بازگشت

نافع بن هلال


نافع سيد و سرور و آقا، از اشراف، شجاع، قاري قرآن، نويسنده معارف، از حَمَله حديث محمد و آل محمد، از اصحاب اميرالمؤمنين (عليه السلام)، و در جنگ هاي سه گانه حضرت حاضر در معركه و در اوج جهاد في سبيل اللّه بود.

پيش از كشته شدن مسلم بن عقيل، از كوفه رو به حسين (عليه السلام) آورد. سفارش كرده بود كه اسبش را به نام كامل غلامش از دنبال او بياورد. آن عاشق وارسته با پاي پياده چندين فرسخ راه به استقبال امام آمد تا به امام رسيد، و به همراه حضرت برگشته به كربلا آمد.

ابن شهر آشوب مي گويد: وقتي كه حرّ بن يزيد كار را بر حضرت حسين سخت گرفت، آن حضرت در برابر يارانش به سخن ايستاد و فرمود:

امّا بعد، پيش آمد كار اين شد كه مي بينيد، با آن كه باور كردني نبود، دنيا خود را به ناشناسايي زده، روي گرداند و اين روش ناستوده، خود را ادامه خواهد داد، از عمر ما هم چيزي باقي نمانده، زندگاني جز پشيزي نمي ماند، يا جز چراگاهي پر وزر و وبال و زهرآگين نيست.

آيا نمي بينيد حقّ را كه به آن عمل نمي شود، و باطل را كه از آن جلوگيري نمي گردد؛ پس مؤمن بايد به ديدار خدا رغبت داشته باشد. من مرگ را سعادت مي دانم و بس! و زندگي با ستمگران را خستگي مي دانم و بس.

اِنّي لا اَري الْمَوْتَ اِلاّ سَعادَةً وَلا الْحَياةَ مَعَ الظّالِمينَ اِلاّ بَرَماً

.

نافع، در برابر سخنان امام سخني مي پردازد كه شعاعي مانند برق از آن مي جهد. تيره گي ها و كدورت هايي را كه در آن هامون هولناك زندگي، همراهان را احاطه نموده از بين مي برد، راه و روش بزرگان جهان و خط سير آزاد مردان را مي نمايد و مي گويد: بايد اين راه را بي دغدغه پيش گرفت و رفت. چون معني و معنويّت در بنيان آن شخص شريف كامل بود، در ابراز و پرداخت سخن، او را در رديف اوّل قرار مي داد.

براي تسليت دل سردار، از ناحيه يك تن فداكار، تنها اين گونه گفتار مي بايد كه كدورت ها را از خاطر محو كند و اطمينان بدهد، و در عين آن كه رشادت و شجاعت به درجه خلاّقيت در آن يافت شود، لطافت نيز از آن، قطره قطره بچكد و مهر و عاطفه در آن موج زند.

نافع بدينگونه داد سخن داد:

اي فرزند رسول خدا! تو خود آگاهي و مي داني كه جدّ تو رسول خداي مقدورش نشد شهد محبّتش را به اين مردم بنوشاند، و به آن پايه كه دوست داشت به امر و فرمان او برگشت كنند. تحقيقاً كساني از اين مردم دو دل و منافق بودند كه به ياري، وعده اش مي دادند، و در دل خيال غدر و مكر مي داشتند، پيش رو مي آمدند با سخناني و قيافه اي شيرين تر از عسل، و در پشت سر به رفتاري مي پرداختند تلخ تر از حنظل، تا اين كه خداي او را از ميان ما براي خويشتن برگرفت و برد. و باز ميداني و آگاهي كه پدر تو علي كه ما در ركابش بوديم، تا بود، در گرفتاري هايي بمانند اين گرفتاري ها بود، به همان تفصيل كه مردماني جدّاً به ياريش برخاسته به اتّفاق، يك دل و يك جهت شدند، و به همراهش با پيمان شكنان جمل «ناكثين» و كجروان صفّين «قاسطين» و از بيرون شدگان نهروان «مارقين» جنگيدند، و مردم ديگر خلاف ورزيدند تا اين كه اجل به سراغش آمد و به سوي رحمت و رضوان خدا رفت و تو امروز نزد ما، به چنان وضع گرفتاري، لكن هر كس پيمان خود را شكست و نيّت و اراده را كه لباس مردانگي است از خود دور كرده و از قامت خود بدر آورده، با جان خود دشمني كرده و جز به نفس خود ضرر نمي زند، و خدا ما را از او بي نياز مي كند «تو با چنين كس كاري نداري و بمانند او نيازمند نيستي». اينك ما را بردار و با رشد و سربلندي بي درد سر و منّت، بي سنگيني و زحمت ببر اگر خواستي به مشرق و اگر هم خواستي به مغرب؛ زيرا به خداوندي خدا ما از مقدّرات خدا هراسي نداريم، و از ديدار خدا روگردان نيستيم، بد نكرده ايم كه روي ديدار نداشته باشيم؛ بنابراين بر سر نيّات خود ايستاده و به پاي بينش خود استواريم. طرح دوستي مي ريزيم با هر كه با تو سر دوستي داشته باشد، دشمني مي كنيم با هر كه با تو دشمني كند.

نافع در روز عاشورا با شور و شوقي خاص به دشمن حمله برد، علاوه بر تعدادي زخمي دوازده تن از مردان عمر سعد را كشته و بر زمين انداخت و به خاك مذلّت كشيد.

لشگر به قصد جان او از جا كنده شدند، بر سرش ريختند، به دورش چرخيدند، سنگ اندازها سنگباران و تيراندازها تير بارانش كردند، تا آن كه دو بازوي او را شكستند، پس از آن او را دستگير كرده به اسارت گرفتند، شمر او را نگاه داشت و با همراهي ياران آلوده اش او را خواهي نخواهي بردند تا نزد عمر سعد رساندند.

عمر به او گفت: اي نافع! خدايت بفرياد رسد چه وادارت كرده كه با خود چنين كردي؟ به چه خيال و براي چه اين وضع را به روزگار خود آوردي؟

نافع با رشادت گفت: پروردگار مي داند كه چه مراد و مقصودي داشتم.

مرد ديگري از همراهان عمر سعد چون نگاه كرد به خون هايي كه سيل آسا بر صورت و موي نافع روان بود، به طور دلسوزي گفت: آيا خودت را نمي بيني كه چه به سرت آمده؟

نافع، آن مرد رشيد، گويي عجز را نمي فهميد و رقّت دشمن را به خود نمي ديد، غيرتمندانه به پاسخ او گفت: به خدايم قسم كوشش خودم را كرده ام، دوازده مرد از شما كشته ام به جز آنان كه زخمي كرده ام، خودم را در كوشش ملامت نمي كنم، اگر بازو و دست برايم باقي مانده بود اسيرم نمي گرفتيد.

شمر به عمر سعد گفت: اصلحك اللّه او را به قتل برسان.

عمر گفت: تو او را آورده اي اگر مي خواهي تو بكش.

شمر شمشير از غلاف كشيد. نافع به او گفت: هان به خدا قسم اگر تو از مسلمانان بودي البته بر تو بزرگ مي آمد كه نزد خدا قاتل ما باشي، خداوند را سپاس مي گويم كه مرگ ما را به دست اشرار خلقش قرار داد. سپس به دست شمر آن رو سياه ازل و ابد شهيد شد!