بازگشت

وصيت معاويه


«طبري» در تاريخ خويش در اين مورد چنين آورده است:

آنگاه سال شصت ه.ق از راه رسيد و در اين سال «معاويه» [1] هيئت هايي را كه براي فراهم آوردن بيعت براي فرزندش «يزيد» از پيش فرا خوانده، و به همراه پسر «زياد» به دربار او مي آمدند، يكي پس از ديگري، همه را به حضور پذيرفت و از آنان


براي «يزيد» [2] بيعت گرفت...

«هشام بن محمد» در مورد پيماني كه معاويه گرفت، به نقل از «ابومخنف» آورده است كه: «عبدالملك بن نوفل» به من گفت: هنگامي كه «معاويه» به آخرين بيماري خويش - كه در آن به هلاكت رسيد، گرفتار آمد - پسرش «يزيد» را فراخواند و به او اينگونه وصيت كرد:

پسرم! تو را از رنج سفر و رفت و آمد، آسوده ساختم و همه ي كارها را برايت هموار و امكانات را فراهم آورده ام.

من همه ي دشمنان را به ذلت كشيده و گردنكشان جهان عرب را در برابرت به خضوع


و فرمانبرداري واداشته و همه چيز را برايت آماده ساخته ام. [3] .


پسرم! فراروي اين حكومتي كه براي تو استوار شده است، جز از چهار تن، از هيچ كس ديگر ترسان نيستم. اينان از قريش مي باشند و عبارتند از:

«حسين»، فرزند «علي» [4] .

«عبدالله»، فرزند «عمر» [5] .

«عبدالله»، فرزند «زبير» [6] .


و ديگر «عبدالرحمن»، پسر «ابوبكر» [7] .

آري تنها از اين چهار نفر بر حكومت تو نگرانم.

اينك تو اي پسر! رهنمودهايم را بشنو و به كار بند!...

پسرم! عبدالله بن عمر، مردي است كه بندگي و پرستش خدا او را رنجور و فرسوده ساخته، و اگر همه ي سران قوم با تو بيعت كنند، او دست بيعت خواهد داد. اما «حسين» را مردم عراق از دعوت به ياري خويش، رها نخواهند ساخت، تا او را بر ضد تو برانگيزند از اين رو اگر او بر ضد تو بپا خاست و تو پيروز شدي سياست گذشت را پيشه ساز [8] .


چرا كه او هم از نظر خويشاوندي نزديك است و هم از حقي بزرگ و شخصيتي پر شكوه برخوردار مي باشد.

فرزند «ابوبكر» چنان است كه اگر ديد يارانش كاري را انجام داده اند، همرنگ آنان مي گردد و عنصر بي اراده اي است كه جز زن دوستي و سرگرمي، هدفي ندارد. و كسي كه بسان شيري در كمين تو نشسته و همچون روباهي فريبكار به بازي ات خواهد گرفت، و اگر فرصتي يافت بناگاه يورش آورده و نابودت خواهد ساخت، پسر «زبير» است. بنابراين هشدارت باد كه اگر چنين كرد و به او دست يافتي، بند از بندش جدا ساز و پاره پاره اش كن. [9] .


پاورقي

[1] «معاويه» فرزند «صخر بن حرب بن امية بن عبد شمس» است. او 25 سال پيش از هجرت ولادت يافت. در پيکارهايي که پدرش «ابوسفيان» بر ضد اسلام و آورنده‏اش به راه انداخت، همراه او بود و در سال هشتم هجري که سال پيروزي اسلام بر شرک و استبداد بود به همراه پدرش اسلام را پذيرفت و پيامبر او و پدرش را مورد عفو قرار داد و بر کار تأليف قلوب شرک‏گرايان گماشت.

هنگامي که «عمر» قدرت را به کف گرفت، «معاويه» را به استانداري شام گسيل داشت و تا هنگامه‏ي کشته شدن عثمان به کار خود ادامه داد. پس از عثمان، اين عنصر فريبکار (براي فرار از حق و عدالت) به بهانه‏ي خونخواهي او سربلند کرد و نبرد خونباري را که به «صفين» شهرت يافت به راه انداخت. پس از شهادت اميرمؤمنان با دومين امام نور به جنگ برخاست و اين درگيري در جمادي اول به سال 41 ه.ق که «عام الجماعه» ناميده شد، پايان يافت. او حدود پانزده سال و سه ماه و چند روز، بر اريکه‏ي قدرت تکيه داشت و اول رجب به سال 60 ه.ق به هلاکت رسيد.

اين ديدگاه را «طبري» به نقل از «هشام کلبي» و او از پدرش آورده است. تاريخ طبري، ج 3،ص 90 و 604 و ج 5، ص 325.

[2] يزيد به سال 28 ه.ق از مادري به نام «ميسون» دختر «بجدل کلبي» ولادت يافت. پدرش به سال 56 ه.ق مردم را براي بيعت با او فراخواند و در سال 59 ه.ق به تصميم خود جامه‏ي عمل پوشانيد و از نمايندگان و هيئت‏هاي ساختگي شهرها و مناطق براي او بيعت گرفت.

يزيد که حدود 32 سال داشت در آغاز ماه رجب به سال 60 ه.ق بر اريکه‏ي قدرت تکيه زده و شب چهارده ربيع الاول سال 64 ه.ق مرد. بنابراين، مدت حکومت ننگبار او سه سال و هشت ماه و چهارده روز بود. و عمرش 36 سال. بزودي خواهيم آورد که به هنگامه‏ي مرگ دجال اموي «معاويه»، يزيد کنارش بود که «تذکره» در صفحه‏ي 235 آن را تأييد مي‏کند.

مرحوم «صدوق» نيز در «امالي» از سخن چهارمين امام نور اين نکته را دريافت مي‏دارد.

«خوارزمي» در مقتل خود صفحه‏ي 177 به نقل از «احمد بن اعثم کوفي» - متوفي 314 ه.ق - آورده است که «يزيد» به هنگام مرگ پدرش نزد او بود. وي براي شکار بيرون رفت و پس از سه روز باز آمد و آنگاه سه روز بيرون نيامد. به هر حال ممکن است جريان همين گونه بوده و يا اينکه معاويه دو وصيت داشته است. که در وصيت نخست، فرزندش حضور داشته و در وصيت دوم نبوده و بوسيله‏ي دو تن از درباريان که نامشان خواهد آمد، وصيت معاويه به او گزارش شده است و به همين دليل هم دو وصيت با هم ناهماهنگ بنظر مي‏رسد.

[3] اين کار را، دجال اموي، از آغاز سال پنجاهم ه.ق شروع و بتدريج تا سال 60 ه.ق و هنگامه‏ي مرگش به مدت ده سال، جامه‏ي عمل پوشاند.

«طبري» در ج 5 ص 301، دليل آن را اينگونه آورده است: «مغيره بن شعبه» که از سل 41 ه.ق فرماندار معاويه در کوفه بود، از ترس بيماري طاعون در سال 49 ه.ق از کوفه گريخت و به شام رفت و از پيري و ناتواني خود به معاويه شکايت برد تا او، وي را از بازگشت به کوفه معاف دارد. معاويه پذيرفت و «سعيد بن عاص» را به جاي او گسيل داشت.

اين موضوع آتش حسادت «مغيره» را شعله‏ور ساخت و به همين جهت به نزد يزيد شتافت و موضوع بيعت گرفتن از مردم و ولايت عهدي وي را مطرح ساخت. يزيد پيشنهاد او را به پدرش رسانيد و پس از اين بازيگري بود که «معاويه» دگرباره «مغيره» را خواست و به استانداري کوفه گماشت و دستور داد تا در مورد بيعت براي يزيد، دست به تلاش و کوشش زند. او نيز به کوفه آمد و تلاش خويش را در اين راستا آغاز نمود و هيئتي را به عنوان نمايندگان مردم استبدادزده و دربند کوفه، به سوي دربار اموي در شام گسيل داشت.

پس از اين رويداد «معاويه» نامه‏اي به «زياد بن سميه» که فرماندارش در «بصره» بود نوشت و به او نيز دستور داد در اين مورد به مشاوره و تلاش همت گمارد و پس از نامه او بود که «زياد»، «عبيد ازدي» را نزد يزيد فرستاد و از او خواست تا عملکرد و راه و رسم ناپسند خود را که مايه‏ي بدگويي و انتقاد مردم است، براي مدتي هم که شده کنار گذارد تا استانداران و فرمانداران و گماشتگان اموي امکان يابند به آساني مردم را به بيعت با او فرا خوانند... «زياد» که فرماندار کوفه و بصره بود، رمضان 53 مرد، و معاويه در ماه رجب 56 براي انجام عمره به حجاز رفت و بدان بهانه تصميم خويش را در مورد ولايت عهدي يزيد اعلان نمود و مردم را به بيعت با او فراخواند.

پس از پخش اين خبر، «سعيد» فرزند «عثمان»، نزد دجال اموي رفت و کار او را سخت ناپسند شمرد و محکوم کرد اما «يزيد» از پدرش خواست تا او را به ولايت «خراسان» بگمارد و او نيز وي را به آن سامان گسيل داشت. پس از «سعيد»، «مروان» که فرماندار او در مدينه بود، نزد «معاويه» آمد و کارش را محکوم ساخت، و معاويه نيز بر او خشم گرفت و برکنارش ساخت.

«مسعودي» نيز در «مروج الذهب»، ج 3، ص 38، محکوم ساختن بيعت براي يزيد بوسيله‏ي «مروان» را آورده است.

به هر حال در سال 60 ه.ق «عبيد» پسر زياد که فرماندار معاويه در «بصره» بود هيئتي را به سوي دربار دمشق گسيل داشت و معاويه نيز از آنان به عنوان نمايندگان مردم بصره براي يزيد بيعت گرفت. طبري، ج 5، ص 309 و 323.

[4] حسين عليه‏السلام به سال چهارم هجرت و پس از گذشت چند شب از ماه شعبان، جهان را به نور وجودش نورباران ساخت. او شش سال از زندگي سراسر افتخارش را با نياي گرانمايه‏اش پيامبر، و سي سال آن را در کنار پدر گرانمايه‏اش اميرمؤمنان گذرانيد. و در سال 30 ه.ق بود که به همراه گروهي از ياران پيامبر از جمله: برادرش حسن عليه‏السلام، «حذيفه» و «عبدالله بن عباس»، رهسپار جبهه‏ي خراسان گرديد.

آن حضرت 10 سال نيز با برادرش حسن عليه‏السلام زيست و دوران امامت او پس از برادر نيز ده سال و همزمان با حکومت سياه معاويه بود. و سرانجام در محرم 61 ه.ق در 56 سالگي به دست سپاه خون‏آشام يزيد در کربلا به شهادت رسيد. تاريخ طبري، ج 3، ص 555 و ج 4، ص 269.

[5] او پس از «عثمان»، از بيعت با اميرمؤمنان سرباز زد، و آن حضرت او را نکوهش کرد...

اما خواهرش «حفصه» را از همراهي با عايشه بازداشت و درخواست «زبير» براي قيام بر ضد حکومت علوي را نپذيرفت. او داماد «ابوموسي اشعري» بود و چون وي به حکميت برگزيده شد، با «عمروعاص» و گروهي سازش کرد و به همراه همگي دامادش را به خلافت دعوت کرد اما او نپذيرفت، ولي هنگامي که معاويه به قدرت رسيد به سوي او رفت. او با يزيد بيعت نکرد اما پس از شهادت حسين عليه‏السلام براي نجات دامادش «مختار» از زندان «عبيد» نامه‏اي به «يزيد» نوشت و خواسته‏اش پذيرفته شد. و شايد پس از اين موضوع با يزيد بيعت هم کرده باشد. تاريخ طبري، ج 4، ص 428 و 451 و 460 و ج 5، ص 571 و 585.

«مسعودي» در کتاب خود تصريح مي‏کند که او پس از آزادي دامادش، هم «وليد» را در گرفتن بيعت براي «يزيد» همراهي کرد و هم «حجاج» را در بيعت براي «مروان». مروج الذهب، ج 2، ص 316.

[6] او در سال اول يا دوم ه.ق به دنيا آمد. به دستور پدرش «زبير»، در محاصره‏ي عثمان به ياري او رفت و زخمي شد. در جنگ جمل نيز شرکت کرد و زخمي گرديد و بهبود يافت و پدرش را از توبه و بازگشت به حق بازداشت. عايشه او را به بيت‏المال بصره برگزيد، چرا که او برادر مادري عايشه بود...

اميرمؤمنان او را فرزند «زشتي‏ها» خواند.

او هماره با معاويه بود و معاويه او را به همراه «عمرو بن عاص» به جنگ «محمد بن ابي‏بکر» گسيل داشت. هنگامي که «عمرو بن عاص» تصميم به کشتن «محمد» گرفت، وي از «معاويه» خواستار شد که از او بگذرد اما معاويه نپذيرفت.

پس از شهادت حسين عليه‏السلام در مکه قيام کرد و دوازده سال در آنجا ستيزه‏جويي نمود و سرانجام در سال 73 ه.ق بدست حجاج کشته شد... تاريخ طبري، ج 4، ص 382 و 377 و 502 و ج 5، ص 104 و ج 6، ص 187.

[7] در «اسد الغابه» در مورد نامبرده آمده است که: پيش از پايان يافتن بيعت براي «يزيد»، «عبدالرحمن» پسر «ابوبکر»، به سوي مکه رفت و در سال 55 در نقطه‏اي به نام «حبشي» در ده فرسنگي مکه از دنيا رفت. يادآوري مي‏گردد که اين سخن، با وصيت معاويه سازگار نيست...

[8] نبايد از نظر دور داشت که دجال اموي به پسرش توصيه کرد که: اگر حسين عليه‏السلام بر ضد نظام اموي بپا خاست... با او پيکار کن تا بر او چيره گردي، اما پس از پيروزي او را مکش! و بدينسان با اين سفارش خود، دو کار مهم را براي او خواست و يادآور گرديد: يکي پيروزي، و ديگر پرهيز از انتقام‏جويي.

گواه زمينه‏سازي معاويه براي جنگ با حسين عليه‏السلام نامه شومي است که نزد برده‏ي رومي‏اش «سرجون» به امانت نهاده، و در آن توصيه کرده بود که اگر رويدادي ناخوشايند در عراق پديدار شد، بي‏درنگ «ابن‏زياد» را براي کنترل اوضاع به آنجا گسيل داريد.. .

[9] اين خبر را خوارزمي نيز در ص 175 کتاب خود با اضافاتي آورده است.