بازگشت

نقشه ي ترور ابن زياد


در همين شرايط بود كه «هاني» بيمار شد و «عبيدالله» به بهانه ي عيادت به خانه او آمد و «عمارة بن عبيد» [1] پيشتر به «هاني» گفت: فلسفه گردآمدن ما و چاره انديشي مان


اين است كه چگونه سايه ي شوم اين جلاد خون آشام را از سر خود و جامعه خود كم كنيم؟ و اينك خداي را سپاس گوي كه او را در دسترس و تيررس تو آورده است پس هنگامي كه آمد امانش نده!

«هاني» گفت: من خوش ندارم كه او، در خانه من كشته شود. به همين دليل هم آنان به توافق نرسيدند و عبيدالله از «هاني» ديدار كرد و از آنجا جان سالم بدر برد.

هنوز يك هفته از اين جريان نگذشته بود كه «شريك بن اعور» بيمار شد و بدان دليل كه نامبرده نزد زورمداراني چون عبيدالله و زورگوياني چون او شناخته شده و مورد احترام بود، و در همان حال در دوستي خاندان وحي و رسالت نيز استوار بود، ابن زياد پيام رساني نزد او گسيل داشت كه امشب به ديدارش خواهد آمد.

«شريك»، مسلم را خواست و به او گفت: اين بدكار جنايت پيشه امشب به ديدار من خواهد آمد هنگامي كه نزد من نشست، به او يورش بر و كارش را بساز و آنگاه زمام امور شهر را با رفتن به كاخ استانداري در دست گير كه هيچ كس سر راه تو نخواهد ايستاد. و اگر بخواست خدا از بيماري نجات يافتم خود به شهر بصره خواهم رفت و مشكل آنجا را نيز برطرف نموده، و مردم را به همكاري تو فراخواهم خواند.

شب از راه رسيد و جلاد تبهكار اموي به عيادت شريك آمد «شريك» به او خاطرنشان ساخته بود كه وقتي نزد من نشست ديگر فرصت را از دست نده و كار او را بساز و «مسلم» نيز بر اين انديشه بود كه برخاست، اما «هاني» كه گويي به كيفر رسيدن «ابن زياد» را در خانه خويش براي خود نوعي عيب و عار مي ديد و زشت مي پنداشت خود را به مسلم نزديك ساخت و گفت: نمي خواهم اين بيدادگر در خانه من كشته شود.

بهرحال «عبيد» به قصد عيادت شريك به خانه «هاني» وارد شد و در كنار بستر او نشست و از بيماري و درد او پرسيد و گفت: در چه حالي؟... و پرس و جوي او به طول انجاميد، اما «شريك» ديد از «مسلم» خبري نيست و نگران از دست رفتن فرصت شد، به همين جهت براي يادآوري موضوع به اشاره و كنايه گفت: در انتظار چه هستيد كه به


«سلمي» درود نمي گوييد؟ مرا سيراب سازيد گرچه به قيمت جانم تمام شود. و اين جملات را چند بار تكرار كرد.

«ابن زياد» كه نمي دانست چه رازي در ميان است پرسيد چه مي گويد؟ بباور شما هذيان نمي گويد؟

«هاني» كه در كنار بستر بيمار نشسته بود براي برطرف ساختن هر نوع بدبيني گفت چرا خدا تو را اصلاح كند، او از سپيده دم تاكنون كارش همين است و مرتب هذيان مي گويد.

«ابن زياد» پس از اندكي برخاست و رفت و مسلم نيز از اتاق مجاور آمد. «شريك» به او گفت سرورم! چرا فرصت را از دست دادي و او را از پا درنياوردي؟

پاسخ داد به دو دليل:

نخست اين كه «هاني» خوش نداشت كه اين كار در سراي او انجام گيرد اين را نوعي اهانت به خود مي پنداشت و از من خواست كه دست بازدارم.

ديگر اينكه از پيامبر گرامي آورده اند كه فرمود: ان الايمان قيد الفتك و لا يفتك مؤمن.

ايمان به خدا ترور و كشتن ديگران را در حالي كه غافل هستند روا نمي نگرد، و انسان باايمان كسي را به صورت ترور و غافلگير كننده از پا در نمي آورد.

«هاني» گفت: آري به خداي سوگند اگر او را از پا درآورده بودي، جنايت پيشه اي آلوده دامان و تبهكاري را كشته بودي، اما من خوش نداشتم كه در خانه من بر او حمله شود و در سراي من از پا درآيد. [2] .


پاورقي

[1] وي از جمله‏ي نامه‏رسانان مردم کوفه به حسين عليه‏السلام در مکه بود، و آن حضرت او را به همراه «قيس بن مسهر» به کوفه گسيل داشت. تاريخ طبري، ج 5، ص 344.

[2] اين رويداد را طبري از ابومخنف و او نيز از «معلي بن کليب» و او نيز از «ابووداک» آورده است. تاريخ طبري، ج 5، ص 361.