بازگشت

پيوستن زهير به كاروان نور


يكي از مردان قبيله «بني فزاره» آورده است كه: ما با «زهير» بوديم و به همراه او از مكه بيرون آمديم و در همان راهي گام مي سپرديم كه حسين عليه السلام و كاروان او گام مي سپرد اما در انديشه ي ما چيزي ناخوشايندتر از اين نبود كه به همراه او حركت كنيم يا در منزلگاهي كه او فرود مي آمد، ما نيز فرود آييم. به همين جهت برنامه اين بود كه به


هنگام حركت حسين از يك منزگاه «زهير» در آنجا فرود مي آمد و هنگامي كه آن حضرت در جايي فرود مي آمد، ما به دستور زهير پيش مي رفتيم تا در نقطه اي ديگر استراحت كنيم.

اين بيگانگي همچنان ادامه يافت تا در منزلگاهي كه حسين عليه السلام فرود آمده بود، ما نيز بناگزير فرود آمديم، اما هر كاروان در يك سو و بسان دو گروه بيگانه. ما در گوشه اي به دور از كاروان نور نشسته بوديم و غذايي كه به همراه داشتيم مي خورديم كه بناگاه پيام رسان حسين عليه السلام نزد ما آمد و پس از سلام گفت: هان اي زهير! حسين عليه السلام مرا بسوي شما فرستاده است تا به نزد او بيايي. از شگفت زدگي و حيرت هر كدام از ما آنچه در دست داشت به زمين افكند، به گونه اي كه گويي پرنده اي قوي پنجه بر سرمان فرود آمده است. [1] .

بانو «دلهم» دختر «عمرو» و همسر باايمان و آزاده «زهير» آورده است كه: در اوج حيرت زدگي همه ي ياران به زهير گفتم:

هان اي زهير! چرا در انديشه اي؟

پسر پيامبر خدا بسويت پيام رسان فرستاده است اما تو ايستاده اي و گويي نمي خواهي بروي! سبحان الله! چه مي شود كه برخيزي و به ديدار او شرفياب گردي و سخنان او را بشنوي و بازگردي؟

زهير بپاخاست و به ديدار پسر پيامبر شتافت، اما چيزي نگذشت كه با قلبي شادمان و چهره اي باز و وصف ناپذير بازگشت، و به ياران خويش ندا داد كه: هان اي دوستان و همراهان! هر كس از شما مي خواهد به همراه من بيايد همراهي اش را گرامي مي دارم و هر كس نمي آيد، اينك آخرين ديدار است. چرا كه او ديگر شيفته و شيداي شكوه و معنويت، صداقت و اخلاص و آرمانخواهي يار شده بود.


آنگاه افزود: ياران! اينك مي خواهم روايتي را برايتان باز گويم، خوب بشنويد! هنگامي كه ما به نقطه اي به نام «بلنجر» يورش برديم و با ياري خدا پيروزي را به همراه غنائم بسياري از آن خود ساختيم، «سلمان باهلي» [2] به ما گفت: هان اي دوستان! آيا از پيروزي و غنيمت هايي كه به دست آورده ايد شادمانيد؟

گفتيم: چرا نباشيم؟

او گفت: آنگاه كه جوانان خاندان شكوهبار «محمد» را دريافتيد، از پيكار قهرمانانه به همراه آنان از اين پيروزي و غنيمت هايي كه از آن خود ساخته ايد، شادمانتر خواهيد گرديد، و من اينك شمايان را به خداي توانا و پر مهر مي سپارم!

آنگاه «زهير بن قين» رو به همسر باايمان و آگاه خويش نمود و گفت: گرامي همسرم! از اين ساعت به پيمان زندگي مشتركمان خاتمه مي دهم و از شما مي خواهم كه نزد نزديكان و خاندانت بروي، مباد كه به خاطر همراهي من با حسين عليه السلام از سوي استبداد اموي، شرارتي به شما برسد و امنيت شما به خطر افتد. [3] و [4] .


پاورقي

[1] اين روايت را ابومخنف از «سدي» و او از مردي از «بني‏فزاره» که همراه «زهير» آورده است. تاريخ طبري، ج 396، 5؛ ارشاد، ص 221؛ خوارزمي، ص 325.

[2] اين پيکار در زمان عثمان روي داد و طبق نقل «ابن‏اثير»، سلمان فارسي و ابوهريره در آن جنگ شرکت داشتند و منظور از اين سلمان، همان فارسي است و نه باهلي. الکامل في التاريخ، ج 4، ص 17 روضة الواعظين، ص 153؛ مثير الاحزان، ص 23؛ مقتل خوارزمي، ج 1، ص 225

اما مشهور اين است که سلمان فارسي پس از فتح مدائن در سال 17 ه. ق به اداره‏ي آنجا برگزيده شد و در همانجا نيز بي‏آنکه براي کارزاري بيرون رفته باشد، جهان را بدورد گفت.

[3] ابومخنف از بانو «دلهم»، همسر زهير روايت کرده است. تاريخ طبري، ج 5، ص 396؛ ارشاد، ص 221.

[4] از سخنراني «زهير» در روز عاشورا دريافت مي‏گردد که او از استبداد اموي سخت ناراضي بود و پيشتر معاويه را بخاطر شهادت «حجر بن عدي» و يارانش، و نيز نسبت دادن «زياد بن سميه» به ابوسفيان، به باد نکوهش گرفته بود، که اين نکته بزودي خواهد آمد.