بازگشت

علل فراموش شدن وظيفه ي امر به معروف و نهي از منكر


در اين زمينه چند كاستي وجود دارد كه موجب شده چنين مسأله اي با اين اهميت را چنان كه بايد، نشناخته ايم. با اينكه از سال چهل و يك تاكنون كه سي و هشت سال مي گذرد- يعني از


زماني كه رسماً امام قدس سره نهضت را شروع كردند- در طول اين سي و هشت سال، بيانات امام قدس سره به گوش ما مي رسيده است، نوشته هاي ايشان در اختيار ما بوده است، وصيتنامه و منشور ايشان در دسترس ما است، اما در عين حال باز هم مي گوييم نمي دانيم چه كار بايد بكنيم! مشكل ما چيست؟ و بعد اگر بخواهيم حركتي را در راه انجام اين وظايف انجام دهيم، بايد از كجا شروع كنيم؟ مشكلي كه باز در عرايض گذشته بر آن تأكيد كردم،تأثير تبليغات شيطاني چند ساله ي اخير براي ترويج فرهنگ تساهل و تسامح است. به هر حال، آن قدر اين اوضاع را اشخاص مختلف و با بيان هاي گوناگون گفته اند- گرچه ممكن است بعضي از ايشان حسن نيت داشته اند و لااقل اين حسن ظن را داريم كه بعضي از آن ها حسن نيت داشته اند- به اندازه اي تساهل و تسامح، تحمل افكار ديگران و چيزهايي از اين قبيل را تكرار كردند كه بالاخره كمابيش در همه اثر كرده است. اين كه مي گويم «همه»، شايد به اندازه ي انگشتان دست استثنا داشته باشد؛ بالاخره باور كرديم كه در اين زمان و در اين شرايط نمي توان زياد سخت گرفت و به اصطلاح با «خشونت» رفتار كرد. اسم هر چه را كه غير از تساهل و تسامح باشد، خشونت مي گذارند؛ داشتن غيرت ديني، تعصب نسبت به احكام اسلامي، اين كه فقط يك دين بايد وجود داشته باشد و آن دين حق است و اصالت دارد و احكام اسلامي بايد باشد، اين قبيل حرف ها را افكار دگم مي نامند و مي گويند اين صحبت ها تبليغات عهد بوق است! امروز دنياي مدرن اين حرف ها را نمي پسندد! «يك دين! يعني چه!؟ هزار تا دين باشد! پلوراليسم ديني! و گفته هايي از اين قبيل! آن قدر گفته اند و نوشته اند كه هر كسي را به نحوي تحت تأثير قرار داده اند. اگر بخواهيم از اين خواب خرگوشي بيدار شويم و از اين دامي كه در آن افتاده ايم بيرون بياييم، بايد دام «تساهل و تسامح» را پاره كنيم. اين، تار عنكبوت و دروغ است، ما در اسلام سهولت و يسر داريم، دين اسلام دين آساني است: «يُريدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْر،» [1] اما تساهل نداريم، تساهل يعني سهل انگاري. دين اسلام دين آساني است، اما نگفتند كه در آنچه هست سهل انگار، بي اعتنا و بي تفاوت باشيد. نه، بايد آنچه را كه هست جدي گرفت. اين مغالطه ي بزرگي است كه بارها آن را جواب داده ايم، باز هم در روزنامه ها مي نويسند، باز هم آن شخصيتي كه به اصطلاح مسؤول فرهنگي كشور است، باز هم همين را تكرار مي كند، ده مرتبه جواب او را داده ايم باز هم همان را تكرار مي كند؛ ما در اسلام چيزي به نام تساهل و تسامح


ندايم، معناي «اَلْحَنيفيَّة السَّهْلَة السَّمِحَة» [2] اجازه ي سهل انگاري نيست؛ دين ما دين آساني است، اما اين دين آسان را بايد جدي گرفت و يك سر سوزن هم نبايد در آن خدشه وارد شود. به هر حال، اين روحيه ترويج شده است و با ترويج آن جوانان ما را تحت تأثير قرار داده اند؛ با ادبيات، شعر، رمان، تئاتر و فيلم هاي سينمايي، انواع و اقسام كارها را انجام دادند كه در جامعه ي ما اين مطلب را رسوخ دهند، به گونه اي كه كم و بيش همه را تحت تأثير قرار داده است. زودتر بايد اين تار عنكبوت را پاره كنيم. اين حرف ها دروغ است، اسلام غيرت مي خواهد، اسلام پايبندي مي خواهد، اسلام تقوا مي خواهد، اسلام قاطعيت مي خواهد، اسلام جديت مي خواهد و سهل انگاري را به هيچ وجه تجويز نمي كند. اگر بخواهيم با وظيفه خود آشنا شويم و در صدد برآييم كه در دام شيطان نيفتيم و روزي نيايد كه نظام اسلامي ما خداي ناكرده، به خطر بيفتد، بايد اول اين دام را پاره كنيم.

اين قدم اول؛ اما قدم دوم كه برمي گردد به يك ضعف فرهنگي كه متأسفانه به آن مبتلا هستيم و نتيجه ي كارهايي است كه در طول زمان و به خصوص در دوران پهلوي انجام گرفته است- شايد بعضي از خود ما هم در آن سهيم بوده ايم- و آن ضعف اين است كه حالت بي اعتنايي نسبت به كارهاي ديگران در ما به وجود آمده است؛ اين حالت كه هر كسي بايد سرش به كار خودش باشد، به ديگران چه كار دارد، هر كسي طبق تشخيص شخص خودش عمل كند، چه كار دارد كه با ديگران مشورت و همكاي كند، و همفكري داشته باشد. اين روحيه ي تكروي و عدم احساس نياز به ديگران در انجام فعاليت ها، يك كمبود فرهنگي در ما است. اگر هم بخواهيم امر به معروف كنيم، خودمان يا حداكثر- اگر بخواهيم با ديگران كار كنيم- با دو سه نفر از همسايه ها يا خويش و قوم، اگر در بازار باشد، با همسايه هاي مغازه، يا اگر در محله است، با همسايه هاي خانه، در همين محدوده نسبت به كاري اقدام مي كنيم. اما اين كه بايد براي انجام وظايف اجتماعي، پيوستگي بيشتر، جدي تر و مؤثرتري داشته باشيم، اين را باور نكرديم. عللي هم دارد كه در مورد بعضي از آن ها حق داريم. ولي به هر حال، مي دانيم اسلام به اتحاد، همبستگي و الفت دعوت كرده است. مي فرمايد «اَلْمُؤْمِنُ آلِفٌ مَأْلُوف،» [3] مؤمن كسي است كه با ديگران انس بگيرد، ديگران هم با او انس بگيرند: «مَنْ اِسْتَبَدَّ بِرَأْيِهِ هَلَك،» [4] كسي


كه فقط بر فكر خودش متكي باشد هلاك مي شود؛ و «وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَميعاً وَ لا تَفَرَّقُوا» [5] نيز كه معروف است. همه مي دانيم اسلام وحدت و همبستگي مي خواهد؛ به نحوي كه همه مسلمانان در حكم پيكر واحد بشوند؛ در روايت آمده: «اَلْمُؤْمِنُ أَخُ الْمُؤْمِنِ كَالْجَسَدِ الْواحِد،» [6] كه سعدي مضمون آن را گرفته است و بر اساس آن گفته: «بني آدم اعضاي يكديگرند،» در آن روايت اين گونه آمده است كه مومنان نسبت به يكديگر حكم اندام هاي يك پيكر را دارند، سعدي دايره آن را كمي وسيع تر كرده و گفته بني آدم اعضاي يكديگرند. پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله فرمود مومنان اعضاي يكديگرند. ما مومنان- يعني كساني كه دوست داريم به وظيفه ي شرعي خود عمل كنيم و دوست نداريم اسلام ضعيف شود و نظام اسلامي لطمه بخورد- بايد سعي كنيم بيشتر با هم ارتباط برقرار كنيم.

در اين جا مشكلي است- كه عرض كردم تا حدودي هم حق داشتيم- آن اين است كه از حدود يك قرن پيش تا به حال، چنين وانمود شده كه اگر بخواهيم كار اجتماعي در قالب تشكل باشد، بايد به صورت حزب باشد. از صدر مشروطيت تا به حال هم احزابي كه تشكيل شده كارنامه هاي خوبي ندارند، حتي بعد از پيروزي انقلاب اسلامي هم احزابي كه تشكيل شد، چندان چنگي به دل نمي زد. اگر به ياد داشته باشيد، با اين كه مؤسسان حزب جمهوري اسلامي، مرحوم دكتر بهشتي، دكتر باهنر، مقام معظم رهبري و آقاي هاشمي بودند، اما امام قدس سره خيلي تأكيد نكردند كه حزب تكشيل شود. ايشان فرمودند اگر مي خواهيد حزب داشته باشيد، حزب جمهوري اسلامي باشد. اين تعبير تفاوت دارد با اين كه حتماً برويد حزب تشكيل بدهيد. به هر حال، اين گونه براي ما توجيه شده است كه در مسائل سياسي و اجتماعي، كار يا فردي و يا حزبي است. از كار حزبي هم كه دل خوشي نداريم، لذا كار فردي انجام مي دهيم. غافل از اين كه شكل سومي هم هست. هيچ كدام از اين ها مدل اسلامي نيست؛ مدل اسلامي همان است كه خود امام قدس سره به آن رسيد، ولي متأسفانه در مورد آن پژوهش لازم و تلاش كافي انجام نگرفت.


پاورقي

[1] بقره، 185.

[2] بحارالانوار، ج 22، ص 263، باب 5، روايت 3، «لکِنْ بَعَثَني بِالْحَنيفيَّةِ السَّهْلَةِ السَّمِحَة».

[3] بحارالانوار، ج 67، ص 309، باب 14، روايت 41.

[4] نهج‏البلاغه، کلمات قصار، 161.

[5] آل عمران، 103.

[6] بحارالانوار، ج 61، ص 148، باب 43، روايت 25.