بازگشت

انگشت و انگشتر


آية الله كمپاني



در جهان نشنيده ام تا بود اين چرخ كبود

كز سليمان اهرمن انگشت و انگشتر ربود



دست بيداد فلك دستي جدا كرد از بدن

كز نهاد عالم امكان برآمد داد و دود



از پي ديدار جانان كرد نقد جان نثار

وه چه جاني، يعني اندر گنج هستي هر چه بود



كرد قرباني جواني را كه چشم عقل پير

چشمه ي خون در عزاي جانگزاي او گشود



مادر گيتي چنان در ماتم او ناله كرد

تا كه كر شد گوش گردون از نواي رود رود



داد بهر جرعه اي از آب دري آبدار

دركنار آب دريا، آه از اين سودا و سود



قاب قوسين عروجش بود بر اوج سنان

شد به او ادني روان چون در تنور آمد فرود



از سر ني شاهد بزم حقيقت زد چو سر

گمرهان را جلوه ي شمع طريقت مي نمود



سر به ني ليكن ز سر عشق جانانش به لب

نغمه اي كان نعمه در مزمار داودي نبود



دير ترسا را گهي روشن تر از خورشيد كرد

گاه پنداري مسيحا بود بر دار جهود



با لب و دندان او جز چوب بيداد يزيد

همدم ديگر ندانم، داد از اين گفت و شنود



آنچه ديد آن لعل لب از جور دوران كم نداشت

از چه چوب خيزران اين نعمه ي ديگر فزود