بازگشت

تنهايي مسلم


در اين مورد «عباس جدلي» آورده است كه: به هنگام حركت «مسلم» براي كارزار با تجاوزكاران اموي، شمار ما به همراه او به چهار هزار تن مي رسيد، اما هنوز به آنجا نرسيده بوديم كه جز سيصد تن باقي نمانده بود. آنان نيز بتدريج پراكنده مي شدند و گويي هر كدام در انديشه ي فرار بودند. به گونه اي كه با فرارسيدن پرده ي سياه شب، تنها 30 نفر با آن آزادمرد مانده بود و نماز مغرب را با 30 نفر خواند.

هنگامي كه شرايط را آن گونه ديد و دريافت كه جز آن گروه اندك كسي نمانده است از مسجد خارج گشت و بسوي كوچه ي قبيله «كنده» به راه افتاد و به هنگام عبور از كوچه ديد تنها ده نفر با او همراه است!!! و چون به انتهاي كوچه رسيد ديد تنها مانده است و ديگر نه ياوري مانده است و نه حتي كسي كه او را در آن شهر راه نمايد و بسوي منزل برد. و يا اگر دشمني كينه توز و شرارت پيشه بر او يورش آورد، از او دفاع نمايد. آن آزاده مرد تنها، بناگزير در آن كوچه هاي بي هدف و سرگردان گام مي سپرد و نمي دانست كه كجا مي رود؟

سرانجام عبورش به خانه هاي تيره اي از قبيله ي «كنده» افتاد و در آنجا بود كه به در


خانه آزادزني شجاع و پرشرافت رسيد كه نامش «طوعه» بود. اين بانوي آزاده، نخست كنيز «اشعث بن قيس» [1] بود كه پس از آوردن فرزندي براي او آزادش كرده بود. آنگاه «اسيد حضرمي» [2] با او پيمان زندگي مشترك بسته بود و از او نيز فرزندي به نام «بلال» به دنيا آورده بود. بلال نيز در آن شرايط و آن روز پرماجرا به همراه ديگران از خانه بيرون رفته و بازنگشته بود و مادرش «طوعه» به انتظار او در كنار درب خانه ايستاده و آمدن او را انتظار مي كشيد.


«مسلم» با رسيدن به در خانه ي او، سلام گفت. و آن بانو با دنيايي وقار پاسخ وي را داد «مسلم» گفت: هان اي بنده ي خدا تشنه ام آبي به من بده!

آن بانو بي درنگ به درون خانه بازگشت و برايش آب آورد و او را سيراب ساخت. مسلم همانجا كه آب را نوشيد هنوز نشسته بود كه آن زن ظرف آب را به خانه نهاد و نگران فرزندش به درب خانه باز آمد و ديد آن مرد نرفته است.

رو به او نمود و گفت: هان اي بنده خدا مگر آب ننوشيدي؟

«مسلم» پاسخ داد: چرا!

پرسيد: پس چرا ايستاده اي؟ و به سوي خانه و خاندانت نمي روي؟

و آن آزادمرد پاسخي نداشت...

دگربار آن زن پرسيد: چرا نمي روي؟ و مسلم همچنان خاموش و بي پاسخ مانده بود... كه زن گفت: اي مرد! پرواي خدا پيشه ساز و راه خويش را بگير و از اينجا برو كه خدا به تو سلامت و سعادت ارزاني دارد، چرا كه نشستن شما بر در خانه من زيبنده نيست و من اين را بر تو روا نمي دانم.

«مسلم» بناگزير برخاست و گفت: هان اي بنده خدا! به كجا بروم؟ من در اين شهر خانه و خانداني ندارم، آيا مي خواهي كار شايسته اي انجام دهي كه پاداش آن را از خدا دريافت داري، و اميد كه من نيز كار شايسته ات را جبران كنم؟

پاسخ داد: چه كاري اي بنده خدا؟

گفت: من «مسلم» سفير حسين عليه السلام هستم و اين مردم به من دروغ گفتند و مرا فريب دادند و پيمانهاي خويش را شكستند.

پرسيد: براستي شما «مسلم» هستي؟

پاسخ داد: آري!!

آن زن آزاده، درب خانه را گشود و گفت خانه، خانه شماست و من دوستدار خاندان وحي و رسالت.

او را به اتاق راه نمود و فرشي برايش گسترد و برايش شام آورد اما آن حضرت شام


نخورد. «مسلم» در اتاق پذيرايي آن خانواده بود، و آن زن نيز در اتاق خويش و گاه درب خانه اش در انتظار پسرش لحظه شماري مي نمود. پس از چندي فرزندش از راه رسيد و دريافت كه ميهماني در خانه دارند.

پسرش گفت: مادر گويي كسي در آن اتاق، ميهمان ماست، چنين نيست؟

پاسخ داد: پسركم چرا! اما از اين موضوع درگذر.

پسرش گفت: تو را به خدا حقيقت را به من بگو.

گفت: پسرم واقعيت را به تو مي گويم اما به من تعهد سپار كه آن را بسان رازي پوشيده بداري، و آنگاه او را سوگند داد، و او نيز سوگند ياد كرد كه پوشيده دارد.

بناگزير موضوع را با او در ميان نهاد، و پسرك سكوت برگزيد و به بستر خويش رفت. [3] .


پاورقي

[1] نامبرده در سال 10 هجري با 60 سوار به حضور پيامبر شرفياب شد و اسلام آورد. آنگاه پس از مدتي به کفر گراييد. پس از پيامبر گرامي دگرباره راه کفر در پيش گرفت و با خليفه‏ي اول جنگيد و گريخت و پس از آن امان خواست که به او امان داده شد. او را با اسيران و تسليم شدگان نزد ابوبکر آوردند و وي، او را مورد عفو قرار داد و با خواهرش ازدواج کرد.

پس از مدتي دگرباره راه ارتداد در پيش گرفت، اما ابوبکر او را آزاد نمود و اسلام مجدد او را پذيرفت و خانواده‏اش را به او بازگردانيد اما به هنگام مرگش گفت: کاش همانروزي که اشعث بن قيس را نزدم آوردند، گردنش را مي‏زدم. چرا که فکر مي‏کنم او به شرارتي برخورد نکرده، جز اينکه به او دست يازيده و آنرا ياري کرده است.

وي در پيکار قادسيه همراه 170 تن از مردم يمن شرکت جست و با اين شعار که: عرب سمبل و الگوي انسانيت و کلام خدا به زبان عربي است، نه پارسي، مردم را به پيکار سپاه ساساني تشويق مي‏کرد. تاريخ طبري، ج 3، ص 560 - 539.

وي با هفتصد تن، به ارتش بزرگ ساساني يورش برد و فرمانده‏ي آنرا از پا درآورد.

و در رويداد نهاوند نيز شرکت داشت. در حکومت عثمان به استانداري آذربايجان گسيل شد و خليفه‏ي وقت هر سال 100 هزار درهم از ماليات آن منطقه را به او بخشيد. با اميرمؤمنان بيعت کرد و در جنگ صفين شرکت جست اما در حساسترين شرايط از دستور آن حضرت سر باز زد و ضمن پذيرش طرح فريبکارانه‏ي حکميت، با اصرار بسيار «ابوموسي» را نامزد اين کار ساخت و به مالک اشتر اهانت کرد... تاريخ طبري، ج 3، ص 168 و 335 تا 337 و 539 تا 560 و 562؛ تاريخ طبري، ج 4، ص 129 و 422 و ج 5، ص 55 و 322.

[2] اين عنصر خيانتکار کسي است که در کربلا حضور يافت و «عبدالله بن مسلم» را به شهادت رسانيد و فرزند گمراهش نيز، ننگ جاسوسي عبيد را پذيرفت و مسلم را که ميهمانشان بود، به جلاد اموي سپرد.

[3] اين گزارش را ابومخنف از «مجالد بن سعيد» آورده است. تاريخ طبري، ج 5، ص 371؛ ارشاد، ص 212؛ خوارزمي، ص 208.

و نيز طبري به نقل از «عمار دهني» در اين مورد از حضرت باقر عليه‏السلام آورده است که: سرانجام مسلم دريافت که تنها مانده است، بناگزير در کوچه‏هاي شهر بدون هيچ ميزبان و ياوري گام سپرد تا به در خانه‏ي «طوعه» رسيد...؛ تاريخ طبري، ج 5 ص 350.