بازگشت

منزلگاه هفتم


شامگاه بود كه آن گرانمايه عصرها و نسلها در نقطه اي به نام «ثعلبيه» فرود آمد.

به حضورش شرفياب شديم و درودي گرم نثارش كرديم. و آن حضرت با پاسخ بزرگوارانه اش، ما را مورد لطف قرار داد.

گفتيم: مهر خدا بر شما هماره ببارد! ما از كوفه گزارش تازه اي داريم اگر مي خواهي بلند و آشكار آن را به عرض برسانيم و اگر نمي خواهي بطور رمزي و نهاني.

او به ياران خويش نگريست و فرمود: ما از اين همراهان و ياران خويش چيزي پوشيده نمي داريم؛ هر چه آورده ايد بگوييد.

گفتيم: آن سواري كه شامگاه گذشته از روبروي شما آمد بياد داريد؟

فرمود: آري! و دوست داشتم از او در مورد كوفه بپرسم.

گفتيم: ما در مورد رويدادهاي كوفه پرس و جو كرديم و اخبار تازه را از او براي شما گرفتيم و بجاي شما موضوع را بررسي كرديم. او يكي از مردان «بني اسد»، از قبيله ي ما بود. وي فردي صاحب نظر در تحليل رويدادها، راستگو و درست انديش، خردمند و برخوردار از فضيلت و كمال است و به ما گزارش كرد كه خود در كوفه ديده است كه «مسلم» و «هاني» را به شهادت رسانده و پيكر آن دو آزاده ي سرفراز را در كوچه و بازار به اين سو و آن سو مي كشند.

حسين عليه السلام فرمود: «انا لله و انا اليه راجعون.» [1] و اين جمله را بارها به زبان آورد.

ما به عرض رسانديم كه تو را به خدا، به خاطر حفظ جان خود و خاندانت از همين جا برگرد؛ چرا كه چنين دريافت مي گردد كه با شرايط جديد شما در كوفه نه يار و ياوري خواهي داشت و نه شيعه و رهرو راستيني، بلكه از آن ترسانيم كه بر اثر سياست


ابليسي تطميع و تهديد و فريبكاري امويان، همه به مخالفان شما تبديل گردند.

در اين هنگام بود كه فرزندان «عقيل» گام به پيش نهادند و گفتند: هرگز! نه، به خداي سوگند! نخواهيم رفت تا يا انتقام خويش را از تبهكاران بگيريم و يا بسان آنان جان را نثار دوست نماييم. [2] .

حسين عليه السلام به آنان نگريست و گفت: لا خير في العيش بعد هؤلاء.

پس از اين شايستگان عدالتخواه، ديگر در زندگي خيري نيست.

و ما دريافتيم كه آهنگ رفتن دارد از اين رو گفتيم: خداي براي شما نيكي پيش آورد. و او نيز به ما دعا كرد و فرمود: رحمت خدا بر شما باد.

آنگاه شب را تا سپيده دم گويي به انتظار بسر برد و با دميدن سپيده به جوانان همراهش فرمود: آب فراواني برداريد و حركت كنيد... و كاروان نور آب بسيار برداشت و راه خويش را پيمود تا به منزلگاه ديگري رسيدند.


پاورقي

[1] اين روايت را ابومخنف از «ابوجناب کلبي» و او از «عدي بن حرمله» و او از عبدالله بن سليمان آورده است. تاريخ طبري، ج 5، ص 397؛ ارشاد، ص 222.

[2] ابومخنف از «عمرو بن خالد» و او از «زيد بن علي بن الحسين» و نيز از «داود بن علي بن عبدالله بن عباس» آورده است. تاريخ طبري، ج 5، ص 397؛ ارشاد، ص 222؛ مسعودي، ج 3، ص 70؛ تذکره، ص 245.