بازگشت

به مردم بصره


پيشواي شايستگان به همراه يكي از كارگزارانش به نام «سليمان»، نامه اي به مردم بصره نوشت و رونوشتي از آن را به بزرگان مناطق پنجگانه [1] «بصره»، به نامهاي مالك بن مسمع بكري، اخنف بن قيس، منذر بن جارود، مسعود بن عمرو، قيس بن هيثم و عمرو بن عبيدالله گسيل داشت.

نامه آن حضرت اين گونه بود:

بسم الله الرحمن الرحيم، أما بعد: فان الله اصطفي محمدا صلي الله عليه و آله و سلم علي خلقه، و أكرمه بنبوته، و اختاره لرسالته، ثم قبضه الله اليه و قد نصح لعباده و بلغ ما ارسل به و كنا اهله و اولياءه و اوصياءه و ورثته و أحق الناس بمقامه في الناس، فاستأثر علينا قومنا بذلك، فرضينا و كرهنا الفرقة أحببنا العافية، و نحن نعلم أنا الحق بذلك الحق المستحق علينا ممن تولاه [2] و قد أحسنوا و أصلحوا و تحروا الحق.

و قد بعثت رسولي اليكم بهذا الكتاب، و أنا أدعوكم الي كتاب الله و سنة


نبيه صلي الله عليه (و آله) و سلم فان السنة قد اميتت، و ان البدعة قد احييت، و ان تسمعوا قولي و تطيعوا أمري اهدكم سبيل الرشاد، و السلام عليكم و رحمة الله.

بنام خداوند بخشاينده و بخشايشگر، آفريدگار هستي محمد صلي الله عليه و آله و سلم را از ميان همه آفريدگان خويش برگزيد و او را به مقام والاي رسالت گرامي داشت و به پيام رساني خود مفتخر فرمود. آنگاه او را پس از رساندن پيام خدا به مردم، به سوي خود برد. چرا كه بندگانش را آن گونه كه شايسته بود اندرز داده و بار گران رسالت را به سر منزل مقصود رسانده بود. ما خاندان و دوستداران و جانشينان و وارثان آن حضرت بوديم و در ميان شما مردم، به جانشيني وي شايسته تر و زيبنده تر. اما دريغ و درد كه گروهي ديگران را بر ما برگزيدند و ما به خاطر گريز از پراكندگي مردم در دين، به آن شكيبايي ورزيديم، چرا كه پراكندگي را ناخوش، و سلامت و برادري جامعه را خوش مي داشتيم. اين در حالي بود كه ما نيك مي دانستيم كه در اين مورد از آنانكه زمام امور جامعه و تدبير شئون و تنظيم امور را به كف گرفتند و به سامان آوردند و رعايت حق كردند، زيبنده تريم.

و اينك سفير خويش را با اين پيام به سوي شما گسيل مي دارم و شما را به كتاب پرشكوه خدا و راه و رسم انسانساز پيامبرش - كه درود خدا بر او و خاندانش باد - فرامي خوانم چرا كه سيره ي عادلانه و سيستم بشردوستانه ي پيامبر را ميرانده و نابود كرده و بدعتهاي ظالمانه و شيوه ي استبدادي را دگرباره زنده ساخته اند.

اگر شما مردم سخنان خيرخواهانه ي مرا بشنويد و ديدگاهم را به كار بريد، شما را به راه سرفرازي و نيك بختي رهبري خواهم كرد. درود و مهر خدا و بركات او بر شما باد.

همه ي سران بصره كه نامه سالار شايستگان را دريافت داشته و آن را خواندند، موضوع را نهان داشتند و تنها يكي از آنان بنام «منذر بن جارود»، در آن فضاي ترور و وحشت استبداد اموي اين ترس در صفحه ي مغزش پديد آمد كه مباد اين نامه از حسين عليه السلام نبوده و نقشه اي ابليسي از جانب «عبيد» براي گرفتار ساختن او طرح شده


باشد.

از اين رو در آستانه ي حركت «عبيد» بسوي كوفه، شب هنگام پيام رسان را همراه نامه اش نزد جلاد خون آشام اموي آورد و از او خواست تا نامه اي را كه آورده است بخواند... و از پي آن نيز «عبيد» گردن آن پيام رسان آزاده را زد.

جلاد خون آشام اموي پس از اين شقاوت بر فراز منبر نشست و ضمن ستايش خدا و سپاس به بارگاه او گفت:

هان اي مردم! من حكمران و فرمانرواي اين منطقه ام و اجازه نخواهم داد كسي سخني جز به ميل من به زبان آورد و مشكلي براي اقتدارم پيش آيد نه از مشكلات هراسي دارم و نه بيدي هستم كه از اين بادها بلرزم، من كسي را كه به مبارزه ام برخيزد، سخت به شكنجه كشيده و او را بشدت درهم مي كوبم و هر هماوردي را خوار ساخته و نابود مي سازم.

هان اي مردم بصره!

اميرمؤمنان، مرا به ولايتمداري كوفه برگزيده است و بامداد فردا به آنجا خواهم رفت. اينك در آستانه ي رفتن خويش «عثمان بن زياد» برادرم را به عنوان جانشين خويش بر ولايت اين شهر مي گمارم بهوش باشيد! كه از مخالفت و شايعه سازي و شايعه پراكني سخت بپرهيزيد؛ به خدايي كه جز او خدايي نيست سوگند باد كه اگر بشنوم كسي سر به نافرماني برداشته باشد، او و سردمدار و دوست او را نابود خواهم ساخت و نزديكان را به گناه دوردستان به كيفر خواهم گرفت تا آن گونه كه من مي خواهم و مي پسندم فرمانبردار و شنواي سخنان من گرديد و در جامعه شما مخالف و چون و چراكننده اي نماند. بهوش باشيد كه من فرزند «زياد» هستم به آن بيشتر از همه شباهت دارم و شباهت به دايي و عموزاده مرا از او و شيوه او بيگانه نساخته است. [3] .



پاورقي

[1] بصره در آن روزگار به پنج منطقه‏ي اداري تقسيم شده و در هر بخشي از بخشهاي آن، يکي از اشراف که با حکومت مرکزي مي‏ساخت، فرمان مي‏راند.

[2] نامه‏ي آن حضرت به روشني نشانگر آن است که رضايت و شکيبايي کريمانه‏ي خاندان رسالت بر اين حق‏کشي تنها بدان جهت بود که از پراکندگي و از هم گسيختگي جامعه پروا مي‏کردند.

[3] او مي‏خواهد روشن سازد که بسان پدر شقاوت پيشه‏اش، شکنجه‏گر، انتقامجو و عقده‏اي و زورگو و زورمدار و گرگ باران ديده است و بسان دايي يا عموزاده‏اش «يزيد»، زندگي را در خوشگذراني و هرزگي و شکار و سرگرمي نگذرانده است.

اين سخنان آکنده از تهديد او، در تذکره، ص 196 نيز آمده است.