بازگشت

مبارزه مسلم با لشكر ابن زياد


فردا صبح ابن زياد در قصر نشسته بود و اشراف كوفه برگرد او نشسته بودند عبدالرحمن پسر محمد بن اشعث وارد مجلس شد، پدرش را يافت و سر در گوش او چيزي گفت عبيداللّه حساس شد دقت كرد، نام مسلم را شنيد پرسيد او چه مي گويد؟.

مي گويد مسلم در خانه پير زني به نام «طوعه» مخفي شده است اين را از پسرش بلال شنيده اند.

عبيداللّه گفت: بر خيز و همين الان او را به اينجا بياور محمد بن اشعث برخاست ابن زياد دستور داد، عبيداللّه بن عباس سلمي، با هفتاد مرد از قبيله قيس او را همراهي كنند.

مسلم در خانه نشسته بود كه صداي سم اسبان و همهمه مردان را شنيد برخاست و با شمشير از اتاق خارج شد آنها به خانه هجوم بردند مسلم در مقابل ايشان ايستاد و جنگيد تا همه را از خانه بيرون كرد دوباره هجوم بردند و مسلم همچنان مردانه ايستاد و جنگيد تا همه را بيرون راند.

«بكير بن حمران احمري» به او حمله برد و ضربه اي به صورت مسلم نواخت كه لب بالاي او را بريد وتا لب پايين نفوذ كرد و دندانهايش را شكست مسلم ضربه سختي بر سر او زد و ضربه اي ديگر برشانه اش نواخت كه چيزي نمانده بود تا شكمش پيش رود مردان ابن زياد كه عرصه را بر خود تنگ يافتنداز اطراف بر بام جستند و شروع به پرتاب سنگ نمودند آتش در دسته هاي ني مي زدند و از بالا به سرش مي ريختند مسلم ناچار شمشير به دست از خانه به كوچه آمد محمد بن اشعث فرياد زد: اي مسلم! تو دراماني! خود را به كشتن نده ولي مسلم همچنان مي جنگيد و در رجز خود به خيانت و دروغ ايشان اشاره مي كرد ابن اشعث دوباره امان داد و تاكيد كرد، اما مسلم مي دانست كه به وعده هاي اين قوم هيچ اطميناني نيست.

مسلم كه از كثرت زخم ناتوان شده بود به ديوار تكيه زد سربازان استري آوردند، مسلم سوار شدشمشيرش را از گردنش باز كردند گويي مسلم ديگر از خود نااميد شده بود اشك در چشمانش حلقه زدو از ديدگانش جاري شد و فرمود: اين اول خيانت است محمد بن اشعث گفت: «اميدوارم زياني به تونرسد» فرمود: «اين تنها اميدي بيش نيست انا للّه و انا اليه راجعون» [1] .


پاورقي

[1] تاريخ طبري، ج 4، ص 279 و مقتل خوارزمي، ج 1، ص 209 و کامل ابن اثير، ج 4، ص 32.