بازگشت

شب پنجم محرم


بسم الله الرحمن الرحيم

" الحمدلله رب العالمين باريء الخلائق اجمعين ثم الصلاة و السلام علي سيد الانبياء و المرسلين حبيب اله العالمين ابي القاسم محمد " صلي الله عليه و آله" و اللعن علي اعاديهم اجمعين من الان الي يوم الدين " قال المن فئة قليلة غلبت فئة كثيرة بإذن اللمع الصابرين [1] .

تأثير عامل ايمان در جنگ هاي اسلامي در اكثر جنگهاي اسلامي و يا در همه آنها با آن كه جمعيت جبهه موافق و مسلمين به طور محسوس ، كمتر از جمعيت كفر است ، اما در اكثر موارد ، شاد پيروزي هاي چشم گير مي باشند.

يعني در جنگهاي اسلامي معادلات و محاسبات جهاني تغيير كرده است .

به طور نمونه : اكثر جنگهايي كه زمان حضور رسول اكرم بوده مثل جنگ بدر كه اصحاب رسول اكرم 313 نفرند ، در حالي كه كفار و مشركين 950 نفر بودند ، با 313 نفر به مقابله مي پردازند و خداوند از اين جمعيت كم با ايمان يك رعب و وحشتي در دل مشركين افكند كه آنها با تمام جمعيت بسيارشان پا به فرار گذاشتند .

در جنگ احد در يك مقطع زماني در جنگ ، مشركين يك طرف ، سه نفر از مسلمين يه طرف ، يعني رسول خدا " صلي الله علابوجانة بودند و يك خانمي به نام نسيبه جراحه [2] ، اين زن خدمات پشت جبهه انجام مي داد .

يعني گاهي سقايي مي كرد با مشك ، آب مي آورد براي سربازان ، گاهي مجروح ها را پانسمان مي كرد ، كارش خدمت پشت خط مقدم و جبهه بود ، اين خانم وقتي ديد رسول اكرم " صلي الله عليه و آله " بين مشركين ايستاده و دفاع مي كند و فقط علي است كه با دو شمشير جنگ مي كند ، فرزندش خواست فرار كند گفت : " كجا فرار مي كني ؟ پيغمبر خدا را تنها گذاشته ايد و فرار مي كنيد ؟ بيا شمشيرت را بده ، من جنگ مي كنم " .

شمشير و سپر فرزند را گرفت و ايستاد در حضور رسول اكرم ، سر مي زد ، دست مي زد ، سينه مي شكافت ، و از پيامبر دفاع مي كرد .

رسول اكرم " صلي الله عليه و آله " وقتي اين شجاعت را مشاهده كردند فرمودند : " بارك الله ؛ صد آفرين به تو زن مرد صفت " .

پس ببينيد در اين جنگ ها جمعيت مشركين بيشتر از جمعيت مسلمين و گاهي قابل قياس نبوده است ، اما معمولاً شاهد پيرو‍زي هاي مسلمين هستيم .

پس معلوم مي شود آن چه پيروزي مي آورد هدف است ، عقيده و ايمان است " ان الجهاد عقيدة " .

سرباز ، معتقد بود به جبهه جنگ كه مي رود ، اگر كشته شود يا بكشد در هر دو حالت ، موفق است .

رمز پيروزي مسلمين اين بود در تمام جنگ ها سخني از جرجي زيدان به قول " جرجي زيدان " : " ياران رسول اكرم و اصحاب پيامبر " صلي الله عليه و آله " با آنكه از نظر تغذيه و سلاح ، حداقل را دارا بودند ، اما معتقد بودند كه من به جبهه جنگ مي روم اگر كشتم ، براي رضا خدا ، اگر كشته شدم ، تازه به آرزوميم رسيده ام ، آرزويشان مگر چه بود ؟ آرزويش اين بود شب و نيمه شب و نيمه شب دعا مي كرد ، مي گفت : خدايا شهادت در راه تو در ركاب رسولت را به من رزق و روزي بفرما .

اين عقيده بود كه جمعيتهاي كم را بر جمعيت هاي زياد پيروز كرد " .

بهترين نمونه براي اين مقدمه اي كه عرض كردم ، كربلاست .

از ميان ياران امام " عليه السلام " در كربلا حبيب بن مظاهر ، يا مظهر ، مسلم بن عوسجه ، زهير و برير هستند مي دانيد برير چند سالش بود ؟ حدود 90 سال از بهار عمرش مي گذشت .

عنصر ايمان در نهضت عاشورا در جنگ ، يك مقرراتي هست ، در يك سنيني ، افراد مي توانند خدمت نظام بكنند ، سن بين هجده و بيست سال خدمت نظام مي كنند .

آدم 50 ، 60 ساله به درد جبهه نمي خورد ، نه پاي دويدن دارد نه دست اسلحه دست گرفتن دارد ، نه از تپه مي تواند بالا بيايد ، نه در صحرا مي تواند كار كند .

اما در واقعه كربلا و در جنگهاي اسلامي تمام معادلات و محاسبات جهاني جنگها عابس روز عاشورا دست دوستش شوذب [3] را گرفت آمد محضر اباعبدالله عرض كرد : " آقا حسين جان من هم سينه ام تنگ شده ، به من اجازه بده جانم را فدايت كنم " .

اما مشكلش بود اين عزيزاني كه يادگار رسول خدا و امرا از دست بدهد .

مي دانيد هر چيدور مي اندازند ، كفش كهنه ، كلاه كهنه ، لباس كهنه ، حتي ساختمان كهنه به درد نمي خورد اما يك چيز است هر چه كهنه تر بشود ، ارزنده تر مي شود و آن دوست قديمي و كهنه است .

اگر يك رفيقي داريد چهل سال است با هم دوست هستيد نشيب و فراز طي كرده ايد ، دوستي و دشمني هاي زيادي در بين بوده ، اما هيچ وقت پشت سر شما غيبت نكرده ، چشم داشت به مال و عنوان تو نداشته ، يك دوستي كه چهل سال ، پنجاه سال ، كمتر ، بيشتر ، با هم بوده ايد و در نشيب و فرازها و شادي و غمها ، اين دوست را از دست مده ، دارزنده وبزني مي گويد : بفرما ، هر وقت بارت بيفتد كمك مي كند ، امام حسين هم اين چنين بودند .

عابس يار علي " عليه السلام " بود ، در جنگ صفين در ركاب اميرالمؤمنين " عليه السلام " شمشير مي زد و شمشير زني و فنون جنگي و رزمي را از علي آموخته بود .

روز عاشورا آمد محضر اباعبدالله ، به دوستش شوذب گفت : " عزيزم برو از حسين استجازه كن ، مي خواهم جلوي چشمم بر وي، اگر رفتي و به شاين دل سوخته را به حساب خدا مي آورم [4] .

به حساب اباعبدالله الحسين مي گذارم " ، احتساب يك كار مقدسي است .

ما امروز عده اي از شما روز پنجم اول صبح مي آييد ، اول مي رويد خدمت كريمه اهل بيت ، خاك آستانه اش را مي بوسي ، در و ديوار حرم را مي بويي و گريه مي كني ، مي گويي : " السلام عليك يا بنت موسي بن جعفر ، السلام عليك يا بنت ولي الله السلام عليك يا اخت ولي الله ، السلام عليك يا عمة ولي الله ، يا فاطمه اشفعي لي في الجنة " ، عرض ادب مي كني بعد هم مي آيي اين جا كنار حرم بي بي ( سلام الله عليها ) در مجلس عزاي ابا عبدالله الحسين ، ببين اين كار را به حساب بگذار ، هر روز كه مي آيي زانوي غم بغل مي كني ، اشك مي ريزي ، موقعي كه بلند شدي برو بگو : " بي بي حضرت معصومه شما شاهد باش ، فرداي قيامت به فاطمه زهرا بگو كه من پنج روز آمدم و روضه امام حسينش " .

براي عزاي امام حسين پول مي دهي به حساب بگذار ، وقت مي دهي اين وقتت را به حساب بگذار ، هر كاري كه انجام مي دهي اين كارت را به حساب بگذار .

خود ابا عبدالله الحسين اين كار را كرده است استجازه كرد گفت : " بابا من هم بروم ميدان جنگ " ؟ فرمود، اما دل حسين سوخت ، دست كرد زير محاسنشطرف آسمنتيجه عمرم را مقابخدا ز سوز دلم آگهي كه جانم رفت ز جان عزيزترم اكبر جوانم رفت احتساب كردن يا به حساب گذاشتن ، يك فصلي است در كار بزرگان دين ما .

عباس در كربلا به دوست و حليفش گفت : اگر تو بروي به شهادت برسي من به كشته تو احتساب مي كنم .

شوذب به ميدان رفت وبه شهادت رسيد و سپس نوبت عابس شد ، آمد محضر سيد الشهداء عرض كرد : " يا اباعبدالله ، به من هم اجازه بدهيد بروم جان ناقابلم را تقديم كنم ، آري اصحاب امام حسين " عليه السلام " در روز عاشورا براي رفتن ميدن تبادر مي جستند ، مسابقه مي دادند در جانبازي ، راستي چه مي شود انسان از اعز اشيائش مي گذرد ؟ ما يك جان كه بيشتر نداريم ، چقدر بايد هدف مقدس باشد كه انسان از سر جانش بگذرد ؟ براي اين ها كه كربلا بودند راه خيلي روشن بود .

دين بهشت در شب عاشورا علامه مجلسي مي گويد : " شب عاشورا آنهايي كه ث" عنشان داد [جانباز شمشير مي زدند و به استقبال نيزه و شمشير مي رفتند .

ورود عابس به معركه جنگ عابس به اذن سيد الشهداء " عليه السلام " وارد معركه شد ، چون دو طرف صورتش پوشيده بود ، كلاه خودي هم روي سرش بود بدنش هم زره بود ، از اندامش شايد نفهميدند اين كيست ، فقط چشمانش پيدا بود ، اما وقتي حمله كردم مثل حيدر كرار ، چون از علي آموخته بود حمله كردن به دشمنان خدا را ، به هر جانبي كه حمله مي كرد همه روي هم مي غلطيدند ، ربيع بن تميم نگاه كرد ، ديد اين ضرب دست عابس است .

بلند فرياد زد گفت : " لشكر كوفه چه مي كنيد ؟ هذا اسدالاسود ؛ اين شير شيران است ، اين يل ميدان است ، اين عابس ابن ابي شبيب شاكري است ، هر كسي نزديكش برود به هلاكت ابدي مي رسد " .

با آنكه اين گوينده ، جزو دار و دسته ابن سعد بود.

آن طوري كه مورخين نقل مي كنند ، وقتي اين منادي اين فريا را زد و مردم مطلع شدند مقابل عابس ايستاده اند ، بنا را بر فرار گذاشتند ، الفرار ، لشگر مثل مور و ملخ از جلوي چشم اين پيرمرد با ايمان فرار كردند .

ببين خدا از مؤمن در دل آدمهاي منافق و مشرك چه وحشتي ايجاد مي كند .

زنده كردن حادثه كربلا در جنگ تحميلي عراق عليه ايران ما كه با كربلا ، نزديك هزار سال فاصله داريم ، در همين جنگ تحميلي كه دنياي نامرد به شيعيان مرتضي علي اين مملكت تحميل كردن ، آنهايي كه جبهه بوده اند از نزديك ديده اند ، آنهايي هم كه نبودند در فيلمها ديده اند ، واقعاً چه بچه بسيجي ده شانزده ساله ، يك تفنگ دستش ، هفت هشت ده تا از اين غولهاي بعثي نامرد از جلو انداخته بود و از گردنه سرازير مي كرد .

من يك وقت در فيلم ديدم،گفتم: اي داد اگر يكي از اينها برگرده به اين جوان حمله كند كه او را مي كشد ، چون او مؤمن بود آمده بود جبهه شهيد بشود ، اين غولهاي بيابان كه نيامده بودند شهيد بشوند ، نمي فهميدند شهادت يعني چه ؟ آمده بودند برگردند برود داخل تانك و با حقوق صدامي مفاتيح بود ، قرآن بود ، كتاب تهجد بود ، دعاي توسل و " اشفعي لي في الجنة " بود ، تمسك به ذيل عنايت اهل بيت ، اين ها خيلي با هم تفاوت دارد .

در كربلا و جنگ هاي اسلامي آن چيزي كه كارايي داشت ايمان بود و از جان گذشتن ، عابس وقتي ديد مثل مور و ملخ از جلوي چشمش فرار مي كنند ، با اسب وسط ميدان خلوت جولان مي داد و فرياد مي كرد " الا رجل ؟ ! الا رجل ؟ ! ؛ اي مرد نماها يك مرد نداريد ؟ ! ريش و سبيل غير از مرد بودن است .

مردانگي به دليري و شجاعت و سر نترس داشتن و دشمن ستيزي و آگاهي و بيداري است .

مرد آن كسي است كه مواضع را بشناسد ، مواقع را تميز بدهد ، در مقابل دشمن تسليم نشود ، سازش ناپذير با دشمنان اسلام باشد .

فرياد عابس عابس فرياد زد " اي مرد نماها ، كجا فرار مي كنيوقتي ديد جرأت نمي كنند نزديك بيكلاه خود را به عقب سر انداخت تا از آنها استفاده نكنند و به دشمن دل و جرأت بدهد ودليري و ايمان و شجاعت خود را اظهار كند .

در جنگهاي جهاني الان و ديروز رسم است ، سرباز وقتي احساس مي كند و استشمام مي كند كه اسير مي شود ، اول كاري كه مي كند مركبش را از كار مي اندازد ، اسلحه اش را منتفي مي كند ، داخل اين حورها و قسمتهاي آب گير جبهه ما ، اگر يك روزي حوصله كنند بگردند ، جستجو كنند ، هزاران سلاح خودي پيدا مي كنند .

شستم از اشك به خون رنگ جلايش دادم صورت عشق نبد ورنه بدين زيبايي و اين كار صحيح است ، چون سرباز مي بيند الان كشته مي شود يا اسير مي شود ، چرا دشمن از اسلحه او استفاده كند ؟ به اين دليل ، اسلحه اش را پرتاب مي كند داخل علفزارها و حورها ، و مركبش را از كار مي اندازد ، تانك سوار ، نفربر سوار مي بيند الان اسير مي شود ، مي آيد پايين تانك را منهدم مي كند تا دشمن از وسايل خودي سوء استفاده نكند ( غرقه در بحر چه انديشه كند طوفان را ) در جنگ هاي قديم هم بود مثلاً در جنگ موته ، ماه مبارك رمضان بود ، حضرت جعفر طيار ( سلام الله عليه ) كه پيغمبر فرمودند : " خداوند عوض دو دستي كه جعفر از تنش جدا شد در جبهه ، دوبال به او داده در بهشت پرواز مي كند " ، به اين جهت ، به او در تاريخ اسلام ، لقب طيار داده اند " جعفر طيار" .

اين جعفر وقتي از اسب پياكرد تا دشمن از اسب او استفاده نكند [6] در كربلا هم عابس بن ابي شبيب شاكري احتمالاً ، پياده شروع كرد قدم زدن با شمشير ، باز هم جرأت نمي كردند نزديكش بيايند .

نحوه مقابله دشمن باعابس ابن سعد ديد خيلي اوضاع بدي شد ، يك رعب و وحشتي در دل سربازها افتاده ، همه سرها به زير است و سربازان زير چشمي دارند نگاهش مي كنند .

ابن سعد گفت : " برويد جلو معطل نكنيد " .

عابس ديد كه باز هم نزديك نمي آيند ، دست برد كلاه خودش را برداشت گفت : " حالا بياييد " ، باز هم نرفتند .

پسر سعد وقتي ديد باز هم جرأت نمي كنند ، به سربازانش گفت : " حالا كه مرد نيستند ، برويد با او مقابله كنيد بياييد از حربه ضعفاء استفاده كنيد " .

گفتند : چه كنيم ؟ گفت : " دامن ها را پر از سنگ كنيد ، مثل خاله پيرزن ها سنگ بزنيد بيچاره هاي وامانده مفلوك ، اين كار هم از شما بر نمي آيد " ؟ آن بدبخت ها با حربه ضعفا دامن هايشان را پر از سنگ كردند و چندين هزار نفر به يك هدف ، فقط به بدن عابس پير غلام ابا عبدالله الحسين سنگ مي زنند ، عابس ديد خيلي نامردند ، گفت : " من هم يك كاري مي كنم در تاريخ رسوايتان مي كنم و مردانگي و سلحشوري اين جبهه را اعلام مي كنم " .

وخدا مي داند كه اين كار را كرد ، مي داني چه كرد ؟ وقتي ديد همه سنگ مي زنند ، با چندزد ، عابس يك نفر بود ، دست برد و زره اتنش درآورد [7] ، عريان با يك شمشير وسط ميدان آمد ، گفت : " بزنيد نامردها ، شما خيال كرديد من آمده ام در ركاب اباعبدالله الحسين در جبهه حق و خدا و اين كهنه دلق فرسوده چندين سال خورده و خوابيده را دوباره برگردانم به خانه و زندگي كه چه بشود ؟ حالا گيرم بعد از اين واقعه من ده سال ديگر زنده باشم ، آيا آخرش نمي ميرم ؟ پس بهتر نيست حالا كه خداوند برايم اين سفره را پهن كرده سر سفره امام حسين به بهشت بروم ؟ بيچاره هاهنآنقدر سنگيبدن مجروحش روي زمين افتاد و وقت آن آمد كه من عريان شوم جسم بگذارآزمودم مرگ من در زندگيست چون رهم زين زندگي پايندگي است رفتار دشمن با بدن عابس بعد از شهادت اين مرد دلير ، بحث و اختلاف شروع شد ، يكي مي گفت : من عابس را از پا درآورم ، ديگري مي گفت : من عابس را كشتم ، ابن سعد گفت : جنگ و جدل نكنيد با هم مشاجره نكنيد ، كشتن اين مرد شجاع كار يكي دو تا ده تا نبوده ، همه ما ، در كشتن عابس سهيم هستيم ، خدا همه شان را لعنت كند .

چندتن از شهدا را بعد از شهادت سراز بدنشان جدا كردند و سرها را پرتاب كردند مقابل خيمه اباعبدالله الحسين ، يكي از آنها سر عابس پير غلام است ، وقتي سر را از بدن جدا كردند ، از سوز دل و لجاج و عنادي كه داشتند سر را پرتاب كردند جلوي خيمه سيد الشهداء " عليه السلام كنند ، بگويند : آقا ببدستت ازابا عبدالله الحسين از خيمه بيرون آمد ، زينب نگاه مي كرد ، همه جا برادرش را مراقبت مي كرد ، آخر اين برادر عزيز ، مادرش زهرا است ، ديده ايد در خانواده ها گاهي يك برادر و خواهر شديداً همديگر را دوست دارند .

زينب ، دلداده حسين است ، زينب ، بي حسين آرام ندارد .

همه جا در اين سفر مراقب بود تا غبار غم به چهره حسينش ننشيند .

شايد نگاه كرد ديد آقا آمد نشست كنعابس گذاشت .

اي مردان خدا ، اي دوستان با صرفتيد و به آنچه خدا به شما وعده كرده بود رسيديد ، اما مرا در غم دنيا تنها گذارديد .

حسين صورت به صورتش مي گذارد ، خون سر و رويش را پاك مي كند ، مهربان برايش گريه مي كند ، اي بي بي يك چند روز صبر كن دم دروازه كوفه ببينيد مردم با وقتي نگاه كرد ديد سر برادرش حسين است اين روزها و شبها روز و شب عزاي حسين است دلت كجاست ؟ دلت را از بيرون بياور داخل مجلس عزا ، به چشمانت نصيحت كن بگو : چشمها تو فردا در قبر خاك مي شوي ، چرا براي عزاي حسين اشك نريزي ؟ وقتي صورتمان اشك آلود مي شود آبرو پيدا مي كند ، آن وقت ديگر دعايمان مستجاب مي شود .

زينب نگاه كرد ديد به به ، عزيز دلش سرش بالاي نيزه است .

صدا زد حسينم همه چيز را خبر داشتم ، شهادت تو را پدرم علي خبرم داده بود ، اسيري خودم را مادر جوان مرگم به من خبر داده بود ، اما باور نمي كردم سرت را بالاي نيزه ببينم .

سر شكنم پاي نيزه سرت اي شه هست اگر حاصلي ز عمر همين است نيزه بلند است و دست كوته و دل خون صبر كند دل مگر به سنگ عجين است چرا از همرهان دوش اي سر خونين جدا بودي چرا پر خاك و پر خاكستري ديشب كجا بودي كه روي جراحات سرت پاشيده خاكسر مگر زخم تو را اين گونه داروئي دوا بودي به مهماني چرا در خانه بيگانگان رفتي بريدي از چه با ما روزي آخر آشنا بودي و لا حول ولا قوة الا بالله العلي العظيم -------------------------------------------------------------------------------- [1] سوره البقرة 2 ، آيه 250 [2] سفينة البحار ، ( نسب ) قصه غزوة الاحد و فرار الاصحاب قال : و لم يبق مع رسول الله " صلي الله عليه و آله " الا ابودجانة و اميرالمؤمنين " عليه السلام " و كلما حملت طائفة علي رسول الله " صلي الله عليه و آله " استقبلهم اميرالمؤمنين " عليه السلام " فيد فعهم عيقتلهم حتي انقطع سيفه و بقيت صلي الله عليه و آله " نسيبه ينت كعب ، و كانت تخرج مع رسول الله " صلي الله عليه و آله " في غزوات ، تداوي الجرحي و كانت ابنها معاها فارادان ينهزم و يتراجع فحملت عليه فقالت : يا بني الي اين تفر عن الله و عن رسوله ؟ فردته ! فحمل عليه رجل فقتله فاخذت سيف ابنها فحملت علي الرجل فضربت علي فخذه فقتله فقال رسول الله " صلي الله عليه و آله " بارك الله عليك يا نسيبه و كانت تقي رسول الله " صلي الله عليه و آله " بصدرها و ثديها حتي اصابتها جراحات كثيرة .

[3] بعضي از شوذب به غلام تعبير كرده اند بدين جهت كه در عبارات به مولا از او تعبير شده است ؛ كتاب منتخب التواريخ : ص 234 از ثقه الاسلام نوري نقل مي كند ، ثقة الاسلام نوري " قدس سره "در " لؤلؤ و مرجان " مي فرمايد : " شاكر قبيله ايست در يمن از طايفه همدان و عابس از آن قبيله است و كلمه مولا را اگر اضافه به قبيله بنمايند مراد حليف است يعني هم قسم كه شخص از قبيله خود به جهت تقويت خود نزد قبيله اي مي رود و با آنها هم قسم مي شود پس آنها در شدت و سختي او را ياري مي كنند به نحوي كه در قبائل عرب مرسوم است .

و يا آنكه مولا به معني نزيل است يعني از قبيله خود به خاطر بعضي از جهات مثل وسعت رزق و يا فرا از دشمن هجرت مي كند و در قبيله ديگر وارد و نازل مي شود ، و به قواعد آنها رفتار مي كند .

پس شوذب حليف و يا نزيل قشايع و معروف است چون غمي دهند نه به قبيله " و " نفس المهموم " مي فرمايد : " شاكر قبيلة في اليمن من همدان ينتهي نسبهم الي شاكر بن ربيعة بن مالك و عابش كان من هذه القبيلة و شوذب مولاهم اي نزيلهم او حليفهم لا انه كان غلاماً لعباس او معتنقه او عبده و قال في سفينة البحار: شوذب بالفتح مولي شاكر من شهداء الطف قال شيخنا في المستدرك و لعل كان مقامه اعلي من مقام عابس لما قالوا في حفه و كان متقدما في الشيعه .

در ابصار العين آمده و كان شوذب من رجال الشيعه ، و وجوهها و من الفرسان المعدودين و كان حافظا للحديث حاملاً عن اميرالمؤمنين " عليه السلام " پس الان پيش افتاد در جلو روي ابي عبدالله 7 فداكاري كن تا به كشته دادن تو احتساب كند همچنان كه به جان نثاران ديگرش احتساب كرده و نيز منهم به كشته دادن احتساب كنم : پس اگر در اين لحظه كسي همراهم بود از تو به من نزديك تر بود خوشحال بودم كه جلو روي من پيش برود تا مصيبت او را در حساب خدا بگذارم : زيرا امروز روزي است كه به هر كاري كه مقدور ما باشد سزاوار است كه اجر و مزد بطلبيم چون بع، فقطسعديا هر كه ندارد سر جان افشاني مرد آن نيست كه در حلقه عشاق آيد [4] كمره اي " قدس سره " از ابي مخنف نقل مي كند : عابس به شوذب گفت : " اما الان فتقدم بين يدي حتي يحتسبك كما احتسب غيرك من اصحابه وحتانا اولي به مني بك تسرني ااحتسبه فانه يوم ينبغي لنا ان نطلب الاجر فيه بكل ما نقدر عليه فانه لا عمل بعد اليوم [5] نفس المهموم ، ص 140 و روي القطب الراوندي " رحمة الله " عن الثمالي قال قال علي ابن الحسين " عليه السلام " : كنت مع ابي في الليلة التي قتل في صبيحتها فقال لا صحابه هذا الليل فاتخذوه جنة فازالقوم انما يريد و نني و لو قتلوني لم يلتفت اليكم و انتم في حل وسعة .

فقالوا والله يا يكونو هذا ابدا ، فقال " عليه السلام " : انكم تقتلون غدا كلكم و لا يفلت منكم رجل .

قالوا الحمدلله الذي شرفنا بالقتل معك ثم دعا ف فقال " عليه السلام " : ارفعوا رؤسكم و انظر فجعلوا ينظرون الي مواضعهم و منازلهم من الجنة و هو " عليه السلام " يقول لهم هذا منزلك يا فلان فكان الرجل يستقل الرماح و السيوف بصدره و وجهه ليصل منزله من الجنة .

ترجمه : امام سجاد مي فرمود : من در خدمت پدر بزرگوارم بودم در شبي كه فرداي آن شب به شهادت رسيد : پس فرمود به اصحاب خود : اكنون پرده شب شما را فرا گرفته و از سپر شب براي رفتن از اين وادي استفاده كنيد چون كه اين جماعت فقط قصد كشتن مرا دارند وقتي مرا به شهادت برسانند ، با شما كاري ندارند بنابراين بيعت را از شما برداشتم و شما را به اختيار خود گذاشتم تا به هر جا كه مي خواهيد برويد .

آنها در پاسخ عرض كردند : خدا را سپاس كه به ما توفيق ياري و شهادت در ركابت را لطف فرمود .

حسين " عليه السلام " فرمود سر برداريد و بنگريد وببينيد محل و منزل خود را در بهشت ( شب عاشورا ) ديدند محل و منزل خود را در بهشت و حسين " عليه السلام " به آنها مي فرمود : اين قصر و منزل تو است كه فلاني ( بدين جهت ) بود كه مردان خدا در كربلا به استقبال نيزه و شمشير با سينه سپر به منازاز رهگذر خاك سر كوي شما بود هر نافه كه بر دست نسيم سحر افتاد [6] واقعه موته در سال 8 هجري اتفاق افتاد ، رسول اكرم فرمانده و پرچم دار اين واقعه را جعفر طيار معين كردند و پرچم سفيدي به دست او دادند ، و به اتفاق سه هزار نفر او را رهسپار كردند ؛ فرمودند : " اگر جعفر به شهادت رسيد ، زيد بن حادثه امير جنگ است و اگر او شهيد گشت ، عبدامراء لشگر ديگري رايهودي كه اين مطلب را شنيد گفت : " يا ابوالقاسم اين چند نفر كه نام بردي همه به شهادت مي رسند اگر تو پيغمبر هستي ، چون پيغمبران الهي علي الترديد سخن نمي گويند ، انبياء بني اسرائيل اگر به اين كيفيت صد نفر را تعيين مي كردند همه كشته مي شدند " .

لشگر اسلام در اطرفا شام به موته نزديك شد ، يك شب خبر به شرجيل حاكم موته رسيد ، با كمك قيصر روم با لشگري عظيم صد هزار نفري به مقابله پرداختند ، نخست جعفر بن ابي طالب به ميدان آمد و فرمان داد كه : " اي ياران خدا همگي از مركب پياده شويد تا با شجاعت تمام و بدون فكر فرار به مقابله بپردازيم ، دشمن وقتي كه مردان مصمم را ببيند دچار تزلزل و شكست مي شود " آنگاه حضت جعفر طيار " عليه السلام " از اسب پياده شد و اسب خود را پي كرد .

اما سبب اين جنگ اين وسيله حارث بن عمير ازدي فرستادند ، وقتي كه فرستاده پيغمبر به سرزمين موته رسيد ، شرحبيل امير قصان او را دستگير و فرمان داد كه او را دست بسته گردن زدند ، وقتي او خبر به رسول اكرم رسيد ، رسول خدا خيلي متأثر شد و خون مسلمين به جوش آمد لذا ترتيب لشگر را به پيش مي برد و مي جنگيد ، تا جمع كثيري را كشت ، كفار او را دور كردند و دست راست اورا قطع كردند ، پرچم را به دست چپ گرفت او را نيز قطع كردند در حالي كه مثل ناودان از دو بازوي قطع شده او خون مي باريد پرچم سرافراز اسلام را با دو نيم بازوي خود به سينه گرفته بود و پيش مي رفت .

احمد ذيني دحلان در " سيره نبويه " مي گويد : در آن حالي كه با دستهاي قطع شده به پيش مي رفت گوئي بهشت را نزديك مي ديد و نسيم و آب بهشتي را براي فرو نشاندن غبار معركه و رفع عطش مشاهده مي كرد و مي گفت : " يا حبذالجنة و اقترعمر نقل مي كند كه بدن مجآب به او عرضه كرديم فرمود : " من روزه دار هستم آب را بالاي سرم داخل سپرم بگذاريد اگر تا موقع افطار زنده بودم افطار مي كنم و الا با زبان روزه و يا بدني مجروح به سوي خدا مي روم او سرانجام به شهادت رسيد و روحش به ملكوت اعلي پرواز كرد در حالي كه بين سر تا قدم مقدسش 90 زخم نيزهدر مسلح صفتگر عاشقي صادقي ، ز كشتن نگريز مردار بود هر آن كه او را نكشند [7] راوي مي گويد : پس از آن سنگباران هولناك با تن برهنه بر آن مردم حمله كرد ، " عنصر شجاعت " جلد 1 ، ص 142 [8] " محدث سماوي " گويد : " از سرهاي اصحاب حسين ، بع" عبدالله بن عمير " ، برداشت و به سينه گرفت .

دوم سر " عمر نب جناده " چون طفل بود ، سرش را به طرف حسين افكندند و مادرش آن را در بر گرفت و گفت : احسنت اي ميوهبه سبالاي سرم نام تو را نقش نمودم يعني كه سر من فداي قدم تو


صادقي واعظ