بازگشت

اسارت آن آزادمرد


«محمد بن اشعث» فرياد برآورد كه: هان اي آزادمرد! نه به تو دروغ گفته مي شود و نه فريب و نيرنگي در كار است، اينان عموزادگان تو هستند، نه كشندگان و آسيب رسانان به تو.

«مسلم» كه بر اثر سنگباران آن پيمان شكنان سخت زخم برداشته و ديگر توان پيكار نداشت، به ديوار خانه تكيه كرد و «محمد بن اشعث» به او نزديك گرديد و سوگند ياد كرد كه در امان خواهد بود.

او گفت: براستي در امان خواهم بود؟


پاسخ داد: آري در امان هستي! و از پي فرمانده سپاه عبيد همه سپاهيانش نيز به او گفتند: آري در امان خواهي بود.

«مسلم» گفت: اگر امانم نداده بوديد دست در دست شما مي نهادم و بدينسان، هم او روشن ساخت كه به خاطر امان دادن آنان دست در دست آنان نهاده و هم آنان اين حقيقت را دريافتند.

به دستور «محمد بن اشعث»، استري آوردند و آن آزادمرد را كه سخت زخمي بود بر آن سوار كردند و بر گردش اجتماع نموده و او را خلع سلاح كردند. و اينجا بود كه گويي ديگر از زندگي نوميد گشت و باران اشك فروباراند و گفت: «هذا اول الغدر.»

اين آغاز فريب و خيانت است.

و محمد بن اشعث گفت: من اميدوارم كه هيچ بدي و خطري به تو نرسد.

گفت: اميدواري؟ پس امان دادن شما كجا رفت؟ و آنگاه زمزمه كرد كه: «انا لله و انا اليه راجعون.» و گريه امانش نداد.

در اين هنگام «عمرو بن عبيدالله سلمي» كه سركرده ي ديگر، آن تجاوزكاران بود به او گفت: هر آن كس كه آنچه تو در پي آن بودي بجويد و از پي آن رود، آنگاه مشكلات و رنجهايي كه به تو رسيد به او فرودآيد، نبايد گريه كند.

«مسلم» پاسخ داد: به خداي سوگند كه براي خود نمي گريم و بر شهادت خويش در راه خدا و عدالت، سوگواري و مرثيه نمي كنم. گرچه هرگز يك چشم بر هم زدن در انديشه به مرگ افكندن خويش نبودم و تنها رسالت خويش را انجام داده ام، اما اينك گريه ام براي خاندان و نزديكانم مي باشد كه بسوي من روانند؛ آري بر سالارم حسين عليه السلام و خاندان پرافتخار او باران اشك مي بارم. [1] .



پاورقي

[1] اين خبر را «ابومخنف» از «قدامة بن سعيد... ثقفي» و او نيز از نياي خود «زائده» گزارش کرده است. تاريخ طبري، ج 5، ص 372.