بازگشت

تهديد به مرگ


«ابن زياد» سخنان آنان را شنيد و گفت: او را نزد من بياوريد! هنگامي كه نزدش بردند نعره برآورد كه: به خداي سوگند بايد او را بياوري وگرنه گردنت را خواهم زد.

«هاني» پاسخ داد: اگر چنين كني در گرداگرد كاخ شوم ات برق شمشيرهاي آخته بسيار خواهي ديد. و چنين مي پنداشت كه قبيله اش در جريان درگيري او هستند.

«عبيد» گفت واي بر تو! نگونسار آيا مرا از برق شمشيرهاي آخته ات مي ترساني؟ و به نگهبانان خود گفت: او را نزديكتر بياوريد!

هنگامي كه او را نزديك بردند چوب ستم را برگرفت و بطوري بر چهره و گونه و بيني او نواخت كه همه را درهم شكست و خون محاسن او را گرفت و گوشت و پوست گونه ها و پيشاني اش بر ريشش ريخت و چوب دستي جلاد اموي نيز درهم شكست.

«هاني» كه در محاصره دژخيمان حكومت بود، دست به شمشير يكي از نگهبانان برد تا از خود دفاع كند اما نگهبان آن را كشيد و نگذاشت شمشير را به دست گيرد.

ابن زياد نعره كشيد كه: هان! آيا از خوارج گشته و بر ضد اميرمؤمنان و حكومت او قيام كرده اي؟ آگاه باش كه با اين كارت، خويشتن را درخور كيفري سخت ساختي؛ و اينك ريختن خون تو بر ما رواست. و آنگاه به جلادان دستور داد كه او را بگيريد و در يكي از اتاقهاي استانداري زنداني اش كنيد، درب را به روي او ببنديد و بر او پاسداري بگماريد تا در همانجا بماند. و دژخيمان نيز دستور او را در مورد «هاني» به كار بستند.

كار به اينجا رسيد، «اسماء بن خارجه» بپا خاست و گفت: آيا ما فرستادگان فريب و خيانت بوديم كه امروز از سوي تو نزد اين مرد رفتيم و از او تقاضا نموديم نزد تو آيد؟ آيا اين مردانه است كه وقتي ما او را نزدت آورديم صورتش را زير چوب دستي


درهم شكسته و خونش را بر محاسن سپيدش جاري ساخته، و اينك برآني كه او را اعدام كني؟

«عبيد» فرياد كشيد كه: تو هنوز اينجا هستي؟ و دستور داد او را نيز گرفتند و پس از اذيت و آزار بسيار، به زندانش بردند.

و «محمد بن اشعث» گفت: هر نظري امير داشته باشد همان درست است و ما ديدگاه او را خواه به سود ما باشد و يا به زيانمان با جان و دل مي پذيريم و بر آن خشنوديم چرا كه امير مردم را ادب مي آموزد [1] .

آنگاه برخاست و به عبيدالله نزديكتر شد و گفت: هان اي امير! تو موقعيت «هاني» و خاندان او را در شهر و قبيله اش شناختي، و مي داني كه قوم او خوب مي دانند كه من و دو همكار و همراهم او را نزد تو آورديم، اينك تو را به خدا سوگند مي دهم كه او را به من ببخشي؛ چرا كه من از دشمني قوم او نگران و ترسانم. آنان پراقتدارترين مردم شهر و شمار مردم «يمن» هستند، پس از كشتن او بگذر و ما را گرفتار مساز.

«عبيد» وعده داد كه چنين خواهد كرد [2] .

خبر به «عمرو بن حجاج» رسيد كه بزرگ قبيله ي شما، «هاني» را در كاخ شوم عبيد كشته شد، و او بي درنگ با جنگاوران «مذحج» و انبوهي از مردم، استانداري را به محاصره خويش درآورد و آنگاه ندا داد كه: هان بدانيد كه من «عمرو بن حجاج» هستم و اينان كه به همراه من مي باشند چابك سواران و بزرگان قبيله «مذحج» مي باشند. ما نه از فرمانبرداري حكومت سرباز زده ايم و نه در جامعه تفرقه افكنده و از امت جدا شده ايم؛ بلكه بما گزارش شده است كه جان يار فداكارمان، «هاني» در خطر است و اين بر ما


سخت گران است...

در اين هنگام به «عبيد» گزارش شد كه قبيله «مذحج» كاخ را محاصره كرده اند، و او به شريح قاضي گفت: شما پيش يار و بزرگ آنان، «هاني»، برو و او را نظاره كن، آنگاه در برابر اين قوم بايست و گواهي بده كه او زنده است و او را ديده اي و هرگز كشته نشده است. [3] .

از «شريح قاضي» آورده اند كه در اين مورد گفت:

من به دستور «ابن زياد» نزد «هاني» رفتم، هنگامي كه او مرا ديد گفت:

اي خدا! اي مردم مسلمان! آيا قبيله من مرده اند؟

مردم ديندار و دين باور كجا هستند؟

مردم اين شهر چه شده اند؟

آيا براستي همه نابود گشته، و مرا بدين گونه با دشمن كينه توز خودشان و فرزند دشمنانشان تنها رها كرده اند؟ و در حالي مي خروشيد كه خون از چهره اش بر محاسن سپيدش جاري بود. درست در اين هنگام بود كه «هاني» هياهويي از درب كاخ شنيد من از پي آن هياهو بيرون آمدم و او نيز كمي از پي من آمد و گفت: شريح! فكر مي كنم اين هياهو صداي قبيله «مذحج» و مردم مسلماني است كه بياري من آمده اند! اگر ده تن تصميم بگيرند و وارد شوند مرا از اينجا نجات خواهند داد.

«شريح» مي افزايد! من از نزد او آمدم و بسوي قومش كه بر درب كاخ بودند رفتم، اما بدان دليل كه «ابن زياد» يكي از گماشتگان خون آشام خود «حميد بن بكير احمري» را كه همواره با شمشير آخته بالاي سرش مي ايستاد و او را محافظت مي كرد، به همراه من فرستاده بود جز آنچه امير دستور داده بود نگفتم.

هنگامي كه روبروي مردم ايستادم گفتم هان اي مردم! امير هنگامي كه حضور شما را


در اينجا دريافت و سخنانتان را در مورد «هاني» شنيد، به من دستور داد پيش او بروم و او را از نزديك بنگرم... و من خود نزد او رفتم و ديدم زنده است و گزارش كشته شدن او دروغ مي باشد. «عمرو بن حجاج» و ياران او با شنيدن سخنان «شريح» گفتند: اينك كه او كشته نشده است خداي را ستايش مي كنيم. و بعد هم بازگشتند و رفتند. [4] .


پاورقي

[1] اين مطلب را «ابومخنف» از «نمير بن وعله» و او نيز از «ابووداک» روايت مي‏کند.

تاريخ طبري، ج 5، ص 367.

[2] اين مطلب را «ابومخنف» از «مصعب بن زهير» و او هم از «عون بن ابي‏جحيفه» آورده است.

تاريخ طبري، ج 5، ص 378؛ ارشاد مفيد، ص 210؛ خوارزمي، ص 205.

[3] اين موضوع را ابومخنف از «نمير بن وعله» و او نيز از «ابووداک» گزارش مي‏کند. تاريخ طبري، ج 5، ص 367؛ خوارزمي، ص 205؛ ارشاد مفيد، ص 201.

[4] اين گزارش را ابومخنف از «صقعب» و او از «عبدالرحمان بن شريح» و او نيز از «اسماعيل بن طلحه» آورده است. تاريخ طبري، ج 5، ص 367.