بازگشت

در برابر ابن زياد


پس از وصيت «مسلم»، «عبيد» رو به آن قهرمان آزاده كرد و گفت:

يابن عقيل! أتيت الناس و أمرهم جميع و كلمتهم واحدة لتشتتهم و تفرق كلمتهم، و تحمل بعضهم علي بعض.

هان اي فرزند «عقيل»! كار مردم بخوبي تدبير مي شد و همه همدل و يكپارچه بودند، تو به شهر آنان آمدي تا جامعه آنان را پراكنده ساخته و بذر اختلاف و كشمكش در ميانشان بيافشاني و آنان را در برابر يكديگر قرار دهي؟ راستي اين چه كاري بود كه از تو سرزد؟

او پاسخ داد: هرگز چنين نيست! و من خود نيامدم بلكه مردم اين شهر بر اين باورند كه پدرت شايستگان آنان را كشته و سيلاب خون در زمين جاري ساخته و در ميان جامعه با استبداد و خودكامگي شاهان ايران و روم رفتار كرده است و اينان نيز ما را دعوت كرده اند تا به اينجا بياييم و عدل و داد را برقرار نموده و مردم را به حكومت عادلانه ي كتاب خدا و شيوه ي انسانساز پيامبر فراخوانيم.

«كلا، لست أتيت، ولكن اهل المصر زعموا أن اباك قتل خيارهم، و سفك دماءهم و عمل فيهم اعمال كسري و قيصر،.. فاتيناهم لنأمر بالعدل و ندعوا الي حكم الكتاب»

«عبيدالله» گفت: هان اي بنده نافرمان خدا! تو را با اين حرفها چه كار؟ مگر آنگاه كه


تو در مدينه شراب مي نوشيدي ما با مردم براساس عدالت و مقررات كتاب خدا، رفتار نمي كرديم؟!!

و ما أنت و ذاك يا فاسق!! اولم نكن نعمل بذلك فيهم اذا انت بالمدينة تشرب الحمر؟!!

«مسلم» پاسخ داد: آيا من شراب مي نوشيدم؟ به خدا سوگند، خدا مي داند كه تو دروغ پردازي و اين سخن را بدون ذره اي آگاهي بر زبان مي آوري، و من هرگز آنگونه كه تو وصف مي كني نبوده و نيستم. پسر «زياد»! آن كسي كه خون مردم را مي خورد، و كساني را كه خدا كشتن آنان را حرام ساخته است، بيدادگرانه و بناروا مي كشد، و سيلاب خون جاري مي سازد، و بدون انديشه ي درست، و تنها بر اثر خشم و كينه توزي و بدگماني آدم مي كشد، و در همان حال به گونه اي كه گويي هيچ جنايت و بيدادي مرتكب نشده است، با خيال راحت به بيهودگي و عياشي مي پردازد، چنين عنصر پليدي زيبنده ي ميخوارگي و دريافت عنوان ميخواره است، نه من!

«ابن زياد» برآشفت كه: اي گناهكار! هواي دلت آرزوها مي كند كه خدا ترا زيبنده آنها نديده و برايت نخواسته است.

«مسلم» گفت: پس چه كسي شايسته ي آن است؟

گفت: اميرمؤمنان، يزيد!!

«مسلم» گفت: خداي را در همه حال مي ستايم و بر اين خشنودم كه داور ميان ما و شما خدا باشد و كارها را به او وامي گذارم.

«عبيدالله» گفت: چنان سخن مي گويي كه گويي براستي حكومت و پيشوايي جامعه حق شماست؟

پاسخ داد: اين يك واقعيت ترديد ناپذير است.

گفت: خداي مرا بكشد كه اگر تو را به شيوه اي كه در اسلام بي سابقه است نكشم.

پاسخ داد: آري تو هيچ گونه كشتار زشت و ناجوانمردانه، بريدن و قطعه قطعه ساختن پيكر قربانيان، شيوه ي پليدان و خشونت و سلطه گري فرومايگان را فروگذار


نكرده و زندگي ننگبارت آكنده از اين زشت كاريهاست از اين رو كسي چون تو بيش از همه درخور آن است كه بدعت نهد و در اسلام و تاريخ آن به جنايتهايي بي سابقه دست يازد.

و فرزند «سميه» [1] هنگامي كه سخني براي گفتن نداشت همانند همه ي دجالگران قرون و اعصار پس از باران تهمت و دروغ و تهديد به ناسزاگويي پرداخت و حسين و پدر گرانمايه اش اميرمؤمنان و عقيل را بباد ناسزا گرفت.


پاورقي

[1] «سميه» مادر «زياد» در جاهليت روسپي نشانداري بود که ابوسفيان و ديگر هرزگان با او رابطه نامشروع داشتند و ثمره آن «زياد» بود. هنگامي که پس از ولادت او در مورد پدرش اختلاف شد، کار به قرعه کشيد، و پس از قرعه، به نام ابوسفيان درآمد اما هماره به نام مادرش «سميه» خوانده مي‏شد. تا سرانجام معاويه برخلاف دستور صريح پيامبر اسلام، او را به پدرش نسبت داد و بدينسان براي او شناسنامه تنظيم کرد.