بازگشت

اصحاب امام حسين(ع)


خبر هاني بن عروه به گوش مسلم بن عقيل رسيد.

او با همراهانش قيام كرد.

ابن زياد در قصر دارالاماره پنهان شد تا دست كسي به او نرسد.

ياران مسلم با هواداران ابن زياد پيكار كردند.

طرفداران ابن زياد از بالاي قصر مردم را زير نظر داشتند و به ياران مسلم هشدار مي دادند و آنها را تهديد مي كردند كه اينك سپاه امدادي از شام مي رسد.

نبرد ادامه داشت .

تا اينكه شب فرا رسيد.

ياران مسلم از اطراف او پراكنده شدند.

او داخل مسجد رفت تا نماز مغرب را بخواند و جز ده نفر با او نبودند و تا سلام نماز را گفت : احدي از آنان را نيافت و تنها از مسجد بيرون آمد و نمي دانست كجا برود و چه بكند؟ اتفاقا بر در خانه بانويي به نام طوعه ايستاد.

با او سلام و عليك كرد و فرمود: اي خانم و بنده خدا مقداري آب خوردن براي من بياوريد.

او آب آورد و مسلم خورد و همان جا نشست .

آن زن ظرف آب را به خانه برد و برگشت و گفت : اي بنده خدا مگر آب ننوشيدي ؟ مسلم گفت : چرا، خوردم .

آن زن گفت : پس به پيش خانواده ات برو.

مسلم سكوت كرد.

آن زن دوباره گفت .

باز مسلم سكوت كرد.

طوعه گفت : سبحان الله ! اي بنده خدا به سوي خانواده ات برو صلاح نيست كه بر در خانه من بنشيني و من چنان اجازه اي نمي دهم .

مسلم گفت : خانم ! من در اين شهر خانه و خانواده اي ندارم .

آيا مي تواني در حق من نكويي كني ؟ شايد يك روزي بتوانم تلافي كنم .

طوعه پرسيد: جريان چيست ؟ مسلم گفت : من مسلم پسر عقيل هستم ، اين مردم به من دروغ گفتند و مرا فريفتند.

طوعه پرسيد: شما مسلم ، هستيد؟ مسلم گفت : والله من همان مسلم بن عقيل هستم .

طوعه او را به داخل خانه برد و اتاقي را برايش آماده كرد و شام آورد.

مسلم شام نخورد.

اتفاقا پسر طوعه به نام بلال بن اسدي حضرمي آمد و به وجود مسلم در خانه پي برد و به ابن زياد لعين خبر داد.

ابن زياد محمد بن اشعث را فراخواند و شصت و يا هفتاد سرباز را در اختيار او گذاشت تا مسلم را دستگير كنند و پيش او بياورند.

وقتي به در خانه اي كه مسلم آنجا بود رسيدند، او با شنيدن صداي سم اسبان شمشير كشيد و به سوي آنان رفت .

آنها به درون خانه هجوم آوردند، اما مسلم حمله آنها را دفع و همه آنان را از خانه بيرون راند.

در اين موقع او با بكير بن حمران درگير شد و دو ضربت ميان آن دو رد و بدل شد.

بكير شمشيري بر لبان مسلم زد و لب بالاي او را بريد و به لب پايين هم رسيد.

مسلم ضربتي سنگين به بكير زد و دومي را بر دوش او كوبيد.

با سربازان ابن زياد مي جنگيد تا جماعتي از آنها را هلاك ساخت و چون اوضاع را چنين ديدند از پشت بام خانه ها او را با سنگ زدند و كنده هاي ني آتش زده بر سرش ريختند.

مسلم شمشير كشيد و از خانه بيرون آمد و در كوچه با آنها به نبرد پرداخت و چنين رجز مي خواند: سوگند ياد كرده ام كه آزاد بميرم .

هر چند كه مرگ را چيزي ناخوشايند ديدم .

هر انساني يك روز به شرارت و بدي بر مي خورد.

و سرد و گرم و شيرين و تلخ برايش درهم مي آميزد.

بيم آن دارم كه به من دروغ گفته و فريبم داده باشند.

با شما مي جنگم و شمشير مي زنم و از هيچ صدمه اي نمي هراسم .

در اين لحظه پسر اشعث ، مسلم را صدا زد و گفت .

كسي به تو دروغ نگفت و تو را نفريفت ، تو در امان هستي .

اما مسلم به سخن او اعتنا نكرد.

آنها به صورت دسته جمعي بر سر مسلم ريختند.

سربازي از پشت سر ضربه اي به او زد.

شمشير را از دست مسلم گرفتند.

در اين موقع گو اين كه دچار ياس باشد، اشك از ديدگانش سرازير شد و فرمود: اين ، نخست فريب است .

ايمني كجاست و امان كدام است ؟! انالله و انا اليه راجعون ما براي خداييم و به سوي او بازگشت كنندگان هستيم .

مسلم همچنان مي گريست به او گفتند مردي مانند تو كه چنان هدفي را مي جويد، بايد گريه كند، هرچند رويدادهاي تلخي برايش پيش آيد.

امام فرمود: به خدا قسم ! من براي جان خود نمي گريم و براي كشته شدن خود اشك ماتم نمي ريزم ، اگر چه يك آن هم نمي خواهم تلف شوم و از بين بروم .

ليكن من گريه مي كنم براي خانواده ام كه در راهند و به سوي كوفه مي آيند گريه مي كنم براي حسين و خاندان حسين (ع )، آنگاه رو به پسر اشعث كرد و فرمود: تو نمي تواني به من امان دهي ، اما آيا مي تواني كسي را از سوي من به سراغ حسين (ع ) بفرستي .

به گمانم او يا بيرون آمده و يا فردا بيرون مي آيد.

اين بي صبري من كه مي بيني از آن جهت است .

آن پيك از قول من به او بگويد مرا پسر عقيل به سوي شما فرستاده است .

او گرفتار مردم شده و امروز و فردا كشته مي شود.

به شما مي گويد پدر و مادرم فدايت ، خود و خانواده ات برگرديد.

مردم كوفه شما را نفريبد كه آنان همان اصحاب پدر شمايند كه با مرگ و با قتل آرزوي جدايي از ايشان را داشت .

مردم كوفه به شما دروغ گفتند و كسي كه به وي دروغ گفته شده باشد، نمي تواند راي و نظري داشته باشد.

سرانجام پسر عقيل را به در قصر آوردند.

او بشدت تشنه بود نگاهش به سوي بزرگ آب سرد افتاد، فرمود: از اين آب جرعه اي به من دهيد.

پسر عمرو باهلي گفت : مي بيني چه قدر خنك است .

به خدا قطره اي از آن را هرگز نمي چشي ، تا آب گرم آتش دوزخ را بچشي ! مسلم گفت : واي بر تو، تو كيستي ؟ گفت : من كسي هستم كه حق را شناخت آنگاه كه تو منكر شدي و خيرخواه پيشوايش بود آنگاه كه تو خيانت كردي و شنيد و اطاعت كرد موقعي كه تو عصيان و مخالفت ورزيدي ، من پسرعمو باهلي هستم .

مسلم گفت : مادر تو به عزايت بنشيند، چه قدر جفاكار و تندخو هستي ! و دلي سخت داري .

اي پسر باهله ! تو به آب گرم دوزخ و جاودانگي در آتش جهنم شايسته تري ، آنگاه به ديوار تكيه داد، آبي آوردند، كاسه را گرفت تا آب بنوشد، اما كاسه پر از خون شد.

سومين بار كاسه را تازه كردند، دندانهاي جلويش در كاسه افتاد فرمود: سپاس خدا را اگر قسمت من بود، مي نوشيدم .

مسلم را نزد ابن زياد بردند و او به عنوان اميرالمومنين به وي سلام نكرد.

پاسبان گفت : بر امير سلام نمي كني ؟ مسلم گفت : ساكت باش اي بيچاره ! او امير من نيست .

ابن زياد گفت : سلام بكني يا نكني اوضاع به نفع تو نيست تو به بدترين شكل كشته مي شوي .

مسلم فرمود: به خدا قسم ! بدترين قتل ، زشت ترين مثله ، خبث درون و غلبه و پيروزي شوم و ناميمون را كسي انجام نداد كه شايسته تر از تو باشد، آري تو چنان مي كني .

ابن زياد گفت : اي نافرمان ! اي آنكه اختلاف انداخت و با خروج از اطاعت امير، عصاي مسلمين را شق كرد و ميان آنان آشوب انداخت ! مسلم فرمود: دروغ گفتي ، معاويه و پسر او ميان مسلمانان اختلاف انداختند و تو و پدرت آشوب را به وجود آوردند و من اميد دارم خدا به دست بدترين مخلوقاتش شهادت را نصيب من كند.

ابن زياد گفت : تو آرزوهايي داشتي كه خدا ميان تو و آنها مانع شد و آن آرمانها را به اهلش واگذاشت .

مسلم گفت : اي پسر مرجانه ! اگر ما اهل آن آرمانها نيستيم ، پس كيست ؟ ابن زياد گفت : اميرالمومنين يزيد.

مسلم فرمود: سپاس خدا را.

ما خشنوديم كه خدا ميان ما و شما داوري كند.

ابن زياد گفت : چرا به اين شهر كه يكپارچه بودند.

آمدي آنها را پراكنده كردي و ميان آنها تفرقه انداختي ؟ مسلم فرمود: من براي آن كار نيامدم .

ليكن شما كارهاي بد كرديد، خوبيها را از بين برديد، بدون رضاي مردم بر آنان حكم رانديد، بر خلاف حكم خدا بر مردم حكمروايي كرديد و با ايشان مثل كسري و قيصر رفتار نموديد.

ما آمديم در ميان مردم امر به معروف و نهي از منكر نماييم و آنان را به حكم كتاب و سنت فراخوانيم و ما اهل چنين كاري هستيم .

در اين لحظه ابن زياد لعين (كه حرفي نداشت بزند) مسلم ، علي ، حسن و حسين و عقيل (ع ) را ناسزا و دشنام داد و مسلم ، ديگر با او حرفي نزد و از وي روي برگردانيد.

ابن زياد به بكير پسر حمران فرمان داد مسلم را به پشت بام قصر برد.

او مسلم را در حالي كه استغفار و سبحان الله مي گفت و بر محمد و آل او صلوات مي فرستاد، به پشت بام برد و گردن زد و از همان جا پايين انداخت .

بعد، ابن زياد لعين دستور داد هاني پسر عروه را آوردند و گردن او را هم زدند.

پاهاي آن دو شهيد را گرفته و در بازارهاي كوفه مي گرداندند و سپس فرمان داد بدن آنان را در كناسه به دار آويزند و سرهايشان را براي يزيد لعنه الله فرستاد.

او هم ، از اين كار ابن زياد سپاسگزاري كرد و فرمان قتل حسين (ع ) را صادر نمود.

جان من و پدرانم فداي آنان كه ظلم ستيز بودند و به ستم تن ندادند و آن خوشگذران نافرمان خدا، كاسه مرگ را جرعه جرعه به آنان خورانيد.

خونهايشان از شمشيرهاي گمراهي ، مي چكد سفارشهاي خدا درباره آنان لغو و ناديده گرفته مي شود، و آنان بهترين زمينيان و بزرگوارترين و شريف ترين آسمانيان بودند.

بزرگواراني كه از ميان نيزه ها و شمشيرها با كرامت درگذشتند و روز جنگ آبها تيره و گل آلود گردد.




سيد عبدالحسين شرف الدين موسوي