بازگشت

درس هايي از نهضت عاشورا (1)


مقدمه در اين ايام كه با نام و ياد حضرت سيدالشهدا(عليه السلام) مبارك شده است، درهاي بهشت به روي مردم گشوده شده تا هر گروه از مردم، از يكي از اين درها و با شفاعت حضرت سيدالشهدا(عليه السلام)وارد جنت و رضوان الهي شوند.

تعبير درهاي بهشت را به اين دليل به كار بردم كه هر گروه از مردم، از طريقي خاص نسبت به حضرت سيدالشهدا(عليه السلام) اظهار ارادت و انجام وظيفه مي كنند.

بحمد اللّه تمام مردم ما توفيق شركت در مراسم و مجالس عزاداري، سينه زني و تعزيت و تسليت سالار شهيدان(عليه السلام) را دارند و علاقه و عشق خود را نسبت به خاندان پيغمبر(صلي الله عليه وآله وسلم) و به خصوص حضرت سيدالشهدا(عليه السلام) ابراز مي كنند و اين عملي است كه موجب تقويت ايمان و تقرب آنها به خداي متعال و در نهايت موجب بقاي اسلام و مكتب بر حق تشيع مي شود.

عده اي از مردم نيز با برگزاري مجالس اطعام، علاقه خود را به اين خاندان ابراز مي كنند.

بعضي از مردم هم از راه هنر، شعر، تعزيه و اين قبيل فعاليت ها در دستگاه حسيني انجام وظيفه مي كنند.

به عبارت ديگر هر كس متاعي دارد كه در اين ايام به پيشگاه حضرت سيدالشهدا(عليه السلام)عرضه مي كند و از نعمتي كه خدا به او عطا فرموده است، براي روشن نگه داشتن اين چراغ الهي استفاده مي كند.

وظيفه امثال بنده نيز، اين است كه با تبيين زواياي مختلف اين واقعه بي نظير تاريخ، به افزايش سطح بصيرت و معرفت علاقمندان به حضرت سيدالشهدا(عليه السلام) كمك كنيم.

ما نيز بايد در اين راه گامي برداريم تا نام خود را در زمره ارادتمندان حضرت سيدالشهدا(عليه السلام)ثبت كنيم.

اميدواريم خداي متعال به بركت خون حضرت سيدالشهدا(عليه السلام)به هر كس كه در اين ايام از اهل بيت كرامت دم مي زند، از خزانه كرم، در خور فضل و احسان خود به او عطا فرمايد و ما را هم در زمره خدمتگزارانِ عزاداران حضرت سيدالشهدا(عليه السلام) محسوب كند زهي افتخار، اگر ما هم به عنوان خدمتگزارِ عزاداران حسيني محسوب شويم.

مطلبي كه براي مطرح كردن در اين محفل شريف كه منتسب به شهداي عزيز است، در نظر گرفته ام، مطلبي است كه شايد چندان مناسب با چنين شبهايي كه مردم بيشتر براي عزاداري آماده شده اند نباشد امّا با توجّه به اينكه در شرايط كنوني جامعه، بحث و گفتگو در مورد اين قبيل مسائل امري ضروري و لازم است، چنين موضوعي را براي اين جلسات انتخاب كردم.

اوج صعود و سقوط در كربلا همچنان كه به خاطر داريد، سال گذشته نيز ما در اين محفل، بعضي از ابهامات و شبهاتي را كه احياناً پيرامون تاريخ كربلا در ذهن بعضي از مردم پديد مي آيد مطرح و سعي كرديم در حد توان و فهم خود و در حد ظرفيت مجلس پاسخهايي بيان كنيم.

يكي از سؤالاتي كه ممكن است به ذهن هر نوجوان و جوان در ابتداي آشنا شدن با داستان كربلا خطور كند، اين است كه ما در اين داستان با گروه ممتازي از انسان ها مواجه مي شويم كه نمونه آنها را در تاريخ كمتر مي توانيم پيدا كنيم.

هر يك از افراد اين گروه ممتاز از لحاظ شرف، انسانيت ، كمال، شجاعت و شهامت، ايثار و فداكاري و ده ها خصلت پسنديده ديگر در مرتبه بالايي قرار گرفته اند.

ما مجموعه اين كمالات بي نظير را در گروهي مي يابيم كه محور آنها شخصيت بي نظيري مانند حضرت سيدالشهدا(عليه السلام)است و برادران، فرزندان، ياران، حواريين و دوستان خاص آن حضرت پيرامون اين وجود شريف گرد آمده اند.

هر انساني، خواه مسلمان و يا غير مسلمان، با شنيدن داستان اين گروه و صفات برجسته اين شخصيت ها، بي اختيار به آنها عشق ميورزد و دلباخته ايشان مي شود.

كم نيستند دلدادگاني از ساير اديان و مذاهب كه به حضرت سيدالشهدا(عليه السلام) عشق ميورزند.

بعضي از افراد اقليت هاي مذهبي در داخل كشور ما هستند كه نسبت به شخصيت حضرت سيدالشهدا(عليه السلام) عاشقانه برخورد مي كنند.

ما، في المثل به افرادي از اقليت زرتشتي برخورد مي كنيم كه در اين ايام واقعاً عزادار هستند و با شنيدن نام مبارك حضرت سيدالشهدا(عليه السلام)، آثار تأثر در چهره ايشان ظاهر مي شود.

داستانهايي نيز از اظهار علاقه زرتشتيان نسبت به حضرت سيدالشهدا(عليه السلام)نقل مي شود.

حتي بت پرستان در هندوستان نسبت به شخصيت حضرت ابي عبد الله(عليه السلام) عشق ميورزند و در ايام تاسوعا و عاشورا عزاداري مي كنند.

اشخاص موثقي نقل كرده اند كه در بسياري از شهرهاي هندوستان، در شب تاسوعا و عاشورا هندوهاي بت پرست آتش روشن مي كنند و به ياد حضرت سيدالشهدا(عليه السلام) با پاي برهنه وارد آتش مي شوند.

اين گروه ممتاز،انسان هايي هستند كه حتي كفار كه اعتقادي به اسلام ندارند، نسبت به ايشان عشق ميورزند.

اين پديده ها نشانگر اين است كه وجدان انساني اقتضا مي كند كه بشريت در مقابل چنين شخصيت هاي عظيم الشاني خضوع كرده و در مقابل عظمت آنان سر تعظيم فرود آورد.

در برابر اين گروه، عده اي را مشاهده مي كنيم كه دقيقاً در نقطه مقابل آنها قرار دارند و به سختي مي توان در طول تاريخ بشريت اشخاصي به پليدي، قساوت، نامردي، سَبُعيت و درندگي آنها پيدا كرد.

با مشاهده اين دو گروه متضاد، اين سؤال مطرح مي شود كه چگونه ممكن است بعضي از انسان ها اين اندازه خوب و بعض ديگر تا اين حد پليد شوند؟ اين سؤال تنها در باره داستان كربلا مطرح نيست نظاير چنين افرادي در طول تاريخ بوده اند و حتي در زمان معاصر نيز وجود دارند.

عده اي در صدد برآمده اند براي پاسخ به اين سؤال، بحث هاي علمي از اين قبيل را مطرح كنند كه علت رشد يا سقوط انسان چيست و چگونه بعضي از انسان ها به سوي رشد و تعالي حركت كرده اند و تا اين اندازه صفات انساني بارز در آنها ظهور پيدا مي كند و در مقابل، عده اي تا اين حد سقوط مي كنند؟ همچنين داستان كربلا تنها يك مسأله شخصي در مورد چند نفر نيست، بلكه يك پديده عظيم اجتماعي است كه در جامعه آن زمان تأثير گذاشته و هنوز بعد از قريب به هزار و چهار صد سال در جامعه ما نيز تأثيرگذار است.

با توجه به اين نكته، عده اي در صدد برآمده اند واقعه كربلا را به عنوان حركتي گروهي و جرياني تاريخي، از نظر جامعه شناسي مورد تجزيه و تحليل قرار داده و بررسي كنند كه چگونه چنين جرياني شكل مي گيرد و چه آثاري در زندگي اجتماعي به جا مي گذارد؟ از سوي ديگر، بحث پيرامون علت و چگونگي تعالي و ترقي اشخاص در معنويات و كمالات انساني و همچنين سقوط و انحطاط در رذائل، مربوط به علم روانشناسي است كه در آن خصوصيات رواني افراد و عوامل و چگونگي شكل گيري شخصيتي با اين ويژگي ها، مورد بررسي قرار مي گيرد.

وراثت و محيط، تنها عوامل صعود و سقوط انسان؟ طبيعي است كه نمي توان چنين مباحثي را به صورت تفصيلي در اين مجلس مطرح كرد.

اما با توجه به نظريات روان شناسان، به صورت خلاصه مي توان گفت: عوامل مؤثر در شكل گيري شخصيت انسان را مي توان به دو دسته تقسيم كرد: دسته اول عوامل وراثتي و ژنتيك هستند.

به تعبير ديگر خصوصياتي كه فرزندان از پدران و مادران به ارث مي برند.

اگر پدراني داراي صفات رذيله اي باشند، كما بيش اين صفات به فرزندان آنها هم سرايت كرده و آن را به ارث مي برند.

همچنان كه با مشاهده تيره بني اميه متوجه مي شويم همه افراد اين تيره كمابيش فاسد بودند.

در مقابل با مشاهده امام حسين(عليه السلام)، اميرالمؤمنين(عليه السلام)، پيغمبر اكرم(صلي الله عليه وآله وسلم) و اجداد ايشان ملاحظه مي كنيم كه تمامي اين بزرگواران افرادي شايسته و با فضيلت بوده اند.

بنابراين، روشن مي شود عامل وراثت در شكل گيري شخصيت هر يك از اين دو گروه مؤثر بوده است.

دسته ديگري از عواملي كه مي توان گفت به صورت كلي در شكل گيري شخصيت انسان مؤثر است، عوامل محيطي است.

به تعبير ديگر بخشي از ويژگي هاي شخصيتيِ انسان در اثر تربيت و يادگيري براي انسان فراهم مي شود و به اقتضاي وراثت نيست.

اما شرايط محيط، اعم از شرايط خانواده، مدرسه، محيط بزرگ، گروه هاي سني مختلف، قشرها و طبقات اجتماعي هستند كه در شكل گيري شخصيت افراد مؤثر مي باشند.

خلاصه بررسي هاي روان شناسان اين است كه شخصيت هر فردي معلول عوامل ارثي و محيطي است.

پس براي پاسخ به اين سؤال كه چرا افرادي مانند ياران حضرت سيدالشهدا(عليه السلام) تا به اين حد پاك و برجسته شده اند، مي توان گفت آنها از سويي در خانواده اي شريف و پاك متولد شده بودند و از سوي ديگر محيط تربيتي آنها، محيطي پاك و سالم بوده است.

اين دو عامل موجب شده است كه ايشان از صفات خوب و پسنديده برخوردار شوند.

بر خلاف گروه مقابل، كه در خانواده اي ناپاك متولد شده و در محيطي پليد پرورش يافته اند.

اين جوابي كلي است كه روان شناسان درباره عوامل مؤثر در پيدايش شخصيت انسان ارائه مي كنند.

البته يك اشكال كلي بر اين نظريه وارد است كه گاهي در يك خانواده و در شرايط واحد ارثي و محيطي دو گونه شخصيت به وجود مي آيد.

حتي در ميان فرزندان پيغمبران و ائمه(عليهم السلام)افراد نابابي وجود داشته اند.

فرزند نوح يكي از معروف ترين مصاديق اين امر است.

همچنين جعفر كذاب كه برادر و عموي امام بود فرد نابابي از كار درآمد.

بنا بر اين، مشخص مي شود كه تأثيرگذاري عوامل ارثي و محيطي كليت ندارد، بلكه ممكن است عوامل ديگري نيز در اين ميان مؤثر باشد.

از سوي ديگر گاهي افرادي را مي توان يافت كه شخصيت آنها به تدريج تحت تأثير عوامل ارثي و محيطي خاصي شكل گرفته و ثبات يافته است.

اما اين شخصيت ناگهان در شرايط خاصّي تغيير مي كند و فردي كه سال ها با ويژگي هاي خاص شخصيتي زندگي كرده است، در نتيجه حادثه اي تغيير كرده و به شخصيت ديگري تبديل مي شود.

همچنان كه مي دانيد حربن يزيدرياحي در ابتدا، كسي بود كه راه را بر حضرت سيدالشهدا(عليه السلام) بست.

اما در نهايت توبه كرد ونزد حضرت ابي عبد الله(عليه السلام) آمد و از احرار و آزادگان واقعي شد.

حرّ به مقامي رسيد كه امامان و اولياي خدا به زيارت او مي روند و به او احترام مي گذارند.

اگر شخصيت انسان تنها معلول عوامل ارثي و محيطي است، چگونه يكباره طي مدت چند روز، شخصيت فردي عوض مي شود.

در داستان كربلا نمونه هاي مختلفي از اين قبيل يافت مي شود.

زهير بن قين از جمله كساني است كه به طرفداري از عثمان معروف بود.

در سفري كه حضرت سيدالشهدا(عليه السلام) از مكه به سوي كربلا مي رفتند در بين راه زهير با قافله آن حضرت نزديك مي شود.

آن حضرت با پيغام و گفتگو زهير را منقلب كرده به يكي از طرفداران خود تبديل مي كند، به صورتي كه زهير يكي از سرداران بزرگ عاشورا مي شود.

انساني كه عمري را در مسير ديگري گذرانده است، طي چند لحظه گفتگو با حضرت سيدالشهدا(عليه السلام) مسير خود را تغيير مي دهد.

ممكن است چنين تصور شود كه تحول حاصل در شخصيت اين دو بزرگوار ناشي از تأثير كلام حضرت سيدالشهدا(عليه السلام)بوده است، اما با مشاهده مواردي ديگر متوجه مي شويم كه اين گونه نيست.

حضرت سيدالشهدا(عليه السلام) با عبيدالله بن حرّ جعفي نيز ملاقات كرده و او را به همراهي با خود دعوت كرده است.

اما در نهايت او تنها مي گويد: من اسب و شمشيرم را در اختيار تو قرار مي دهم، اما نمي خواهم خودم در اين ماجرا شركت كنم.

اگر كلام امام حسين(عليه السلام) از چنان تأثيرتكويني برخوردار بود كه افراد را تغيير دهد، چرا كلام آن حضرت عبيد الله را تغيير نداد؟ بنابراين، متوجه مي شويم عوامل وراثت و محيط گرچه تأثير فراواني در شكل گيري شخصيت انسان دارند، اما اين گونه نيست كه به تنهايي شخصيت انسان را بسازند و بتوان رفتار اشخاص را بر اساس عوامل ارثي و محيطي پيش بيني كرد.

بنابر اين، از سويي اين اشكال بر مبناي روان شناسان وارد مي شود كه نمي توان گفت تنها عامل تشكيل دهنده شخصيت افراد، وراثت و محيط است و سرنوشت آنها بر اساس عامل ارثي و عامل محيطي ساخته مي شود بلكه عوامل ديگري نيز در اين زمينه دخالت دارند.

از سوي ديگر، اگر ما تأثير وراثت و محيط را تأثير كامل بدانيم، در اين صورت بايد به نوعي جبرگرايي قائل شويم زيرا بر اين اساس، هر انساني هنگام تولد خصوصياتي را به ارث برده و خصوصيات ديگري را نيز از محيط مي آموزد.

نوزادي كه در خانواده اي متولد مي شود، خود او محيط پيرامونش را نمي سازد بلكه اين محيط است كه از پيش ساخته شده و طفل در آن محيط متولد مي شود، از آن محيط تأثير مي پذيرد و ساختار آن نيز در اختيار او نيست.

نه عوامل وراثتي در اختيار طفل است و نه عوامل محيط، به خصوص محيط خانواده.

پس از آن، كودك وارد محيط مدرسه مي شود.

ساختار اين محيط نيز به اختيار اين كودك نيست.

در نهايت، محيط اجتماع بزرگ است كه اين مورد نيز به اختيار انسان نيست.

پس مجموعه اي از عوامل غير اختياري، شخصيت انسان را مي سازد كه يا ارثي است و يا محيطي.

بنابراين، انسان در واقع مجبور است زيرا شخصيت هر فردي برآيند مقتضاي عوامل ارثي و محيطي است.

پس جاي نكوهش و مذمت نسبت به افراد منحرف وجود ندارد.

اگر در مورد شخصي سؤال شود كه چرا اين شخص منحرف شده است؟ بر اساس اين نظريه يا پدران و مادران او منحرف بوده اند و يا محيط پيرامون او نامناسب بوده است.

از سوي ديگر اگر در مورد علت خوبي شخصي سؤال شود، مي توان چنين پاسخ داد كه چون پدر و مادرش خوب بوده اند و در محيط مناسبي پرورش يافته، اين چنين شده است.

از اين رو جايي براي تمجيد و تحسين خوبان و مذمت و نكوهش بدان باقي نمي ماند.

چنين طرز تفكري كه گرايشي جبرگرايانه است، امروزه در بسياري از كشورهاي غربي وجود دارد و مي توان گفت گرايش مسلط است.

يكي از عوامل رواج فرهنگ تساهل و تسامح در مغرب زمين هم همين گرايش است.

به تعبير ديگر افراد چنين تصور مي كنند كه هر كس خوب است، عوامل غير اختياري ارثي يا محيطي او را خوب ساخته است.

در مقابل نيز هر كس بد است، اجتماعي كه او در آن زندگي مي كند خراب بوده و در نتيجه او را فاسد كرده است و يا عوامل ارثي كه در اختيار او نيست، در شخصيت او تأثير گذاشته است.

لذا چنين شخصي را نيز نبايد مذمت كرد.

بايد به يكديگر احترام بگذاريم و برخوردي همراه با "تولرانس" داشته باشيم! بايد تحمل داشته باشيم و خشونت به خرج ندهيم نبايد افراد را مذمت كنيم! بالاخره شرايط، افراد را اين گونه ساخته است.

ما هم اگر خوبيم، به اين دليل است كه پدرانمان خوب بوده اند و محيط تربيتي ما نيز خوب بوده است.

همچنين اگر ما بد هستيم، به اين دليل است كه پدران ما بد بوده اند، يا اين كه محيط ما بد بوده است.

لذا، ما را هم كسي نبايد مذمت كند.

اين روحيه بالطبع نوعي حالت بي تفاوتي و سهل انگاري نسبت به ديگران را ايجاب مي كند.

اگر اين روحيه را در مغرب زمين به صورت عمومي مشاهده مي كنيد، به دليل چنين گرايشي است.

بايد مراقب باشيم كه فرهنگ تساهل و تسامح كه زاييده اين گرايش جبرآميز است، به كشورهاي اسلامي سرايت نكند.

اما همچنان كه مي دانيد برخورد انبياء با مردم اين گونه نبوده است، كه خوب بودن يا بد بودن افراد را ميراثي از پدر و يا در نتيجه تأثير محيط دانسته و با سادگي از كنار آن بگذرند.

با مطالعه در بيانات قرآن كريم درمي يابيم كه قرآن كريم مطلبي غير از اين را مي فرمايد.

بررسي اين نظريه با توجه به آيات قرآن قرآن كريم زماني كه با كفار، ملحدين، فساق، فجار، آدم كش ها، ظالمين و ستمگران برخورد مي كند، آنها را تبرئه نمي كند.

قرآن بد بودن افراد را نتيجه بد بودن پدران و يا محيط اطراف نمي داند و به سختي با چنين افرادي برخورد مي كند، تعبيرات تند و تهديدهاي عجيبي را در مورد افرادي كه به راه خطا مي روند، به كار مي برد.

در مقابل براي خوبان عبارتهاي ستايش آميز و تشويق هايي را به كار مي برد بلكه محور همه دعوت دهد.

از القاب عام همهاست.

"رسلا مبشرين و منذرين" 1 .

پيامبران زماني كه مي آيند به انسان ها بشارت مي دهند كه خداوند نسبت به افراد خوب چه اندازه لطف و رحمت دارد، بركات خود را بر ايشان نازل كرده، و دنيا و آخرتشان را آباد مي كند.

آيا معني بشارت اين است كه كساني كه پدرانشان خوب بوده و محيطشان هم خوب باشد، در آخرت نيز اين گونه خواهند شد؟ اين چه بشارت و تشويقي است؟ همچنين در قرآن كريم مواركنيد"، "مشرك بورزيد"، "ان الله لايغفر ان يشرك به"آنها را نخواهد بخشيد"، "ان الشرك لظلم عظيم" 3 ، "شرك به خداي واحد متعال ستم بزرگي است".

اگر بنا شد شرك در اثر عوامل ارثي و محيطي باشد، اين مقدار انذار براي مردمي كه شرك بورزرا اينالكفر" 4 ، با پيشوايان اقتلوهم حيث ثقفتموهم" 5 ، كساني را كه پايبند هيچ عهد و پيماني نيستند، هر جا يافتيد، آنها را بكشيد.

اين آيه در مورد كساني است كه با افرادي پيماني بسته بوده اند و موظف به رعايت اين پيمان بودند، اما آنها پيمان شكني كرده و به حقوق مسلمانان تجاوز كردند.

قرآن كريم در مورد اين افراد مي فرمايد: حال كه اين افراد به هيچ عهد و پيماني پايبند نيستند، شما هم با ايشان مقابله كنيد و هر جا با آنها برخورد كرديد، آنان را بكشيد.

اگر خوبي انسانها در اثر عوامل ارثي و محيطي است و آنها از خود اختياري ندارند، چرا آنها اين اندازه تشويق مي شوند و كافران معاند و ستمگر مورد سرزنش و تهديد قرار مي گيرند؟ ممكن است گفته شود در دنيا براي رعايت مصالح جامعه، بايد با كفار مبارزه كرد، اما چرا در آخرت بايد به عذاب جهنم گرفتارفيععظيم" 6 ، "و لعذاب الاخرة"و لعذاب الاخرة اكبر" 8 ؟ اگر عده اي اختياري نداشته باشند و در اثر عوامل ارثي و محيطي فاسد و بدكردار شوند، چرا بايد آنها تا ابد در جهنم بسوزند؟ بنابراين، معلوم مي شود كه از نظر قرآن كريم انسان تنها تحت تأثير عوامل غير اختياري مانند عوامل ارثي و محيطي نيست.

بلكه آنچه مهم است عامل سومي است كه كمابيش در اختيار همه انسانهاست.

خدا به انسان قدرتي داده است كه به كمك آن مي تواند در برابر تمام عوامل ژنتيكي و محيطي مقاومت كند و با وجود اين كه در محيطي فاسد زندگي مي كند، به كمك اين قدرت خدادادي در برابر فساد حاكم بر محيط مقاومت كند و در مرحلهبعد ديگران را الله مثلا للذين آمَنوا امرأة فرعون" 9 ، همسكرد، فرعوني كه مي گفت: "انا ربكم الاعلي" 10 ، من برترين خدا هستم، است "أليس لي ملك مصر و هذه الانهار تجريتحتي" 11 ، رودخانه هايي كه از زير قصر من جريان دارد، در اختيار من است، بنابراين، من خداي شما هستم.

فرعون در قصري زندگي مي كرد كه شايد در آن زمان بي نظير بود.

اما با تمام اين اوصاف آسيه، همسر فرعون در كنار او به مقامي رسيد كه خدا در قرآن كريم از او به عنوان نمونه انسان برجسته براي همه مردان و زنان مؤمن ياد مي كند.

بنابراين، معلوم مي شود حتي در محيطي كه فساد فرعون بر آن حاكم است، انسان مي تواند خود را اصلاح كند و راه خود را تغيير دهد.

ممكن است گفته شود كه شايد عامل ارثي قويّي در ايمان آوردن همسر فرعون مؤثر بوده است و او به كمك عامل ارثي بر عامل محيط غالب شده است.

امّا صرف نظر از اينكه شواهد تاريخي چنين مطلبي را اثبات نمي كند.

مسأله تغيير ناگهاني شخصيت، چگونه قابل حل است؟ تغيير شخصيت در شخصي مانند حرّ به چه دليلي بوده است؟ چگونه است كه تا چند روز پيش از آن او چنين شخصيتي نداشت؟ زهير بن قين كه تا چند روز پيش طرفدار عثمان بود، چگونه ناگهان تغيير مسير داد؟ بنابراين، عامل ديگري هم در شكل گيري شخصيت انسان دخالت دارد كه بايد آن را بشناسيم.

مربيان جامعه بشري، بزرگان، انبيا و اوليا، كساني كه قصد خدمت به جامعه انساني را دارند، بايد عاملي را كه مي تواند عوامل ارثي و محيطي را خنثي كند، شناخته آن را تقويت كنند.

در شرايطي كه عوامل ارثي و محيطي باقي هستند، مربيان بايد چه كاري انجام دهند؟ محيط خوب و محيط فاسد، هر يك تأثير خود را در ساختار شخصيتي افراد خواهد گذاشت، با اين وجود كساني كه قصد انجام اصلاحات و تغييراتي را در جامعه دارند، بايد از عامل سوم بهره گيرند.

در غير اين صورت، نمي توان از عوامل جبري براي ايجاد تغييرات اختياري استفاده كرد.

قصد ندارم در اينجا بحث علمي و فلسفي ماهيت عوامل اختياري را مطرح كنم.

اما اجمالا تجربه ثابت كرده كه علاوه بر وراثت و محيط، عامل ديگري نيز در شكل گيري شخصيت انسان مؤثر است.

آيات قرآن و احاديث نيز همين مطلب را بيان مي كنند.

حتي همان كساني كه انسان را مجبور مي دانند، در عمل اين نظريه را نپذيرفته و خود ايشان هنگامي كه با فرد خطاكاري مواجه شوند، او را مذمت مي كنند.

اگر فرزند ايشان راه خطايي برود، او را توبيخ و سرزنش مي كنند و در صدد اصلاح او بر مي آيند.

-------------------------------------------------------------------------------- [1] .

نساء، 165.

[2] .

نساء، 116.

[3] .

لقمان، 13.

[4] .

توبه، 11.

[5] .

بقره، 191.

[6] .

بقره، 114.

[7] .

طه، 127.

[8] .

زمر، 26.

[9] .

تحريم، 11.

[10] .

نازعات، 24.

[11] .

زخرف، 51.

ميهمان در مذبح ميزبان! تمام آنچه گفته شد مقدمه اي براي مطرح كردن سؤال ديگري بود.

همه ما شنيده ايم كه مردم كوفه حضرت سيدالشهدا(عليه السلام) را براي امامت و خلافت به كوفه دعوت كردند.

اين دعوت در زماني صورت گرفت كه معاويه از دنيا رفته و در تمام بلاد اسلامي براي يزيد بيعت گرفته بودند.

حتي در خود مدينه كه پايگاه و مركز دنياي اسلام است، مدينه اي كه امام حسن(عليه السلام) و امام حسين(عليه السلام)، و بزرگان اصحاب در آن زندگي مي كردند، شهري كه مردم آن به طور دائم با قرآن و كلام پيغمبر(صلي الله عليه وآله وسلم) در ارتباط بودند، جايي كه مردم آن، امام حسين(عليه السلام) را بر دوش پيغمبر(صلي الله عليه وآله وسلم) ديده بودند، و سخنان فراواني در مورد آن حضرت از زبان پيغمبر(صلي الله عليه وآله وسلم) شنيده بودند اما همه اين مردم و يا حداقل افراد سرشناس آنها كه قابل اعتنا بودند، همه به جز چند نفر با يزيد بيعت كردند.

در چنين شرايطي كه مردم مكه، مدينه، شام و بلاد ديگر با يزيد بيعت كرده بودند، مردم كوفه براي حضرت سيدالشهدا(عليه السلام) نامه مي نويسند و از آن حضرت درخواست مي كنند كه به كوفه بيايد.

اين اقدام مردم كوفه نشانه اين است كه تعليمات اميرالمؤمنين(عليه السلام) در اين مردم تأثير گذاشته بود و با توجه به چنين تأثيري، آنها گرايش به اهل بيت(عليهم السلام) داشتند.

متن نامه هايي كه براي حضرت سيدالشهدا(عليه السلام) نوشته اند، متن هاي بسيار سنگين و مؤدبانه اي است.

امّا عجيب اين است كه همين كساني كه با اين سوابق و خصوصيات و با اين ويژگي هاي شخصيتي، امام حسين(عليه السلام) را براي خلافت دعوت كردند، چند روز بعد به روي امام حسين شمشير مي كشند و در ميدان جنگ مي ايستند تا حضرت سيدالشهدا(عليه السلام) كشته شود.

چندين مرتبه امام حسين(عليه السلام) با اين مردم صحبت كرد و گفت مگر خود شما اين نامه ها را ننوشته ايد؟ بسياري از آنها در آن ميدان حضور داشتند و براي جنگ با حضرت سيدالشهدا(عليه السلام) آمده بودند.

حضرت خطاب به آنها مي فرمايد: مگر شما نبوديد كه ما را براي تشكيل حكومت علوي به اينجا دعوت كرديد و قصد داشتيد با من بيعت كنيد؟ مگر شما نگفتيد ما امامدر سايه ولايت شما اتحاد پيدا كيجمعنا بك علي الحق" 1 ؟ آن نامه ها، دعوت ها و آن در خواست ها چه شد؟ آيا در مدت كمتر از يك ماه افكار ايشان عوض شد؟ گرچه اين افراد به اهل بيت(عليهم السلام) اظهار علاقه كرده و امام حسين(عليه السلام) را هم به شهر خود دعوت كرده بودند، اما بدون شك ريشه هاي ايمان آنها خيلي قوي نبود.

شناخت آنها نسبت به مسأله امامت اهل بيت(عليهم السلام)، امامت امام معصوم(عليه السلام) و وجوب اطاعت از او و معرفتي كه بايد نسبت به اين شخصيت هاي بزرگوار داشته باشند، شناخت هاي ضعيفي بود.

درست است كه آنها از ظلم بني اميه به ستوه آمده بودند و از تسلط آنها بر خود مي ترسيدند و همچنين به حسب وجدان فطري و طبيعي خود، به خاندان پيغمبر اكرم(صلي الله عليه وآله وسلم) علاقه داشتند، ولي ايمان محكم و شناخت عميقي نسبت به اهل بيت(عليهم السلام) و مسأله امامت و ولايت نداشتند.

اين ضعف شناخت موجب شد كه تحت تأثير هجوم تبليغات دستگاه اموي قرار گيرند.

طي يك ماه عمال دستگاه عبيدالله بن زياد، آن چنان مردم كوفه را با سخنراني ها و عوامل طبيعي خود تحت تأثير قرار دادند كه فكر آنها تغيير كرد.

ولي ضعف شناخت، تنها عامل مؤثر نبود.

بلكه عامل مهم تر، گرايش هايي بود كه دشمنان اسلام و اهل بيت(عليهم السلام) از آنها استفاده كرده و مردم كوفه را از مسير خود منحرف كردند.

اين گرايش ها هوس ها و آرزوهايي بود كه در دستگاه حضرت سيدالشهدا(عليه السلام) برآورده نمي شد.

دستگاه اموي سعي كرد روي اين عوامل تكيه كند و افراد سرشناس و رؤساي قبايل و عشاير را با وعده و وعيدهاي خود اميدوار كند كه با پذيرفتن حكومت ابن زياد به آرزوهايشان مي رسند.

اين مسأله آن قدر براي ايشان مهم بود كه همان كساني كه به حضرت سيدالشهدا(عليه السلام) نامه نوشتند، تحت تأثير اين عامل قرار گرفتند.

همان كساني كه حضرت سيدالشهدا(عليه السلام) را به خوبي مي شناختند، همان كساني كه خودشان سال ها در مجلس وعظ حضرت علي(عليه السلام) شركت كرده بودند بلكه در ركاب حضرت علي(عليه السلام)شمشير زده و با معاويه جنگيده بودند.

اما امروز با عبيد الله بن زياد و يزيد بيعت كرده و به جنگ امام حسين(عليه السلام) آمده بودند.

-------------------------------------------------------------------------------- [1] .

بحارالانوار، ج 44، ص 332.

ناآگاهي و دنياطلبي، دو عامل مهم انحراف در اينجا تنها مسأله ضعف شناخت، مطرح نبود.

مسأله مهم تر هوسهايي بود كه آنها اميد داشتند با بيعتشان به آن هوسها و آرزوها برسند.

اين واقعيت بزرگ و مهمي است.

واقعيت تلخ اين است كه انسان با وجود اينكه راه را ياد گرفته، آن را شناخته و اثبات مي كند و مدتها آن راه را مي پيمايد، ولي دلبستگي ها و آرزوهايي در زواياي دلش نهفته است كه در دوران هاي مختلف زندگي، فرصتي براي بروز و ظهور پيدا نكرده است و روزي اين آرزوها جوانه مي زند و در دل ظاهر مي شود و با ظهور خود در رفتار انسان تأثير مي گذارد، تصميم ها را تبديل به ترديد و پيشروي ها را تبديل به توقف و گاهي تبديل به عقب گرد مي نمايد و در نتيجه انسان بر خلاف شناخت خود عمل مي كند.

انسان موجود ناشناخته و بسيار عجيبي است.

انسان به گونه اي است كه گاهي علاقه ها، خواسته ها و آرزوهاي ناشناخته اي در زواياي قلب او نهان شده است كه خود او به درستي از آنها خبر ندارد.

همانگونه كه ويروسهايي در يك زمان فعال نيستند ولي در شرايط خاصي فعال مي شوند، آرزوهايي هم در گوشه و كنار قلب انسان نهفته است كه در شرايط خاصي فعال مي شود و شروع به وسوسه كردن او مي كنند.

مجموع چنين خواسته هايي كه انسان را در مقابل راه حق و هدايت و در مقابل پيشوايان شناخته شده عاصي و از مسير صحيح منحرف مي كند و با بروز آنها، انسان روي حق پا مي گذارد و از راه صحيح منحرف مي شود، مجموع اين خواسته ها در عرف قرآن كريم، دنياطلبي ناميده مي شود.

البته الان نمي خواهم بحث علمي و گسترده اين مسأله را مطرح كنم، ولي مي خواهم به طور اجمال خاطرنشان كنم كه راز اصلي اينگونه انحرافات دلبستگي به لذتهاي دنياست.

توضيح آنكه تمايلات انسان تحت تأثير يك سلسله از بينشها شكل مي گيرد و جهت پيدا مي كند.

انسان به صورت فطري حيات و زندگي خود را دوست دارد.

اين ويژگي تنها در انسان نيست، بلكه خداوند تمام موجودات زنده را به گونه اي آفريده است كه به حيات خود علاقه دارند و تا جايي كه مي توانند از آن دفاع مي كنند.

علاقه به حيات، لازمه وجود هر موجود زنده اي است و بر همين اساس هر موجودي به طور فطري آنچه را كه لازمه حيات باشد، مانند خوردني ها و آشاميدني ها، دوست دارد.

زيرا بدون آنها زندگي موجود زنده در معرض خطر قرار مي گيرد.

انسان نيز از اين قاعده مستثني نيست.

آيا دوست داشتن زندگي، امر ناپسندي است؟ آيا اينكه انسان در صدد تهيه غذا براي ادامه زندگي باشد، بد است؟ آيا اين كار دنياطلبي و مذموم است؟ آيا چنين كاري را خداوند از انسان نخواسته است؟ اگر اين چنين باشد حكمت خدا باطل مي شود.

پس خدا ما را در اين عالم براي چه آفريده است؟ به خصوص با توجه به تأكيدات فراوان قرآن در مورد استفاده از نعمت هايي كه خدا براي انسان آفريده است.

قرآن، نعمت هاي خدا را يكايك بر مي شمارد، ميوه هاي مختلف، عسل، حيواناتي كه انسان از شير و گوشت آنها استفاده مي كند، سپس مي فرمايد: ما اين نعمت ها را براي شما آفريديم، از اين نعمت ها استفاده كنيد.

ذكر اين نعمت ها و تأكيد بر استفاده از آنها براي چيست؟ پس، اين كه انسان به زندگي خود علاقه داشته باشد و از نعمت هاي الهي براي ادامه آن بهره ببرد، امر ناپسندي نيست.

تمام خواسته هاي فطري را دست آفريدگار حكيم در وجود انسان قرار داده است تا انسان از آنها استفاده كند.

اين كار دنياخواهي و دنياطلبي نيست.

بلكه بديِ دنياطلبي به اين مسأله برمي گردد به اين كه تمايلات و خواسته ها در سايه چه اعتقادي شكل مي گيرد.

پيرامون اين مسأله نيز بحثي مطرح است كه مناسب است به آن اشاره كنم.

ارتباط بين "بايد"ها و "هست"ها ارزشها، خوبي ها و بدي ها و بايدها و نبايدها بر اساس تحليل صحيح، مبتني بر شناخت ها و هست هاست.

به تعبير ديگر، تمام بايدها بر پايه هست ها استوار است و به نحوي از هست ها استنتاج مي شود.

اين بحثي است كه از حدود بيست سال قبل در كشور ما مطرح شده است.

آيا بايدها و هست ها با هم ارتباط دارند يا نه و آيا بايدها از هست ها استفاده مي شوند يا نه؟ قبل از انقلاب، بحثهاي زيادي در مورد اين مسائل مطرح بود كه الحمد لله ـ حل شده است.

اين بحث ها در نهايت به اين نتيجه منتهي شد كه به يك معنا، بايدها از هست ها استنتاج مي شود و اعتقاد به بعضي از هست ها موجب پيدايش بايدهاي خاصي مي شود.

براي عزيزاني كه كمتر به بحث هاي فلسفي آشنايي دارند، مساله را به صورتي ساده تر بيان مي كنم: ما دو نوع شناخت داريم كه در زندگي انسان از اهميت زيادي برخوردار است.

مسأله اول اين است كه آيا ما و اين عالم آفريدگار و پروردگاري داريم يا نه؟ آيا كسي هست كه اختيار آفرينش و اداره اين عالم در دست او باشد؟ اين سؤال از هست هاست؟ يعني آيا خدا هست يا نيست؟ اين اصلي ترين مسأله در زندگي انسان است.

اگر پاسخ اين سؤال مثبت باشد، در پي آن مسائل فراوان ديگري مطرح مي شود، همچنان كه اگر پاسخ اين سؤال منفي باشد، به دنبال آن مسايل ديگري مطرح مي شود.

اگر كسي العياذ بالله ـ معتقد شد كه خدايي در كار نيست، آيا براي او مسأله عبادت و پرستش خدا مطرح خواهد بود؟ آيا وجود اديان و مذاهب و مسأله حق و باطل دينها مطرح مي شود؟ اگر خدا نباشد، بايد بساط همه اديان برچيده شود.

پس، اين مسأله بسيار مهم و بلكه اصلي ترين مسأله اي است كه انسان بايد در زندگي خود حل كند.

اين مسأله از قبيل "هست ها" است.

دومين مسأله به حقيقت انسان باز مي گردد.

آيا انسان، تنها همين موجود مادي است كه پس از مدتي مي ميرد و با مرگ تمام مي شود؟ يا اينكه انسان بعد از مرگ نيز از حيات بهره مند است؟ اگر حياتي پس از مرگ باشد، شايد آن حيات ابدي و هميشگي باشد.

اين دو مسأله از هر مسأله ديگري حتي از اعتقاد به انبياء، مهم تر است! همچنان كه در قرآن كريم ملاحظه مي كنيد، در آيات زيادي بر "ايمان بالله و باليوم الاخرة" تأكياز االاخر" 1 .

"لقد كان للمن كان يرجوا الله و اليوم الاخر" 2 .

ابتدا بايد مسأله وجود خدا و مسأله روز قيامت و زندگي ابدي حل شود.

اعتقاد به انبياء پس از اثبات وجود خدا، روز قيامت و حساب و كتاب مطرح مي شود.

سپس نوبت به اين مسأله مي رسد كه در اين عالم چه كنيم كه سعادتمند شويم؟ در اينجا است كه مسأله احتياج به انبياء مطرح مي شود.

بنابراين، اصلي ترين مسأله، وجود الله و قيامت است.

اگر اين دو مسأله ثابت شود، رفتار انسان ها در مسير خاصي قرار مي گيرد، انسان احساس مي كند، حساب و كتابي در كار است و بايد مراقب اعمال خود باشد، مبادا كاري را انجام دهد كه روز قيامت در آتش جهنم بسوزد.

اما اگر اعتقاد به آخرت نبود، همان گونه كه ابوسفيان گفت: "لاجنة و لانار"، در اين صورت رفتار انسان تغيير مي كند و مي تواند به هر صورتي كه تمايل داشت، رفتار كند.

در اين صورت انسان كاملا آزاد و رها خواهد بود.

چون حساب و كتابي در كار نيست.

در واقع، پايه ليبراليسم، انكار خدا و پيامبر است.

اگر كساني در كنار اعتقاد به خدا و قيامت، ليبراليسم را هم قبول دارند، نوعي تضاد در اعتقاد آنها وجود دارد كه خود ايشان به آن توجه ندارند.

اين دو اعتقاد با يكديگر جمع نمي شوند.

ممكن نيست كه انسان بخواهد آزاد باشد و به هر صورتي كه خواست، رفتار كند، در حالي كه اعتقاد به وجود حساب و كتابي داشته باشد.

اگر كسي معتقد به حساب و كتاب است، بايد رفتار خود را به گونه اي تنظيم كند كه بتواند در قيامت پاسخگوي اعمال خود باشد در اين صورت نمي تواند ليبرال باشد.

مسأله اصلي براي ما بعد از اعتقاد به وجود خدا، اين است كه آيا روز قيامتي خواهد بود و آيا زندگي اصلي در آخرت است و بر همين اساس ما بايد در اين دنيا به صورتي رفتار كنيم كه جهان آخرت سعادتمند باشيم يا اينكه زندگي حقيقي در همين دنيا است و هر چه هست و نيست متعلق به همين عالم است و بايد در اين دنيا خوش بگذرانيم؟ آيا مي توانيم بگوييم بعد از مرگ، خدا كريم است؟ چرا براي امور دنيوي اين گونه عمل نمي كنيم؟ مگر خدا فقط براي آخرت كريم است؟ آيا خدا براي دنيا كريم نيست؟ چرا فقط در مورد عذاب ابدي مي گوييم خدا كريم است؟ چون ايمان واقعي نداريم.

حاصل آنكه: آنچه موجب شد مردم كوفه تا اين حد بي وفا شوند كه تا امروز من و شما به آنها لعن و نفرين بفرستيم، علاقه آنها به امور دنيا بود.

اميدواريم كه اين لعن و نفرين ها شامل خود ما نشود.

اگر حياتي و توفيقي بود، ان شاء الله در جلسات آينده با استفاده از فرمايش هاي حضرت سيدالشهدا(عليه السلام)، در مورد اشكال كار كوفيان و راه معالجه آن توضيح بيشتري خواهم داد.

-------------------------------------------------------------------------------- [1] . بقره، 8.

[2] . احزاب، 21.




ايت الله مصباح يزدي