انتقام مسلم از خانه ي مختار به خانه ي هاني
سفير انديشمند و پروا پيشه حسين عليه السلام، گزارش آمدن جلاد خون آشام اموي عبيد و سخنان آكنده از تهديد و ارعاب او در مسجد، و زير فشار نهادن سردمداران قبيله ها را
براي سركوب ساختن مردم دريافت داشت، به همين جهت از اقامتگاه خويش كه خانه «مختار» بود، بيرون آمد و بسوي خانه «هاني» [1] رفت و فرستاده اي پيشاپيش فرستاد تا «هاني» را در جريان بگذارد.
هاني به استقبال او، از خانه بيرون آمد اما به خاطر جو دهشتناك ترور و ارعاب حضور مسلم در خانه اش، برايش خوشايند نبود.
«مسلم» گفت: هان اي هاني! آمده ام تا در خانه ات پناهم دهي و مرا ميهمان خود بداني و همدست و همداستان، مبارزه با بيداد را ادامه دهيم.
پاسخ داد خدا مهرش را بر تو بباراند، اينك كاري گران و مسئوليتي سنگين بر دوشم مي نهي. اگر به من اعتماد نكرده و به سرايم نيامده بودي، رفتن تو از اينجا برايم خوشايندتر بود و از تو خواهش مي كردم كه در اين شرايط سخت از نزد ما بروي، اما چه كنم كه تو حق بزرگي بر گردن من داري و من با تو پيمان بسته ام و در نظرم شكوهمند و بزرگواري و حرمت بسيارت اجازه نمي دهد كه كسي چون من شخصيت گرانقدري چون تو را از روي ناداني و بخاطر ترس از شرارت حكومت به خانه اش راه ندهد، اينك كه چنين است بفرما و به سراي خود درآي.
و بدينسان آن مرد شجاع در آن شرايط سخت به مسلم پناه داد.
دوستداران خاندان وحي و رسالت به تدريج اقامتگاه جديد «مسلم» را شناخته و رفت و آمد آنان نزد آن حضرت شروع شد. [2] .
پاورقي
[1] «هاني بن عروه» بزرگ قبيلهي «مراد» و رهبر آن بود. در آن روزگار، هنگامي که پا به رکاب مينهاد، چهار هزار سوار زرهپوش و هشت هزار پياده، ندايش را پاسخ ميداد و اگر همهي همپيمانان خويش را فراميخواند، شمارشان به سي هزار ميرسيد.
و اين رمز رفتن مسلم از خانهي مختار به سراي او بود. اما متأسفانه به هنگام بازداشت بوسيلهي عبيد و اوج شرارت او، کسي از ياران به يارياش برنخاست و همهي آنان فريب ابنزياد را خوردند.
نامبرده و پدرش از ياران پيامبر بودند و خودش به هنگام شهادت طبق روايت «ابنسعد» در طبقات، هشتاد يا نود ساله بود. پدر هاني از همرزمان «حجر» بود که به تلاش توصيهي «زياد» از اعدام نجات يافت. به همين جهت عبيد به او گله کرد: که آيا اين پاداش خوبي پدرم بود که در خانهات، بر ضد نظام اموي نقشه بکشي و براي ترور من کسي را نهان سازي! تاريخ طبري، ج 2، ص 261؛ مروج الذهب ج 3، ص 69.
[2] اين روايت را ابومخنف از «معلي» و او از «ابووداک» آورده است. تاريخ طبري، ج 5، ص 361.