بازگشت

عابس بن شبيب شاكري


اين بزرگ مرد حقّ و حقيقت، از رجال شيعه و رئيس قبيله خود و شجاع بمعني الكلمه و سخنور و خطيب و پارسا و شب زنده دار بود.

ابوجعفر طبري مي گويد: مسلم وقتي وارد كوفه شد رجال شهر و مردم شيعه براي ملاقات او به خانه مختار گرد آمدند. او هم نوشته امام را بر آن ها قرائت مي كرد. آنان از شوق مي گريستند. عابس در يكي از آن جلسات از جاي برخاست و بدين صورت داد سخن داد:

اي فرستاده حضرت حسين (عليه السلام)! راستي را من نه از اين مردمان خبرت مي دهم و نه از انديشه ايشان آگاهي دارم و نه از طرف آن ها وعده فريب آميزت مي دهم، ولي به خدا قسم من خبري كه از خودم مي دهم و مي گويم بر آن دل نهاده ام و آخرين تصميم را گرفته ام، هرگاه و بيگاه كه مرا صدا زنيد اجابتتان مي كنم. به همراهتان با دشمنانتان مي جنگم. براي آن كه نگذارم هيچ صدمه اي به شما نزديك شود، تا دم مرگ و نفس آخر كه خدا را ملاقات كنم در برابرتان شمشير مي زنم و مراد و مقصودي هم از اين كار ندارم و چيزي نمي جويم جز آنچه نزد خداست.

اين گونه سخنراني عابس در برابر مسلم در آن انجمن، هم خدمت به مافوق است و هم به مادون و هم به همگنان وظيفه مي آموزد و زبان به دهان آنان مي گذارده، دستور به آن ها مي دهد و حرارت مي بخشد.

براي مافوق همين گونه سخن، كار چندين داعي و مبلّغ را انجام مي دهد. معلوم است خطيب لشگر بلكه كشور، اگر اعتماد به نفس را به پايه اي رساند كه گفت: با تنهايي هم بايد پيش رفت، و اكتفا به حقيقت را به پايه رسانيد كه گفت: اين گونه هدف براي جان نثاري كافي است، در منطقه مردانگي و برازندگي جوّ اعتماد به نفس را ايجاد مي كند، و به اهتزاز اين جوّ از امواج شجاعت و هنر و رشادت، ديگران و خود را در عالم زندگي جديدي وارد مي كند و بر حسّ اعتماد مي افزايد و گوينده را در فداكاري پيشرو خواهد كرد. يعني كم يا بيش مردم را به دنبال خود مي كشاند، و اگرچه خود او نظري به اين گونه اغراض نداشته باشد به ناچار، آن ها را وادار مي كند كه آنان نيز بر رشادت برخيزند، سخن بگويند و اقدام كنند.

اينجا چون عابس تكيه به حقيقت داشت براي اقدام خود جز اعتماد به نفس را لازم نشمرده، گفت: اعتماد به ديگري در مقام خدمت به حقيقت لازم نيست و نبايد هم باشد، براي اقدام، در آغاز اعتماد به نفس بايد و بس، و در بهره برداري از وجود در انجام، اكتفاي به احراز حقيقت بايد و بس. رشيدانه گفت: در اقدام، كمكي لازم نيست جز نفس، و در بهره برداري از عمر، جز به فضيلت نظري نبايد داشت.

وقتي مردم با مسلم بيعت كردند و زماني كه از خانه مختار به خانه هاني منتقل شد نامه اي براي حضرت حسين (عليه السلام) نوشت و همراه عابس به مكّه فرستاد.

در هنگامه عاشورا كه تنور جنگ گرم شده و بعضي از اصحاب شهيد شدند، عابس شاكري همراه شوذب آماده دفاع از حقّ شد. با شوذب گفتاري عجيب دارد.

در آتش فشان جنگ تو گويي انفجار آتش فشاني از حكمت است. در ميان جنگ هاي هوايي و دريايي و خشكي و سواره و پياده، جنگ تن به تن از همه خطرناك تر است، و آن هنگامي رخ مي دهد كه كارد به استخوان رسيده باشد و در آن موقع عقل از سر مي پرد، و ضبط نفس و حكومت داخلي از بين مي رود، و اگر حكمي مختصر در نفرات باقي بماند از دايره حفظ جان بيرون نيست ولي اصالت رأي باقي نخواهد ماند.

اينك بنگريم گوينده يك نفر حكيم است در پيراهن سلحشور، يا سلحشوري در پيراهن حكمت؟

گويا كوه حكمت منفجر شد، عابس فرمود: اي شوذب! امروز مي خواهي چه كني، چه بسازي؟

به پاسخ گفت: چه مي سازم؟ به همراه تو پيش روي پسر دختر پيامبر جنگ مي كنم تا كشته شوم.

عابس گفت: گمانم به تو همين گونه بود، حاليا كه تكليف معلوم شد، پيش افتاده در مقابل ابوعبداللّه فداكاري كن، تا با كشته شدن چون تو احتساب كند، هم چنان كه به جان نثاران ديگرش احتساب كرده و من نيز به كشته دادن چون تو احتساب كنم.

احتساب يعني چه؟ مرگ عزيزي را بيند و داغ او را در حساب خدا آورد و از خدا عوض بگيرد.

عابس بعد از آن گفت وگويي كه با شوذب كرد، رو به امام آمد، پيش روي حضرت ايستاده و به قصد وداع سلام كرد و با جوشش وفا خطاب به حضرت عرضه داشت:

اي ابوعبداللّه! آگاه باش به حقّ خدا در پشت زمين، نه خويش و نه بيگانه، نه دور و نه نزديكي دارم كه عزيزتر يا محبوب تر از تو باشد، اگر مقدور بود كه براي دفع ظلم و دفاع از اين ستم و جلوگيري از كشته شدنت، چيزي عزيزتر از جان و خونم صرف كنم البتّه مي كردم.

شاهد باش كه من همانا بر هدايت تو و هدايت پدرت استوارم و بر آن رفتم.

سپس پياده با شمشير برهنه به جانب آن مردم رفت. احدي را جرأت آمدن به ميدان او نبود.

اين معني براي پسر سعد سنگين بود.

فرمان سنگ باران داد و فرياد زد: با سنگ بدنش را درهم بشكنيد.

پس از آن فرمان از هر جانب سنگ بارانش كردند. او وقتي چنين ديد، زره را از تن و كلاه خود را از سر به عقب انداخت و سپس بر آن ديوانگان جهنّمي حمله كرد.

راوي مي گويد: به خداوندي خدا ديدمش كه بيشتر از دويست نفر از اين مردم را در جلوي شمشيرش پراكنده مي كرد و مي تاراند، بالاخره در ميانه اش گرفتند، جنگ سختي در گرفت تا او را كشتند و سرش از تن بريدند.

محدّث سماوي مي گويد: از سرهاي بريده اصحاب امام، سه سر بريده را پيش پاي حسين پرتاب كردند:

اول: سر عبداللّه بن عمير.

دوم: سر عمر بن جناده كه مادرش آن را برگرفت و گفت: احسنت اي ميوه دلم!

سوم: سر سربلند عابس، چون آن هنگام كه كشته شد سرش از تن بريده شد، جمعي گرد سرش با هم منازعه كردند و عمر سعد كشمكش آن ها را فيصل داد، سپس سر را نزد حسين پرتاب كرد!!