بازگشت

تأثير حالات امام حسين در بازماندگانش


بسم الرحمن الرحيم خدا در آيات آخر سورة يونس خطاب به پيغمبر چنين مي شك من ديني فلا اعبد الذين تعبدو لكن اعبدالله الذي يتوفكم و امرت ان اكون من المؤمنين .

و ان اقم وجهك للدين حنيفا و لا تكونن من المشركين .

و لا تدع من دون الله مالا ينفعك و لا يضرك فان فعلت فانك اذا من الظالمين .

و ان يمسك الله بضرفلا كاشف له الا هو و ان يردك بخير فلا راد لفضيله يصيب به من يشاء من عباده و هوالغفور الرحيم .

" يعني : بگو اي مردم غير از خدا پرستش مكنيد من پرستش نميكنم ، من فقط پرستش خدائي مي كنم كه جان شما را او مي ستاند و مأمورم كه از مؤمنين به آن خدا باشم .

و روي خود را متوجه گردان بدين خالص و البته از آنها مباش كه براي خدا شريك مي سازند .

و بجز خدا نام چيزي مبر كه نه مي تواند به تو سودي برساند نه زياني كه اگر چنين كاري بكني از ستمكاران خواهي بود .

اگر خدا براي تو بد پيش آورد جز خودش هيچكس نمي تواند آنرا رفع كند و اگر او براي تو خيري بخواهد كسي نيست كه بتواند فضل او را برگرداند خدا به هركس از بندگانش بخواهد فضل خود را مي رساند ، خدا آمرزنده و مهربانست .

آدميزاده مي تواند بسيار قوي باشد تا حديكه هيچ يك از پيش آمدهاي نيك و بد جهان در وي اثر نكند حتي از چرخ فلك زبوني نكشد ولي دو چيز باعث ضعف اين انسان شده : يكي از تمايلات نفساني از قبيل ميل به زن و ثروت و عشق به رياست و شهرت و مانند اينها .

هر يك از افراد بشر در مقابل يكي از اين تمايلات ناتوانند مثلاً يكي ميل به زن در او قوي است چنان آدمي را به وسيله پول يا وعده مقام نمي توان رام نمود اما از راه زن به آساني مي شود بر وي مسلط شد و وجودش را تسخير كرد .

ديگري بر عكس آن عشق مفرط به رياست يا شهرت دارد ، اگر زيباترين زنان جهان در مقام فريفتن او برآيند موفق نمي شوند اما در مقابل جاه و مقام زانويش سست مي شود و رام مي گردد .

ديگري همين حال را نسبت به پول دارد كه پول او را تكان مي دهد و مطيع مي سازد و همچنين .

.

.

در زمان ما هر يك از اين ميلها را كه در انسان قوي باشد نقطة ضعف مي نامند .

گويا وجود آدمي حصار محكمي است كه به هيچ وسيله و با هيچ قوه اي نمي توان بر آن دست يافت مگر از آن نقطه كه ضعفي در آن باشد توان وارد حصار شد ديگري علاقه به فرزند ، سومي حرص ثروت ، چهارمي حب رياست و ديگري چيز ديگر است .

اين يكي از دو چيزيست كه باعث ضعف انساني است .

چيز ديگر كه باعث ضعف انسان شده ترس است .

آدميزاده مي ترسد كه مبادا چيزي از او كم شود يا خودش گم شود .

آدمي چنين گمان مي كند كه اگر يكي از اعضاء تنش را از دست دهد كم مي شود و اگر بميرد گم مي شود .

اينست كه هر گاه جان خود يا قسمتي از جان خود را در خطر ببيند سپر مي اندازد و تسليم مي شود .

چه بسيار كساني كه تمايلات نفساني نمي تواند بر آنها چيره شود ولي نقطه ضعف ديگري دارند و آن ترس است و همين نقطة ضعف باعث مي شود كه تن به زبوني دهند .

هر گاه انسان را چنان تربيت كنند كه نه آن تمايلات در وي اثر كند نه ترس و همة اين نقاط ضعف را در وجودش مسدود سازند در آن صورت اين موجود به اندازه اي قوي خواهد شد كه ديگر هيچ يك از مظاهر بهجت زا يا وحشت افزاي اين جهان نتواند در وي اثر كند و همة قواي اين جهانرا مطلقاً مغلوب خود سازد .

در انسان دو نيرو است : يكي نيروي فكر ، ديگر نيروي اراده .

نيروي فكر انسان تا كنون خيلي پيش رفته تا حديكه اين اختراعات را كرده است ولي نيروي اراده اش همچنان در مقابل تمايلات نفساني و ترس از كمي و گمي ضعيف است .

مي توان گفت كه انسان در حال توحش نيروي اراده اش قوي بوده و نيروي فكرش ضعيف و چون متمدن گشته نيروي فكرش قوي شده و نيروي اراده ضعيف گشته زيرا تربيت اجتماعي وي طوري بوده كه او را از لذائذ زندگي برخوردار كرده ولطافت حيات را بوي نموده است از اين جهت علاقه به خودش بيشتر شده و ترسش از مرگ به گمان او نيستي است فزونتر گشته است .

همچنين تربيت اجتماعي عواطف او را قوت داده و هر يك از همين عواطف برايش نقطة ضعفي شده است .

عواطف جمع عاطفه است و عاطفه آن حالتي است كه قلب انسانرا به يك سو منعطف يعني متمايل سازد .

عاطفه ممكن است نيك باشد مانند حالت علاقه به فرزند و همسر و پدر و مادر و كشور و مانند حال رحم و رقت و امثال آن و ممكن است بد باشد مانند حالت حسد و كينه و مانند آن .

و چون تمدن يعني زندگي اجتماعي اين عواطف را قوت مي دهد ناچار بر نقاط ضعف انسان مي افزايد .

حال اگر تربيت اجتماعي طوري باشد كه نگذارد اين عواطف باعث ضعف انسان شود و هم ترس از گمشدن و گمشندرا از وي سلب كند در آنصورت به همان نسبت كه نيروي فكر ترقي كرده بر نيروي اراده نيز افزوده خواهد شد و انسان به همان درجه كه گفتيم قوي خواهد گشت .

چنين تربيتي وقتي ميسر است كه جنبة اثبات داشته باشد نه جنبة نفي يعني به انسان نگويد كه علاقه به زن يا فرزند نداشته باش يا دنبال ثروت و رياست مرو بلكه بگذارد اين عواطف در وي باشد ولي يك عاطفه ديگري در وي ايجاد كند كه مافوق اينها و قوي تر از اينها باشد تا در مقابل آن عاطفه قوي اين عواطف نتواند بر وي چيره شود چنانكه بعضي بوسيله تربيت ، عاطفه وطن پرستي در افراد جامعه ايجاد مي كنند و آن عاطفه را تا حدي قوت مي دهند كه با آنكه افراد جامعه از بهترين لذتهاي زندگي بهره مندند و با آنكه زندگي را به كمال لطافت و زيبائي رسانده اند با اين حال هيچ يك از عواطف نه علاقة به زن و فرزند و نه دلبستگي به خانه و ثروت نمي تواند آنها را از خدمت به وطن حتي فداكاري در راه آن باز دارد و عشق به وطن بر همة اين عواطف مي چربد .

اما در اينصورت ممكن است ترس از گم شدن همچنان در انسان باشد زيرا مرگ را نيستي مي داند و از ناچاري تن به هلاكت مي دهد .

دين يكنوع عاطفة قوي در مردم ايجاد مي كند كه هم بر عواطف ديگر غالب مي شود هم ترس گمشدن يعني مرگ را از بين مي برد و آن علاقه به خداست .

اين عاطفه يعني علاقه به خدا شريفترين و عالي ترين عاطفه ايست كه ممكن است در انسان پيدا شود و اين درجه بالاترين درجة كمالي است كه ممكن است آدمي به آن برسد .

چرا كه هر يك از عواطف ديگر در نتيجه يك حسي در انسان پديد مي آيد مثل عاطفه عشق به زن كه در نتيجة شهوت پيدا مي شود ولي عاطفه محبت به خدا در نتيجه كمال عقل بروز مي كند .

انسان در آغاز امر يك موجود حسي است و جز آنچه با حس در ميابد نمي فهمد و نمي خواهد اما تدريجا در وي نيروي عقل بروز مي كند و اين نيرو چندان قوت مي گيرد تا آدمي خواهان حقيقتي مي شود كه آنرا با هيچيك از حواس درنمي يابد .

در آن هنگام مي فهمد كه غير آن حقيقت همه اشياء ديگر فاني مي شوند و شايستة آن نيستند كه آدمي در آنها دل ببند و مي فهمد كه معبود و معشوق انسان بايد چيزي باشد كه از همه موجودات بالاتر و هميشگي باشد تا انسان نيز با دلبستگي به آن معبود از فنا مصون بماند .

اين عاطفه اگر در دل انسان پيدا شد ديگر ترس گمشدن هم از وي زايل خواهد گشت زيرا چنان كسي مطمئن خواهد بود كه با مردن گم نمي شود بلكه خدا جان او را به تمامه دريافت نموده و در سراي جاويد نگهداري مي كند .

علاقة به خدا گذشته از آنكه انسانرا قوي مي كند و بر عواطف ديگر يعني نقاط ضعف انسان مسلط مي شود و آن نقطه ها را در وجود وي محكم مي سازد ، در ذات خود شريف است و اصلاً مرتبة آدميزاده را بالا مي برد و امريست كه هرگز پايان ندارد .

يكي از آرزوهائي كه انسان دارد قدرت است زيرا به همان عللي كه عرض شد آدمي خود را ضعيف مي بيند و آرزو دارد قوي باشد ، آدمي خود را محتاج مي بيند و آرزو دارد بي نياز باشد ، به همين علت است كه به اين و آن پناه مي برد و همواره به دامن مخلوقي مانند خود مي چسبد به گمان اينكه او خودش نيرومند تر است و به اميد اينكه در پناه او محفوظ بماند .

و هر اندازه اين احساس ضعف و احتياج در مردم بيشتر باشد توجه به اين و آن زيادتر خواهند داشت چنانكه اين حالت در كودكان و زنان و طبقات ضعيف مردم بيشتر از مردمان دلير و تربيت شده محسوس است .

اگر بشر خدا را بشناسد و به او ايمان پيدا كند و از اين ضعف و احتياج خواهد رست پس از آن خود را هم قوي خواهد ديد هم بي نياز از همة مخلوقات اما در صورتيكه ايمان به خدا در جانش پيدا شود نه آنكه به زبان بگويد ايمان دارد .

روندگان طريقت به نيم جو نخرند .

قباي اطلس آنكه از هنر عاري است .

روزي انسان سعادتمند خواهد شد و مدينه اش مدينة فاضله خواهد گشت كه به تربيت ديني صحيح تربيت شود .

دانشمندان ميدانند كه مقصود از تربيت چيست .

همچنانكه بعضي از مواد را مي پزند و در ميان شكر پرورش مي دهند تا طعم شكر ميگيرد و آنگاه آنرا مربا مي نامند همينطور انسان به تربيت ديني صحيح پرورش يابد يعني خدا در نظر ش بزرگ شود تا جانش به نور خدا روشن گردد و به خدا علاقه پيدا كند نه آنكه از ترس او را عبادت كند ، و با كمال شوق كارها را براي خدا بكند و جز خدا چيز ديگري را شايسته نداند كه منظور نظر و عمل خويش قرار دهد .

در چنان فرضي افراد بشر مصالح عمومي را بر منافع شخصي با كمال رغبت مقدم خواهند داشت و آزار خويش را از يكديگر كم خواهند ساخت و به هيچ قوه اي حاضر نخواهند شد از آنچه حق است دست بردارند و بر خلاف وظيفة خود خيانتي كنند .

همه كجيها و پليديها از ناتواني بشر است ، بشر اگر خدا را شناخت و اگر خدا را دوست داشت توانا خواهد شد و قهراً كجي و پليديش از ميان خواهد رفت .

ماية تأسف اينست كه اين حرفها بسكه در ميان ما گفته شده و معنائي از آن خواسته نشده و مصداقي برايش ديده نشده ديگر معناي خود را از كف داده و مبتذل گشته است بطوريكه گوينده به سختي مي تواند با گفتن اين كلمات معنائي كه مي خواهد در خاطر شنوندگانش ايجاد كند ولي خردمندان حكيم باور مي كنند و مي دانند كه فرضاً ما چنين نباشيم اما ممكن هست بشر را چنين تربيت كرد و راه سعادتش نيز همين است .

قرآن كريم همين روش تربيتي را اتخاذ كرده شعار مسلمانانرا " الله اكبر "قرار داده تا خدا را در نظرش بزرگ سازد و ستايش را مختص ذات خدا قرار داده و به مسلمانها دستور داده بگويند : " الحمدالله " يعني : سپاس مطلقاً براي خداست چرا كه هر نعمت از هر ناحية جهان و از دست هر كس به ما برسد آن نعمت از خداست و خدا را بايد بر آن نعمت كه داده سپاس گفت .

قرآن كريم بسيار و مكرر آيات و نعمتهاي خدا را براي مردم شرح مي دهد و رحمت واسعه الهي را بيان مي كند تا مردم به خدا علاقه پيدا كنند و خدا را دوست بدارند .

قرآن خدا را از رگ گردن و جاي مردم به آنها نزديكتر بيان مي كند تا مردم خود را از خدا دور ندانند و براي شناختن خدا راههاي دور نروند .

قرآن به مردم اطمينان مي دهد كه در هنگام مردن گم نمي شوند و مي فرمايد : " الله يتوفي الأنفس حين موتها " يعني : در هنگام مردن جان همة مردم را بي كم و كاست خدا تحويل مي گيرد و همه در نزد خدا جمع مي شوند .

قرآن هر كاري را كه انسان در راه خير عموم انجام مي دهد آنرا " في سبيل الله " يعني در راه خدا مي داند و مي گويد اگر كسي جان يا مالش را در راه خدا يعني در راه مصالح عمومي از دست دهد آن در نزد خدا باقي است و خدا آنرا نمو مي دهد و بزرگ مي گرداند .

قرآن مي گويد : " كساني كه در راه خدا كشته شده اند گمان نكنيد مرده اند آنها زنده اند و در نزد خدا روزيها و پاداشها دارند .

" قرآن مي گويد سرنوشت شما فقط در دست خداست و جز خدا احدي نمي تواند به شما سودي يا زياني برساند بنابراين شما توجه تان فقط به خدا و ترس تان از خدا باشد .

قرآن مي گويند نترسيد و صريح باشيد ، كفار و مشركانند كه رويه مبهم دارند اما شما كه خدا پرستيد رويه خود را صريح و روشن بگوئيد و محكم پا برجا بايستيد چنانكه در آياتي كه در آغاز سخن تلاوت شد به پيغمبر مي گويد : " به مردم بگو اگر در دين من شك داريد پس بدانيد آن چيزهائيكه شما غير از خدا پرستش مي كنيد من پرستش نمي كنم ، من فقط خدائي را عبادت مي كنم كه جان شما را او مي ستاند و مأمورم كه از اشخاص با ايمان باشم .

و روي خود را متوجه گردان بدين خالص و البته از آنها مباش كه براي خدا شريك مي سازند .

و بجز خدا نام چيزي را مبر كه نه سودي مي تواند به تو برساند و نه زياني كه اگر اين كار را بكني از ستمكاران خواهي بود .

اگر خدا براي تو مصيبتي پيش آورد جز خودش هيچكس نمي تواند آنرا رفع كند و اگر او براي تو خيري بخواهد هيچكس نيست كه بتواند مانع فضل او شود ، به هر كس از بندگانش كه بخواهد فضل خويش را عطا مي كند ، خدا آمرزنده و مهربانست .

روش تربيتي قرآن اينطور است .

پيغمبر خود اينطور بود و خانوادة خود را همين طور تربيت كرد .

در خانواده ها مي بينيم كه رئيس خانواده در هر رشته باشد شئون و تشريفات همان رشته در نظر افراد آن خانواده بزرگ و با اهميت مي آيد .

مثلاً : در خانواده هاي نظامين هميشه سخن از درغالباً به ذكر افسران ارشد وزندگي آنها مشغولند و مردم ديگر كمتر مورد توجه آنها هستند ، و در خانواده هاي روحانيون بيشتر سخن از القاب و عناوين مقامات روحاني مي رود و همانها در نظرشان مهم است و همچنين در خانواده هاي بازرگانان و دهقانان و غير هم .

در خانوادة پيغمبر هميشه سخن از خدا مي رفت و جز خدا هيچ چيز در نظرشان قابل توجه نبود .

آنها عزت و ذلت را فقط در دست خدا مي دانستند ترسشان از خدا و اميدشان به خدا بود .

گاهي كه مي خواستند حكايتي كنند داستان پيغمبران مي گفتند و نام فرشتگان مي بردند .

در شب جمعه عرض كردم كه حالات سيدالشهداء تا چه درجه در ياورانش اثر كرد .

ايمان محكم امام حسين آنها را با ايمان ، و شجاعت آن حضرت آنها را پايدار و از خودگذشتگي جنابش آنان را فداكار ساخت ديشب عرض كردم كه حضرت سيدالشهداء در صحنة كربلا در حاليكه خطر از هر سو وي را احاطه كرده بود و با آنكه زن و فرزند همراه داشت و مي دانست اگر كشته شود آنها به اسيري مي افتادند ايستاد و گفت " هيهات من الذله " يعني تن به ذلت نخواهم داد ، و هر اندازه دشمنان كار را بر وي تنگ مي گرفتند و اهانت مي كردند و زخم زبان مي زدند او مي گفت : " اميدوارم در مقابل اين خواري كه شما دربارة من روا مي داريد خدا مرا بزرگ گرداند و خدا پاداش خون مرا بدهد و انتقام مرا از شما بگيرد .

" آنچه سيدالشهداء را در مقابل اين مصيبتها پايدار نگه مي داشت همان ايمان به خدا بود كه خدا در نظرش از همه اينها مهمتر بود و همان عاطفة قوي يعني توجه به خدا بود كه بر همه عواطف ديگر مسلط گشته و در وجود آنحضرت نقطه ضعفي باقي نگذاشته بود تا كسي بتواند از آن نقطه در وجودش رخنه كند امشب مي خوام عرض كنم كه اين حالات در بازماندگان سيدالشهداء نيز از بزرگ و كوچك اثر كرد و آنها را هم قوي دل و بي اعتنا و متوجه به خدا ساخت .

صبر اهل بيت سيدالشهداء ضرب المثل گشته و اين سخن در ميان عامة معروف است كه حضرت امام حسين دست روي دل خواهران و دخترانش گذاشت و آنها چنين قوت قلبي يافتند اما حقيقت امر اينست كه رفتاري كه بر پيشواي بزرگ خود ديدند آنها را آنطور تربيت كرد .

اما موضوع صبر مقصود از آن اين نيست كه چون اسير شدند صبر كردند زيرا اين صبر قهري است و هر كس دچار بلائي شود خواه و ناخواه صبر مي كند بلكه مقصود از صبر اينست كه خود را نباختند و عزت نفس را از دست ندادند .

همانطور كه سيدالشهداء بارسيد تن به ذلت نداد و حاضر به تسليم نشد بازماندگانش نيز چندانكه ستم ديدند و جفا كشيدند در راه خود استوارتر گشتند و سخن حق خويش را روشنتر گفتند .

انسان تا مصيبت نبيند قوي نمي شود ، ناز و نعمت آدمي را ضعيف مي سازد .

خاندان سيدالشهداء مصيبت پرورده شدند و ديگر آنچه در آنها اثر نداشت مصيبت بود و در عوض به خدا اميدوار و در پرستش و محبت حق يكپارچه خلوص گشتند بر خلاف دشمنانشان كه از خدا نااميد و روز به روز در هنگاميكه اهل بيت سيدالشبردند از امام علي بن الحسين پرسيد : " تو كيستي ؟ " فرمود : " من علي بن الحسين " گفت : " مگر نه علي بن الحسين را خدا كشت ؟ " فرمود : " برادري داشتم كه نام او هم علي بود مردم تو او را كشتند .

" گفت : " نه خدا گشت " امام فرمود : " البته الله يتوفي الأنفس حين موتها .

" يعني : هنگام مردن جان همة مردم را خدا مي گيرد .

ابن زياد گفت : " تو چندان جسوري كه آنچه من مي گويم جوابم را مي دهي ؟ هم اكنون فرمان مي دهم گردن ترا نيز بزنند .

" امام فرمود : " مرا از مرگ مي ترساني ! مرگ عادت و شهادت كرامت ماست ! " ناچار ابن زياد عاجز شد .

به اندازه اي اهل بيت سيدالشهداء بيدار و هوشيار بودند مه دقيقه اي فرصت را از دست نمي دادند و غفلت نمي كردند .

چنانكه در همين گفتگو شنيديد ابن زياد مي خواست با گفتن اين عبارت كه " خدا او را كشت " شهداي كربلا را مستحق كشته شدن جلوه دهد و چنان بنمايد كه كاري كه كرده است بجا بوده و امام علي بن الحسين صريحاً گفت : " مردم تو كشتند" تا دانسته شود كه به ناحق كشته شده اند و با اين مغلطه كاري ها خون شهيدان از ميان نرود .

زينب خواهر سيدالشهداء در همان مجلس ابن زياد را كه همه امير مي ناميدند " ابن مرجانه " خواند و رسوايش ساخت .

موقف علي بن الحسين و زينب عمه اش در برابر ابن زياد و يزيد كمتر از موقف سيدالشهداء در ميدان كربلا نبود زيرا اينان جان بر كف دست نهاده و سخن حق خود را مي گفتند و در برابر پرده پوشيها و سفسطه كاريهاي دشمن خاموش نمي نشستند .

چون وارد بر يزيد شدند پس از گفتگوهاي مفصلي يزيد به اما علي بن الحسين گفت : " ما اصابكم من مصيبه فبما كسبت ايديكم .

" اين آيه از قرآنست ، يعني هر مصيبتي به شما برسد نتيجه عملي است كه خودتان كرده ايد .

امام فرمود : " اين آيه شامل حال ما نيست زيرا مراد از مصيبت در اين آيه عواقب وخيمه ايست كه در نتيجه كارهاي بد مردم به آنها مي رسد .

آيه اي كه شامل حال ماست اينست : " ما اصاب من مصيبه في الارض و لا في انفسكم الا في كتاب من قبل ان نبرأها ان ذلك علي الله يسير .

لكيلا تاسوا علي ما فاتكم و لا تفرحوا بما اتكم و الله لا يحب كل مختال فخور .

" يعني : هر مصيبتي در زمين يا در وجود خودتان به شما برسد پيش از آنكه آنرا پديد آوريم در علم ما گذشته است تا شما بر آنچه از دست تان برود اندوه نخوريد و به آنچه به شما برسد خشنود نشويد كه خدا اشخاص متكبر خودخواه را دوست نمي دارد .

ما آنكساني هستيم كه نه به آنچه از دست مان برود اندوهگين مي شويم و نه به آنچه به ما برسد خشنود ، زيرا در هر حال توجه ما به خداست و همه را از خدا مي دانيم و جز خدا هيچ چيز در ما اثر ندارد لهذا نه متكبريم نه خودخواه .

" يزيد ساكت شد پس از آن روز به زينب سلام الله عليها كرد و گفت : " چرا شما سخن نمي گويئد " حضرت زينب به امام اشاره كرد و فرمود : " بزرگ ما ايشانند و جواب ترا دادند .

" در آن موقع امام علي بن الحسين دو بيت خواند كه مضمونش اينست : " شما انتظار نداشته باشيد كه به ما اهانت كنيد و ما شما را دوست بداريم و شما ما را اذيت كنيد و ما به شما محبت كنيم ، خدا مي داند كه ما شما را دوست نمي داريم و شما را هم ملامت نمي كنيم از اينكه ما را دوست نداريد .

" يزيد گفت : " راست گفتي ولي پدرت و جدت آرزو مي داشتند كه امير باشند .

" امام فرمود : نبوت از آن جدم محمد صلي الله عليه و آله و امارت از آن پدران من بود پيش از آنكه تو متولد شوي .

" پس از آن يزيد اشعاري خواند و رفتاري كرد كه زينب سلام الله عليها از جا برخواست و خطابه اي انشاء كرد كه در سال گذشته چنين شبي بعضي از فقرات آنرا نقل كردم و ديگر تكرار نمي كنم و از آنجمله گفت : " اي يزيد ، تو اكنون آرزو مي كني كه كاش نياكانت ميبودند و پيروزي ترا مي ديدند ولي به همين زودي تو به آنها خواهي پيوست و آرزو خواهي كرد كه دستت خشك و زبانت لال مي شد و اين كار را نمي كردي و اين سخنانرا نمي گفتي .

" و گفت : " اگر چه مصيبت ها مرا مجبور كرد كه با تو هم سخن شوم ولي تو همچنان در ديدة من پست و كوچكي و آنكسكه ترا بر گردن مسلمين سوار كرد به زودي خواهد دانست كه ستمكاران عاقبت شومي دارندو بر تو هم معلوم خواهد شد كه آيا سر انجام كار تو بهتر بود يا حسين و آيا تو ضعيف تر بودي يا حسين " آنگاه اين آيه را خواند : " و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احياءٌ عند ربهم يرزقون .

" يعني : كساني را كه در راه خدا كشته شدند گمان نكني مردند و نابود گشتند بلكه آنها در نزد خدا زنده اند و روزي مي خورند .

آنگاه گفت : " خدا حاكم تو و محمد دادخواه تو و جبرئيل گواه كارت خواهند بود .

" همانطور كه عرض كردم خاندان پيغمبر فقط توجهشان به خدا بود در اين موقع كه يزيد به خلافت خود نازيد و دم از پيروزي زد و ياد نياكان خويش كرد خواهر سيدالشهداء تكيه اش به خدا بود و زن و مردشان يك زبان مي گفتند خدا براي ما چنين خواسته و ما از اين پيش آمد متأثر نيستيم و اين شهادت باعث كرامت ماست و كشتگان ما نمرده اند بلكه زنده اند و ذكر ما باقي خواهد ماند .

بزرگترين دلخوشي براي آنها همين بود كه به رحمت خدا اميدوار بودند و خدا را از خود راضي مي دانستند و آنها نيز از خدا راضي بودندكه دلخوشي و سعادتي از اين بالاتر نيست چنانكه در آخر سوره مائده مي فرمايد : " قال الله هذا يوم ينفع الصادقين صدقهم لهم جنات تجري من تحتها الانهار خالدين فيها ابدا رضي الله عنهم و رضوا عنه ذلك الفوز العظيم .

" يعني : خدا فرمود اينست آنروزيكه راستگويان نتيجه راستي خود را دريافت دارند براي آنها بهشتهائي است كه از آنها نهرها روانست و در آن سراي نعمت جاويدان هستند ، خدا از آنها راضي است و آنها از خدا ، و كاميابي بزرگ اينست .

اينست اندازه قوتي كه در نتيجه ايمان به خدا در بشر پيدا مي شود و او را به همه چيز بي اعتنا مي سازد و اينهايند آن مردم با ايمان قوي كه حوادث روزگار نتوانست آنها را از پا درآورد و مغلوب كند .

خدا را بشناسيد و به او ايمان آوريد و ذات پاك او را بپرستيد و دوست بداريد تا بر زمين و آسمان فائق آئيد و زنده جاويد مانيد شما را به خدا ميسپارم و عزت شما را از او خواهانم .




مرحوم راشد