بازگشت

اعظم مصائب آن حضرت


مؤلف گويد كه اگر تأمل كني در اين حالت، خواهي دانست كه اين از اعظم مصائب آن حضرت بوده، و بالاتر از آن، اين است كه، جماعت مترددين راه، از دور مشاهده مي كردند آن جناب را، پس از راه كناره مي جستند به جانب ديگر، تا اينكه مبادا تكليف كند ايشان را، به نصرت خود، و از اين بالاتر كلامي است، كه [عبيدالله بن الحر الجعفي] به آن جناب عرض كرد، چون حضرت به قصر بني مقاتل رسيد نظر نمود ديد خيمه بر سر پا است، فرمود: اين خيمه از كيست؟ گفتند: از عبيدالله است، حضرت فرمود: او را بخوانيد، چون رسول حضرت به نزد او آمد، و گفت: حسين بن علي (عليه السلام) ترا مي طلبد، گفت: انا لله، والله كه از كوفه بيرون نيامدم، مگر به جهت اينكه خوش نداشتم، كه در كوفه باشم، و حسين (عليه السلام) وارد شود، و الله نمي خواستم كه من او را ببينم، و نه او مرا، چون خبر به آن جناب داد حضرت برخواست و نزد او رفت، و سلام كرد و نشست، و او را به نصرت خود دعوت نمود، باز همان كلام را ادعاده كرد و عذر آورد، حضرت فرمود: اي مرد، تو گناه بسيار كرده اي، و خدا از تو مؤاخذه خواهد نمود، اگر توبه نكني


در اين ساعت.

و ياري من كن تا اينكه جد من شفيع تو باشد در نزد خدا، گفت: اي پسر پيغمبر خدا، و الله اگر تو را ياري كنم، اول كسي خواهم بود، كه پيش روي تو كشته گردم، و لكن از اين بگذر، و اين اسب مرا بگير، كه در دويدن بي نظير است، حضرت اعراض فرمودند، و فرمودند: حاجتي به او ندارم، و لكن حال كه مرا ياري نمي كني، پس به جائي برو كه صداي ما را نشنوي، و با دشمن ما هم مباش، زيرا كه اگر كسي صداي بي كسي ما را بشنود، و ما را اجابت نكند، خدا او را برو در آتش جهنم اندازد، پس برخواست و به محل خود برگشت، و عبيدالله بعد از شهادت آن جناب پشيمان شد، و اشعاري در اظهار ندامت انشاد نمود. [1] .

و كلمات آن جناب در كسي اثر نكرد، مگر در زهير بن القين، كه با او طايفه ي فزاره و بجيله بود، در وقتي كه هم سفر حضرت بودند، ولي اجتناب مي نمودند از هم منزل شدن با آن حضرت، بلكه در جانب ديگر منزل مي كردند، آن جماعت نقل كرده اند كه روزي نشسته بوديم، و مشغول طعام خوردن بوديم، كه ناگاه رسول حسين (عليه السلام) وارد شد، و گفت: اي زهير، حسين (عليه السلام) تو را مي طلبد پس هر يك از ما لقمه از دست انداختيم، و متحير نشستيم، گويا مرغ بر بالاي سر ما نشسته، پس عيال زهير كه ديلم نام داشت، گفت: سبحان الله! پسر پيغمبر (صلي الله عليه و آله) به طلب تو مي فرستد، و تو به نزد او نمي روي كه كلام او را بشنوي و برگردي؟ پس زهير برخواست و روانه شد، و اندكي توقف كرد، به زودي خوشحال مراجعت نمود، و نور از صورتش مي درخشيد، پس امر كرد كه خيمه و احمال او را نقل كنند به سمت حضرت، و به عيالش گفت: ترا طلاق دادم به اهل خود ملحق شو، نمي خواهم به سبب من مكروهي به تو برسد، ومن عزم نموده ام بر صحبت حسين (عليه السلام) تا جان خود را فداي او كنم پس اموال او را به او داد، و سپرد او را به بعضي از بني اعمامش، كه او را به اهلش برساند پس برخاست، و در روي او گريه كرد، و وداع نمود، و گفت: خير ترا خواسته، خواهش دارم كه در قيامت


مرا در نزد رسول (صلي الله عليه و آله)خدا فراموش نكني، پس زهير به آن جماعت گفت، كه هر كدام كه طالب رفاقت من نيستيد، اينك وداع آخرين من است با او، و لكن حديثي از براي شما حكايت مي كنم، كه ما به جهاد رفتيم از راه دريا، و فتح نموديم، و غنايم بسيار به دست ما آمد، پس سلمان گفت: آيا خوشحال شديد به اين فتح و غنيمت، گفتيم: بلي، فرمود: هر گاه دريابيد سيد جوانان بهشت را، پس در پيش روي او جهاد كنيد، و به آن خوشحال تر باشيد، و من شما را به خدا سپردم، پس به خدمت حضرت روانه شد، و بود در صحبت، تا به درجه ي رفيع شهادت فائز گرديد [2] يا ليتني كنت معه فافوز فوزا عظيما.


پاورقي

[1] بحار 379:44 - ارشاد مفيد 83:2 - مقتل خوارزمي 226:1 - تاريخ طبري 206:5.

[2] بحار 331:44 -ارشاد مفيد 73:2 - لهوف ص 31.