بازگشت

شهادت هاني


پس از شهادت سفير انديشمند و شجاع حسين عليه السلام، «عبيد» آهنگ كشتن ميزبان غيرتمند و باايمان او، «هاني» را نمود و با اينكه پيشتر وعده داده بود كه او را به «محمد بن اشعث» ببخشد، از وعده ي خويش سرباز زد.

«محمد بن اشعث» كه به عنوان فرستاده امير جنايتكار كوفه آن بنده ي شايسته ي خدا را به كاخ برده و اين گونه گرفتارش ساخته بود، از انتقام قبيله او هراسان گشته و دگرباره


از «عبيد» تقاضا كرد كه به وعده ي خويش وفا كند و او را ببخشد، اما او نپذيرفت و دستور داد او را به بازار ببرند و گردنش را بزنند.

جلادان اموي، او را دست بسته به بازار - و به نقطه اي كه در آنجا گوسفندان را خريد و فروش مي كردند - آوردند. و آن آزاده ي دربند فرياد مظلوميت و تنهايي سر داده بود و ندا مي داد كه: وا مذحجاه! و بدينصورت قبيله ي خويش را مي جست و بستگانش را به ياري مي طلبيد...

هنگامي كه ديد يار و ياوري ندارد دست خود را با نهايت قدرت كشيد و خود را از بند رها ساخت و فرياد برآورد كه هان اي مردم! آيا عصا يا كارد، يا استخوان و قطعه سنگي هم در دسترس من نيست تا از جان خود دفاع كنم؟!

دژخيمان به سرعت او را از هر سو محاصره كردند و دگرباره به بند كشيدند و آنگاه با قساوت و سنگدلي بسيار گفتند گردنت را بر مسلخ گذار تا كار تمام شود.

«هاني» گفت: من هرگز اين گونه سخاوتمند نبوده ام كه ستمكاران را براي پايمال ساختن حق حيات و زندگي خويش ياري كنم.

«عبيد» برده گمراهي به نام «رشيد» داشت كه با شمشير گردن آن مرد خدا را هدف گرفت اما نتوانست از پاي درآورد و او در آخرين لحظات زمزمه مي كرد كه:

الي الله المعاد! اللهم الي رحمتك و رضوانك.

بازگشت و فرجام كارها بسوي خداست. بار خدايا بسوي مهر و خشنودي و بخشايش تو روانم.

و آنگاه ضربت ديگر آن برده صفت گمراه فرود آمد و او را به يار و ميهمان سرفرازش ملحق ساخت. [1] سرش را بريدند و به كاخ جلاد خون آشام اموي بردند.



پاورقي

[1] اين گزارش را ابومخنف از «صقعب» و او نيز از عون بن ابي‏جحيفه آورده است. تاريخ طبري، ج 5، ص 378.