يجمعنا بك علي الهدي! فان كنتم علي ذلك فقد جئتكم، فان تعطوني ما اطمئن اليه من


عهودكم و مواثيقكم أقدم مصركم، و ان لم تفعلوا و كنتم لمقدمي كارهين انصرفت عنكم الي المكان الذي اقبلت منه اليكم!

هان اي مردم! من از خداي خويش و شما پوزش مي طلبم. من پيش شما نيامدم مگر آنگاه كه نامه هايتان يكي پس از ديگري بدست من رسيد.

پيش از اينكه من شما را بيابم، نامه هاي شما به من رسيد كه در آنها نوشته بوديد؛ ما پيشوايي راستين نداريم. بسوي ما بيا! شايد خداوند ما را بر محور هدايت گرد آورد.

اينك اگر بر همان گفتار خويش هستيد، من بسوي شما آمده ام. اگر شما با عهد و پيمانهاي خود بگونه اي كه من اطمينان يابم به من قول ياري حق و عدالت را مي دهيد، به سرزمين شما وارد مي گردم و اگر اينگونه نيست و آمدن مرا خوش نمي داريد، از پيش شما به همانجايي كه بودم، باز مي گردم.

سخنان كوتاه و پرمحتوا و روشنگرانه ي آن حضرت به پايان رسيد، اما آنان در برابر آن فرزانه ي عصرها و نسلها بهت زده و خاموش ماندند و به مؤذن گفتند: اينك براي آغاز نماز اقامه بگو! و او چنين كرد!

حسين عليه السلام به «حر» فرمود: آيا مي خواهي خود براي يارانت نماز گزاري؟

او پاسخ داد: نه، شما امامت نماز را بپذيريد كه ما به شما اقتدا خواهيم كرد.

آن حضرت نماز خواند و پس از نماز به خيمه خويش رفت و يارانش برگرد خورشيد وجودش گرد آمدند.

«حر» نيز به قرارگاه خويش و خيمه اي كه برايش برافراشته بودند بازگشت و گروهي از يارانش نزد وي گرد آمدند و بقيه سپاه به صف هاي خويش بازگشتند و در زير برق آفتاب سوزان، هر كدام زمام مركب خويش را گرفت و در سايه ي آن نشست.

عصر آن روز فرا رسيد و حسين عليه السلام به ياران دستور آمادگي براي حركت داد و به مؤذن خويش نيز فرمود تا براي نماز عصر اذان گويد. آنگاه پيش آمد و نماز عصر را خواند و همگي به امامت او نماز خواندند. پس از نماز رو به سوي نمازگزاران نمود و با ستايش خداي يكتا و سپاس به بارگاه او فرمود:


اما بعد: ايها الناس فانكم ان تتقوا و تعرفوا الحق لاهله يكن أرضي لله، و نحن اهل البيت أولي بولاية هذا الامر عليكم من هؤلاء المدعين ما ليس لهم، و السائرين فيكم بالجور و العدوان! و ان انتم كرهتمونا و جهلتم حقنا، و كان رايكم غير ما أتتني كتبكم و قدمت به علي رسلكم، انصرفت عنكم!

هان اي مردم! اگر شما پروا پيشه سازيد و حق را براي صاحب حق به رسميت بشناسيد، اين مايه ي خشنودي بيشتر آفريدگار هستي است. بندگان خدا! ما خاندان وحي و رسالت به كار تدبير امور و تنظيم شئون دين و دنياي جامعه، از اين مدعيان دروغين كه بر اساس ستم و تجاوز در ميان شما حكم مي رانند، زيبنده تريم با اين وصف اگر آمدن ما خوشايندتان نيست و حقوق ما را به رسميت نمي شناسيد و اينك رأي و نظرتان جز آن است كه در نامه هاي گوناگون خود نوشته ايد و پيام رسانانتان برايم آوردند، باز هم از شهر و ديار شما باز مي گردم و از همان راهي كه آمده ام مي روم.

«حر» در پاسخ آن حضرت گفت: به خداي يكتا سوگند كه ما، نه از نامه هاي دعوتي كه مي گويي آگاهيم و نه مي دانيم كه آن نامه ها چيست؟

آن حضرت به «عقبة بن سمعان» فرمود: ظرفي را كه نامه هاي مردم كوفه در آن است بياور. [2] و او به دستور سالارش كيسه اي مخصوص كه آكنده از نامه هاي آنان بود آورد و همه را در برابر آنان گسترانيد.

«حر» با ديدن انبوه نامه ها گفت: ما از آنان كه نامه هاي دعوت بسوي شما نوشته اند نيستيم. به ما دستور داده اند پس از برخورد به شما و ياران و همراهانتان بي درنگ


شما را زير نظر بگيريم و از شما دست برنداريم تا نزد «عبيد» ببريم!

حسين عليه السلام فرمود:

الموت ادني اليك من ذلك!!

مرگ برايت از اين كاري كه نقشه اش را در سر مي پروري نزديكتر است.

و آنگاه به ياران فرمود: بپاخيزيد و بر مركبهاي خويش سوار شويد. و آنان سوار شدند و درنگ كردند تا بانوان كاروان نور بر مركبهاي خويش بنشينند.

هنگامي كه كاروان به راه افتاد، «حر» و سپاهيانش راه را بر آن بستند.

حسين عليه السلام رو به «حر» نمود و فرمود: مادرت در مرگت بگريد، از جان ما چه مي خواهي؟

پاسخ داد: به خداي سوگند اگر جز تو كسي از امت عرب نام مادرم را بر زبان مي آورد و آنچه را شما گفتي به من مي گفت و در شرايطي كه شما هستيد قرار داشت، او را بي پاسخ نمي نهادم اما به خداي سوگند نمي توانم نام مام گرانمايه ات را، جز به شكوه و عظمت و شايسته ترين صورت ممكن بر زبان آورم. [3] .

حسين عليه السلام دگرباره فرمود: چه مي خواهي؟

گفت: به خداي سوگند بر آن هستم كه شما را نزد «ابن زياد» ببرم.

فرمود: به خداي چنين نخواهد شد و من نخواهم آمد.

«حر» گفت: و من نيز به خداي سوگند شما را رها نخواهم ساخت.

هنگامي كه گفتگوي آنان طولاني شد، «حر» گفت: هان اي پسر پيامبر! به من فرمان پيكار با شما را نداده اند و تنها دستور داده اند كه شما را رها نسازم تا به كوفه برم، اينك اگر از آمدن به كوفه سر باز مي زنيد، پيشنهاد منصفانه اي مي كنم كه راهي را در پيش گيريد كه نه به «كوفه» برسد و نه به «مدينه» تا من نامه اي به عبيد بنويسم و شما نيز اگر مي خواهيد نامه اي به او يا يزيد بنويسد، بدان اميد كه خدا رويدادي پيش آورد كه مرا از


درگيري با شما سلامت دارد. [4] .


پاورقي

[1] در اينجا روايت ابومخنف قطع مي‏گردد و ما بناگزير با روايت هشام آن را ادامه مي‏دهيم.

تاريخ طبري، ج 5، ص 401؛ ارشاد ص 224.

[2] هنگامي که حسين عليه‏السلام در روز عاشورا مردم کوفه را مخاطب ساخت و سوگندشان داد که: آيا آنان نامه‏هاي دعوت براي او ننوشتند؟ و آنان پاسخ دادند که ما از آنچه شما مي‏گوييد، بي‏خبريم، «حر» گفت: چرا! به خدا سوگند ما مردم کوفه برايتان نامه‏ي دعوت نوشتيم و شما را به اينجا آورديم. خدا باطل و باطل‏گرايان را از رحمت خود دور سازد. سپس خروشيد که: و الله لا اختار الدنيا علي الاخره... به خداي سوگند که اين جهان فاني را بر آن سراي جاودانه برنخواهم گزيد و آنگاه بسوي اردوگاه حسين عليه‏السلام رکاب کشيد و به آنجا وارد شد. تذکره، ص 251.

[3] مقاتل الطالبيين، ص 74 به نقل از ابومخنف آورده است.

[4] پايان روايت هشام. ارشاد، ص 225 و تذکره، ص 232 نيز اين روايت را آورده‏اند.