بازگشت

ورود عبيدالله به كوفه


پس از آن سخنان آكنده از تهديد و ارعاب، از بصره بيرون آمد و به همراه «مسلم بن عمر باهلي» [1] و «شريك بن اعور» و دار و دسته و خاندانش كه مرد نمايان همراهش به ده نفر مي رسيد، بسوي كوفه حركت كرد. [2] .

با نزديك شدن به شهر، عمامه اي سياه بر سر نهاد و چهره اش را به سبك خاصي پوشانيد به گونه اي كه مردم آن شهر كه در انتظار آمدن پيشواي شايستگان بودند، با ديدن او پنداشتند كه حسين عليه السلام آمده است به همين دليل گروه گروه به او نزديك مي شدند و ضمن نثار درود و عرض خير مقدم مي گفتند: مرحبا بك يابن رسول الله!

هان اي فرزند گرانمايه پيامبر! به شهر ما خوش آمدي!

«عبيد» از احساسات و عواطف آنان نسبت به سالار شايستگان سخت دچار رنج و هراس، و با شنيدن سخنان آنان آكنده از خشم و كينه ي كور گرديد! به همراهان خود گفت: آيا اينان را همانگونه كه من مي نگرم، شما مي نگريد و سخنانشان را مي شنويد؟ راستي چرا اينان را اين گونه مي نگرم؟

هنگامي كه مردم با اين پندار كه او پسر پيامبر است انبوه انبوه بسوي آنان آمدند و


درود و خوش آمدگويي بسيار شد، يكي از همراهان «ابن زياد» رو به مردم كرد و فرياد برآورد كه هان اي مردم! كنار برويد! در چه پنداريد؟ اين امير كوفه «عبيدالله» است نه «حسين بن علي»... و آنگاه مردم به يكباره پراكنده شدند. هنگامي كه به كاخ استانداري وارد شد و مردم كوفه دريافتند كه او نه پسر پيامبر، كه «عبيد»، جلاد خون آشام اموي است، بشدت اندوه زده و پريشان شدند. [3] .


پاورقي

[1] نامبرده، نامه‏رسان يزيد، به عبيد و از سران طرفدار نظام سياه اموي بود. هنگامي که «هاني» را به کاخ شوم ابن‏زياد آوردند، کوشيد تا او، مسلم را تسليم عبيد کند و هنگامي که مسلم با زخمهاي عميق و دربند و زنجير ستم در دروازه‏ي کاخ از فشار تشنگي آب خواست، اين عنصر پليد او را به باد ناسزا گرفت... تاريخ طبري، ج 5، ص 366 و 367 و 432 و ج 133، 6.

[2] طبق برخي روايات او پس از دريافت نامه‏ي يزيد، پانصد تن را براي همراهي خويش برگزيد که يکي از آنان «شريک بن اعور» بود. تاريخ طبري، ج 5، ص 359.

[3] اين خبر را «ابومخنف» از «صقعب بن زهير» و او نيز از «ابوعثمان هندي» آورده است. تاريخ طبري، ج 5، ص 357؛ ارشاد، ص 206؛ خوارزمي، ص 200.