بازگشت

قيام مسلم


هاني بي خبر از خيانت شريح قاضي، نيمه جان در زندان ابن زياد به انتظار ياري قوم خود نشسته بودمسلم از حال او با خبر شد، چهار هزار نفر از ياران خويش را جمع كرد و به قصد مبارزه با ابن زياد حركت كرد، مسجد و بازار از مردان مسلح پر شد، عبيداللّه به قصر گريخت و درهاي قصر را محكم بست.

ياران مسلم لحظه به لحظه بيشتر مي شدند روز از نيمه گذشت، عبيداللّه به دنبال اشراف كوفه فرستادو آنها را در قصر جمع كرد و به سختي تهديد و تطميع كرد ايشان نيز به خواست عبيداللّه، از بالاي قصرمردم را تشويق و تهديد مي كردند و به آنها مي گفتند: لشكر شام در راه است.

مردم كم كم پراكنده شدند زنان يكي يكي مي آمدند و پسران و برادران خود را از جمع جدا مي كردندو به آنها مي گفتند اين همه جمعيت كافي است، حضور تو ضرورتي ندارد، مردان مي آمدند پسران وبرادران خود را مي بردند و به آنها مي گفتند: برگرد فردا كه لشكر شام برسد چه خواهي كرد به تدريج اطراف مسلم خلوت و خلوت تر شد تا وقتي كه نماز مغرب به جاي آورد بيش از سي نفر پشت سرش نبودند از مسجد بيرون آمد و به طرف محله «كنده» حركت كرد هنوز به آنجا نرسيده بود كه اطرافيانش به ده نفر رسيدند وقتي از محله كنده گذشت ديگر كسي همراه او نبود اينك مسلم بي پناه و بي ياور، دركوفه يكه و تنها مانده بود.

مسلم بي هدف در كوچه ها مي گشت تا به در خانه زني به نام «طوعه» رسيد پير زن بر در ايستاده بودمنتظر تنها پسرش بود مسلم سلام كرد زن پاسخ گفت، مسلم آب خواست زن آبش داد زن وارد خانه شد و مسلم همانجا نشست دوباره بيرون آمد و مسلم را آنجا ديد رو به او كرد و گفت: بنده خدا مگر آب نخوردي؟.

چرا خوردم.

پس به نزد خانواده ات برو.

مسلم سكوت كرد پير زن تكرار كرد، ولي جوابي نشنيد براي بار سوم تكرار كرد ولي مسلم جوابي نداد عاقبت گفت: «سبحان اللّه! اي بنده خدا برخيز به نزد خانواده ات برو، صحيح نيست بر در خانه من بنشيني من راضي نيستم».

مسلم برخاست و به پير زن گفت: «مادر! مرا در اين شهر خانواده و قبيله اي نيست، مي خواهي كار خيري انجام دهي؟

شايد بتوانم جبران كنم».

چه كاري؟.

من مسلم بن عقيلم اين مردم مرا فريب دادند و به من دروغ گفتند.

تو مسلمي؟.

آري.

بفرما و مسلم وارد شد پير زن او را در يكي از اتاق هاي غير مسكوني خانه جاي داد فرش پهن كرد و شامي آورد، ولي مسلم شام نخورد.

پسر پير زن به خانه برگشت ديد مادرش به يكي از اتاق ها رفت و آمدي مي كند گفت مرا به شك انداختي، در اين اتاق چه مي كني؟.

پسرم فراموش كن.

به خدا تا نگويي دست بر نمي دارم.

مشغول كار خودت باش از من چيزي نپرس.

اما پسر همچنان اصرار مي كرد.

پير زن گفت: قسم بخور به كسي نخواهي گفت و او قسم خورد و پير زن قصه را باز گفت.

پسر چيزي نگفت و خوابيد [1] .


پاورقي

[1] تاريخ طبري، ج 4، صص 82-75 و مقتل خوارزمي، ج 1، ص 8-206 و مروج الذهب، ج 3، ص 67 و کامل ابن اثير، ج 4، صص 32-30 و الاخبار الطوال، صص 82-37.