بازگشت

بامداد آن روز


بامداد آن روز پرحادثه از راه رسيد و خورشيد از افق سربرآورد.

«عبيد» بر مجلس شوم خويش نشست و به مردم اجازه ديدار ديد. از جمله ي نخستين كساني كه نزدش آمدند «محمد بن اشعث» بود و ابن زياد به وي گفت: آفرين بر كسي كه به امير خيانت نمي كند و مورد بدگماني نيز قرار نمي گيرد. و آنگاه او را در كنار خود جاي داد.

«بلال» فرزند آن زن سالخورده و آزاده اي كه «مسلم» را در خانه اش پناه داده بود نيز آن شب تيره را به بامداد آورد و سپيده دم نزد «عبدالرحمن» فرزند همين «محمد بن اشعث» رفت و به او گزارش كرد كه سفير حسين عليه السلام در خانه آنهاست.

«عبدالرحمن» به سرعت خود را به كاخ رسانيد و موضوع را در گوش پدرش كه كنار ابن زياد نشسته بود زمزمه كرد.

از او پرسيد پسرت چه مي گويد؟

گفت: گزارش آورده است كه «مسلم» در يكي از خانه هاي ماست.

عبيدالله چوب را نزد او نهاد و گفت: بپاخيز و هم اينك او را نزد من بياور.