بازگشت

طلب ياري كردن آن حضرت از دشمنانش به جهت اتمام حجت


ششم: طلب ياري نمودن آن حضرت بود از دشمنان خودش به جهت اتمام حجت، پس اولا طلب ياري نمود از حر، و لشكرش، در وقتي كه مانع شدند آن جناب را از برگشتن و ثانيا از ابن سعد در شب ششم.

اما اول پس چون حر با اصحابش به خدمت حضرت رسيدند، و ايشان را آب داد، با آن جناب روانه شدند تا اينكه وقت نماز ظهر رسيد، حضرت امر فرمودند: حجاج بن مسروق اذان گفت، پس حضرت با ازار و رداء بيرون آمد و حمد و ثناي خدا را به جاي آورد، پس فرمود: اي مردم من به سوي شما نيامدم مگر بعد از آنكه خطوط و رسل شما به


نزد من آمد، كه بيا به سوي ما كه ما امامي نداريم، شايد خدا امر ما را به تو جمع كند بر هدايت و حق، حال اگر به همان خيال هستيد، پس تجديد بيعت و عهد خود را بنمائيد، تا مطمئن شوم، و اگر از رأي خود برگشته ايد، و از آمدن من كراهت داريد، پس بر مي گردم به سوي مقامي كه از آنجا آمده ام، پس همه ساكت شدند، و هيچ سخن نگفتند، پس بمؤذن فرمود: اقامه بگو، آن گاه به حر فرمود: اگر مي خواهي با اصحاب خود نماز بگذار، عرض كرد: بلكه [من] هم با شما نماز مي كنم: پس حضرت نماز كرد، و به خيمه مراجعت نمود، و حر بااصحابش به مجلس خود رفت، و حر در خيمه ي خود بود با پانصد نفر از اصحابش، و باقي در آفتاب هر يك به سايه ي اسب خود پناه بردند، و چون وقت عصر رسيد، حضرت امر فرمود كه مهياي رفتن شويد، و به مؤذن فرمود كه اذان عصر را بگويد، و نماز خواند، پس رو كرد به آن جماعت، و حمد و ثناي الهي به جاي آورد، پس فرمود: اي جماعت اگر از خدا بترسيد، و حق را به محلش واگذاريد به رضاي خدا نزديك تر خواهيد بود، و ما اهل بيت محمد (صلي الله عليه و آله) اولي هستيم به ولايت امر، از اين اشخاصي كه مدعي آن هستند، كه اهليت آن را ندارند، و در ميان شما به ظلم و تعدي رفتار مي كنند، و اگر از ولايت ما امتناع داريد، بر جهالت خود اقرار مي نمائيد، و رأي شما به غير از آن قسمي است كه خطوط شما متضمن بوده برمي گردم به سوي محل خود، پس حر عرض كرد كه: به خدا قسم من نمي دانم كه چه بوده است آن خطوط كه مي فرمائي، پس حضرت امر فرمودند به بعض اصحاب، كه آن دو خرج را بيرون آور، پس بيرون آورد، هر دو خرج را كه مملو بودند از خطوط اهل كوفه، و پيش حضرت ريختند، حر عرض كرد كه ما از اين اشخاصي نيستيم كه خطي نوشته باشيم، و مأموريم كه چون به خدمت برسيم جدا نگرديم تا ترا به نزد ابن زياد ببريم در كوفه، حضرت فرمود: مرگ به تو نزديك تر است از اين خيال [1] .

و اما طلب ياري نمودن آن جناب از ابن سعد، پس تفصيلش آن است كه حضرت رسولي به نزد او فرستاد كه من مي خواهم با تو سخن گويم، پس مرا ملاقات نما فيما بين


دو لشكر، پس ابن سعد ملعون با بيست نفر بيرون آمد، و حضرت هم با بيست نفر تشريف بردند، و چون به هم رسيدند، حضرت امر فرمود به اصحاب خود كه دورشد، و ماند با آن جناب برادرش عباس و پسرش علي اكبر، و ابن سعد نيز اصحاب خود را دور نمود، باقي ماند پسرش حفص و غلامش، پس حضرت فرمود: واي بر تو اي پسر سعد، از خدا نمي ترسي كه معاد تو به سوي او است، با من مقاتله مي كني؟ و حال آنكه مي داني پسر كيستم، بگذار اين قوم را و با من باش، كه آن از براي تو در پيش خدا بهتر است، آن ملعون گفت: مي ترسم خانه ام را در كوفه خراب كنند، حضرت فرمود: من آنرا از براي تو بنا مي كنم، عرض كرد: مي ترسم مزرعه[ام] را بگيرند، حضرت فرمود: من عوض آن به تو مي دهم از مال خود در حجاز، گفت: بر عيال خود مي ترسم، حضرت سكوت فرمودند، و جوابي به او ندادند، و اعراض نمودند، و فرمودند: چه مي شود ترا، خدا در فراشت ذبح نمايد به زودي، و تو را نيامرزد در محشر، و قسم به خدا كه من اميد دارم، كه از گندم عراق نخوري مگر اندكي، ابن سعد از روي استهزاء گفت: در جو كفايت است از گندم (لعنة الله عليه) [2] .


پاورقي

[1] بحار 378 - 376 :44 - ارشاد مفيد 81 - 79 :2.

[2] بحار 389 - 388 :44 - مقتل خوارزمي 245:1.