بازگشت

خداحافظ اينك من هم رفتم


باب يعقوب (عليه السلام): در زيارت حسين (عليه السلام) مي گويند: السلام علي يعقوب، اگر خواهي قصد نما يعقوب بن اسحق را كه دوازده پسر داشت، و همه ي ايشان صحيح و سالم در خدمتش ايستاده بودند، پس روزي به او گفتند: اي پدر يكي از ما را گرگ خورد پس كمرش خم شد، و چشمش سفيد گرديد از شدت حزن، يا قصد كن يعقوب كربلا را كه يك پسر داشت، و صداي او را شنيد كه، گفت: اي پدر خداحافظ اينك من هم رفتم. [1] .

اگر خواهي قصد كن يعقوب را كه ديد لباس يوسف را خون آلود ولي پاره نشده، پس گفت عجب گرگ مهرباني بوده [2] يا قصد كن اين يعقوب را كه ديد فرزندش را پاره پاره، نه از لباس، و نه از بدنش، جاي سالمي نمانده. از يعقوب خواستند يوسف را كه ببرند همراه خود كه در صحرا تفرج و بازي كند، پس ابا نمود و گفت من تاب مفارقتش را ندارم، و حسين (عليه السلام) چون فرزندش علي اكبر روانه شد زنان او را منع كردند، فرمود: بگذاريد او را كه مشتاق است به ملاقات جدش. [3] . براي يعقوب بشير آمد و جامه ي يوسف را نزد او انداخت، پس چشمش روشن شد، و حسين (عليه السلام) شنيد ناله ي فرزندش را، پس نور چشمش تمام گرديد.



پاورقي

[1] بحار 45:45 - لهوف ص 49 - مقاتل الطالبين ص 85.

[2] بحار 225:12 - تفسير قمي 342:2.

[3] ذريعة النجاة 125 بنقل از کتاب مهيج الاحزان.