بازگشت

ششمين منزلگاه


«عبدالله بن سليم» و «مذري بن مشعل» آورده اند كه:

هنگامي كه ما برنامه ي حج خويش را بپايان رسانديم، همه ي انديشه و همت ما بر اين بود كه در راه خود به كوفه، به سالار شايستگان برسيم تا بنگريم كه كار به كجا مي كشد؟ از اين رو پرتلاش و كوشا مركبهاي خود را رانديم تا در منطقه «زرود» به كاروان نور رسيديم.

با نزديك شدن به حسين عليه السلام يكي از مردم كوفه را ديديم كه از عراق بسوي حجاز روان است، و هنگامي كه كاروان خاندان رسالت را ديد، از راه اصلي انحراف جست، تا با آن برخورد نكند؛ اما حسين عليه السلام ايستاد، تو گويي در انديشه ي ديدار با اوست و آنگاه كه عدم تمايل او را دريافت از او گذشت و راه خود را در پيش گرفت.

يكي از ما به دوست همراه خويش گفت: بيا تا نزد اين راهگذر برويم و از او در مورد كوفه بپرسيم تا اگر از شرايط آنجا آگاه است در جريان اوضاع قرار گيريم.

راه را بسوي او كج كرديم تا به او رسيديم. سلام گفتيم و او پاسخ ما را داد.

پرسيديم: از كدامين قبيله است؟

گفت: از «بني اسد»

گفتيم: شگفتا! ما نيز «اسدي» هستيم، پس تو كيستي كه ما شما را نمي شناسيم؟

پاسخ داد: «بكير اسدي» هستم.

ما نيز خود را به او معرفي كرديم و پرسيديم: دوست عزيز: از اوضاع شهر و اخبار مردمي كه پشت سر نهاده اي ما را آگاه ساز!

گفت: در كوفه بودم كه فرستاده ي حسين عليه السلام «مسلم بن عقيل» و ميزبان او «هاني» كشته شدند و خود ديدم كه پاهايشان را بسته و پيكرهاي بي جانشان را در كوچه و بازار، از اين سو به آنسو مي كشيدند.

از او جدا شديم و راه خويش را كوبيديم تا به حسين عليه السلام رسيديم و به همراه او رفتيم تا در منزلگاهي ديگر فرود آمد.