بازگشت

خاطره ي كربلا


اسدالله جوانمرد



ماه محرم آمد و نو شد عزاي تو

تجديد گشت خاطره ي كربلاي تو



كون و مكان دوباره سيه پوش شد ز غم

فرش است و عرش يكسره ماتم سراي تو



ناسوتيان ز غم به سر و سينه مي زنند

لاهوتيان به عرش گرفته عزاي تو



دلها به ياد تشنه لبي تو خون شد

چشمان مرد و زن همه گريان براي تو



آهو به دشت گريد وماهي ميان آب

با ياد سوز تشنگي غم فزاي تو



جن و بشر به سوگ تو گرديده نوحه گر

عالم پر از نواست ز شور و نواي تو



دشمن غريب كشت تو را و گمان نبرد

گردد تمام خلق جهان آشناي تو



گشتي فدا براي نجات بشر ز جور

اي جان ماسوي همه يكجا فداي تو



نازم بر آن صفاي دلي كه تو داشتي

اي مات مانده اهل صفا از صفاي تو



با آنكه در تن تو تواني نمانده بود

بگرفته از جراحت پيكان صداي تو



اندر ميان خنجر و تير و سنان و سنگ

يك آن نشد بريده ز لبها دعاي تو






يا رب به هر بلا كه نوشتي تو، راضيم

تسليم محض امر و رضا بر قضاي تو



«روز الست كادميان را صلا زدند»

گفتم بلي به وقت صلا بر صلاي تو



پابند عهد خويشم و مشتاق قرب تو

چيزي نخواهم از كرمت جز رضاي تو



اين قتلگاه و اين من و اين زخم بي شمار

اين ناله هاي زينب غم آشناي تو



قول شفاعت ار دهي اين دل شكسته را

آيد دلش به دست ز لطف و عطاي تو



دارد «فتي» اميد شفاعت به روز حشر

اي پادشاه كرب وبلا از سخاي تو



من چيستم غبار ره راهيان عشق

من كيستم گدا در دولت سراي تو



نوميد از طبيب و دوا گشته مي زند

دست اميد بر در دارالشفاي تو



از در مرانم از ره احسان قبول كن

تا سر به اوج عرش رساند گداي تو