بازگشت

شرايط مبلغ و تاثير تبليغي اهل بيت امام حسين ع در مدت اسارتشا


بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله رب العالمين باري الخلائق اجمعين والصلوه والسلام علي عبدالله و رسوله و حبيبه و صفيه , سيدنا و نبينا و مولانا ابي القاسم محمد صلي الله و عليه و آله و سلم و علي آله الطيبين الطاهرين المعصومين .

الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله و كفي بالله حسيبا .

( 1 ) بحثي كه باقي ماند دو چيز بود , يكي شرايط پيام رسان كه در بحث كلي اي كه راجع به تبليغ مي كرديم , آن را يكي از شرايط چهارگانه موفقيت يك پيام شمرديم .

گفتيم كه يك پيام براي اينكه موفق باشد چند شرط لازم دارد , اولين شرط , قدرت محتوي و به تعبير قرآن حقانيت آن پيام است .

دوم , بكار بستن متد و روش و اسلوب صحيح پيام رساني است .

سوم استفاده كردن از وسائل و امكانات طبيعي و صنعتي هر دو ولي به صورت مشروع و با پرهيز از افراط و تفريط .

افراط به معني استفاده كردن از وسايل نامشروع كه قهرا نتيجه معكوس مي دهد , و تفريط به معني جمود ورزيدن[ در استفاده از وسائل مشروع ] كه آنهم باعث ضعف نيروي تبليغي مي شود .

چهارم كه باقي ماند , لياقت و شخصيت شخص پيام رسان است .

همچنين در مسئله عنصر تبليغ در نهضت حسيني كه توام بود با بحث تبليغ , قسمتهايي از تاثير تبليغي اهل بيت عليه السلام در مدت اسارتشان از كربلا تا كوفه و از كوفه تا شام و در كوفه و شام و بعد در دوره به اصطلاح آزاديشان كه شكل اسير نداشتند و از شام به مدينه فرستاده شدند باقي ماند و لازم بود در اين باب بحث كنيم .

اين دو قسمت باقيمانده قهرا به يكديگر مربوطند .

مسئله شرائط مبلغ و پيام رسان از آن مسائلي است كه درست نمي دانم به چه علتي در جامعه ما خيلي كوچك گرفته شده است .

ارزش بعضي از مسائل در جامعه محفوظ است , ولي ارزش واقعي بعضي ديگر به علل خاصي از بين مي رود .

مثالي برايتان عرض مي كنم : يكي از شئون ديني اجتماعي ما مقام افتاء و مرجعيت تقليد است كه يك مقام عالي روحاني است .

خوشبختانه جامعه ما اين مقام را در حد خودش مي شناسد .

هر كس كه في الجمله به امور مذهبي وارد باشد , وقتي مي شنود مرجع تقليد , فورا در ذهنش مردي كه اقلا چهل پنجاه سال به اصطلاح استخوان خرد كرده , زحمت كشيده , سرش در قرآن و تفسير و حديث و فقه بوده , سالها پيش استادان عاليقدر درس خوانده , سالها تدريس كرده , كتابها نوشته و تاليف كرده مجسم مي شود .

و اين درست است و بايد هم چنين باشد و خدا نكند كه اين مقام در ذهنها سقوط بكند , آنچنان كه مقام تبليغ و مبلغ سقوط كرده است .

در دوران گذشته اسلام , مطلب , اين طور نبوده است .

شما اگر به كتب رجال مراجعه بكنيد مي بينيد عده زيادي از علماء به نام واعظ يا خطيب معروفند : خطيب رازي , خطيب تبريزي , خطيب بغدادي , خطيب دمشقي , اينان كساني هستند كه كلمه خطيب جزء نامشان نيست .

اينها چگونه اشخاصي بودند ؟ آيا در حد يك روضه خواني بودند كه ما اكنون در جامعه خودمان مي شناسيم ؟ هر كدام از كساني كه بنام خطيب معروف هستند , دريائي از علم بوده اند .

مثلا خطيب رازي همين فخرالدين رازي معروف است ( امام فخر ) كه يكي از كتابهايش[ ( تفسير كبير] ( است كه در سي جزء منتشر شده است و كتاب بسيار بزرگي است ( مثل اينكه اخيرا در بيست جزء منتشر كرده اند ) , و يكي از تفاسيري است كه مزاياي بسيار زيادي دارد .

اين مرد در طب , نجوم , فلسفه , منطق , حديث , فقه و وعظ و خطابه وارد بوده و كسي است كه اشارات بوعلي سينا را شرح كرده و ايرادها بر بوعلي سينا گرفته است و تنها خواجه نصيرالدين طوسي بود كه توانست ايرادهاي او را از بوعلي سينا رفع و برطرف كند .

اين شخص , يك واعظ و خطيب زبردست در تاريخ اسلام است .

آنكه به خطيب بغدادي معروف است , صاحب كتاب[ ( تاريخ بغداد] ( است كه يكي از مدارك معتبر تاريخي اسلامي است .

آنكه به او خطيب تبريزي مي گويند همين كسي است كه در متن كتاب[ ( مطول] (كه يكي از متون اصلي ادبيات عربي در علم معاني و بيان و بديع است , از اوست .و همچنين اشخاص ديگر .

مثلا مرحوم مجلسي رضوان الله عليه , از علماي بزرگ شيعه است كه در عين حال يك واعظ و خطيب بوده است .

در گذشته در ميان علماي اسلام مقام خطيب و مبلغ و واعظ , مقام كسي كه اسلام را معرفي مي كرد , همپايه مقام مرجعيت تقليد بود , يعني همين طور كه امروز اگر كسي ادعا كند كه من رساله نوشته ام و مرجع تقليدم , محال است كه شما قبول بكنيد , و مي پرسيد خوب آقا كجا و پيش كدام مجتهد درس خوانده ؟ و اين آقا سنش هنوز مثلا چهل سال بيشتر نيست , در گذشته در مورد يك مبلغ نيز اينچنين دقيق بودند

در سن چهل سالگي ادعا مي كند كه من مرجع تقليد هستم , ديگر نمي داند كه نه آقا , درس خواندن خيلي لازم است , چهل , پنجاه سال درس خواندن لازم است تا كسي به اين پايه برسد كه بتوان او را مجتهد , فقيه , مفتي و شايسته براي استنباط و استخراج احكام فقهي و شرعي دانست .

مثلا اگر مي گويند مرحوم آيت الله بروجردي , شما اجمالا و بطور سربسته مي دانيد كه اين مرد چندين سال زحمت كشيده است , تا نزديك سي سالگي در اصفهان بوده , در اين شهر اساتيد بزرگي ديده , فقه و اصول و فلسفه و منطق را تحصيل كرده است .

در حالي كه در اصفهان يك استاد محقق و مجتهد بوده و به مقام اجتهاد رسيده است , به نجف مي رود و در حوزه درس مرحوم آيت الله آخوند خراساني شركت مي كند و سالها يكي از بهترين شاگردان ايشان بوده است .

مرحوم آقا سيد محمد باقر قزويني يكي از علماي قم بود , پير مرد بود و تقريبا سالهاي اولي كه ما در قم بوديم , يعني سي سال پيش فوت كرد .

ايشان نقل مي كرد كه ما در درس مرحوم آخوند خراساني بوديم ( آخوند خراساني از آن مدرسهايي است كه در جهان اسلام كم نظير بوده , يعني اولا در اصول , ملاي فوق العاده و از اساتيد اين علم است و ثانيا در فن استادي بي نظير بوده , در بيان و تحقيق و تقرير , عجيب بوده , در حوزه درسش هزار و دويست نفر شركت مي كرده اند كه شايد پانصد تاي آنها مجتهد بوده اند .

مي گويند صداي رسايي داشت به طوري كه صدايش بدون بلند گو فضاي مسجد را پر مي كرد .

يك شاگرد اگر مي خواست اعتراض بكند , حرف بزند , بلند مي شد تا بتواند حرفش را به استاد برساند ) يك وقت همين مرحوم آيت الله بروجردي كه در آن وقت جوان بود , بلند شد , اعتراض به حرف استاد داشت , حرف خودش را تقرير كرد ( ايشان هم بسيار خوش تقرير بوده اند , ما در پير مردي ايشان اين را ديديم .

البته دهانشان كمي لرزش داشت ولي مي گفتند در جوانيشان عجيب بوده اند ) مرحوم آخوند گفت يكبار ديگر بگو , بار ديگر گفت , آخوند فهميد راست مي گويد , ايرادش وارد است , گفت الحمدالله نمردم و از شاگرد خودم استفاده كردم .

تازه اين مرد بعد از چند سال نجف ماندن بر مي گردد به ايران .

مگر در اين موقع به مقام مرجعيت تقليد مي رسد ؟ نه , تازه سي سال ديگر يكسره كار مي كند .

من در سال بيست و دو اين توفيق را پيدا كردم كه رفتم بروجرد در خدمتشان ( ايشان در زمستان بيست و سه آمدند به قم و در سال بيست و دو هنوز در بروجرد بودند ) , ماه شعبان بود , پانزدهم شعبان كه شد طبق سنت , آن درسي را كه مي گفتند ( خارج مكاسب بود ) تعطيل كردند , گفتند اين پانزده روز را مي خواهم يك بحث كوچكي بكنيم و يادم هست بحث مسيحيت را پيش كشيدند و گفتند من اين مسئله را در حدود چهل و چند سال پيش كه در اصفهان بودم يكبار مطالعه كرده ام , تحقيق كرده و نوشته ام ( و نوشته ام را دارم ) , و بعد از آن ديگر به اين مسئله مراجعه نكرده ام .حالا مي خواهم بعد از چهل و چند سال بار ديگر روي اين مسئله مطالعه بكنم .

بعد خودشان گفتند مي خواهم به نوشته هاي خودم مراجعه نكنم بلكه از نو مطالعه بكنم و سپس مراجعه كنم , ببينم آيا با آن وقت فرق كرده يا نه ؟ بعد از ده پانزده روز كه بحث كردند , رفتند آن جزوه خودشان را آوردند .

وقتي خواندند ديدند تمام آنچه كه حالا به ذهنشان رسيده است , در چهل و چند سال پيش نيز رسيده , با اين تفاوت كه ذهن حالا پخته تر و ورزيده تر شده و آن وقت اصوليتر و قاعده اي تر بوده , حالا به متن اسلام واردتر است .

گفتند از نظر تحقيق فرق نكرده , فقط ذهن ما فقاهتي تر شده است .

حالا ببينيد اين , مقام يك مرجع تقليد است و بايد هم چنين باشد .

و من از اين مي ترسم كه جامعه ما اين را فراموش بكند , مردم , افرادي را كه صلاحيت ندارند , بپذيرند ولي اين مقام محفوظ است و بايد هم محفوظ باشد .

اگر بگويم مقام تبليغ اسلام , رساندن پيام اسلام به عموم مردم , معرفي و شناساندن اسلام به صورت يك مكتب , از مرجعيت تقليد كمتر نيست , تعجب نكنيد .

مقامي است در همان حد .

البته براي مرجعيت تقليد يك چيزهايي لازم است كه براي يك مبلغ لازم نيست , ولي جامعه ما به اين مسئله كه مي رسد , همه چيز را فراموش مي كند .

شما ببينيد در جامعه ما سرمايه مبلغ شدن چيست و مبلغ شدن از كجا شروع مي شود ؟ اگر كسي آواز خوبي داشته باشد و بتواند چهار تا شعر بخواند , كم كم به صورت يك مداح در ميآيد , مي ايستد پاي منبرها و شروع مي كند به مداحي و مرثيه خواندن .بعد شما مي بينيد كه يك شالكي هم به سر خودش بست و آمد روي پله اول منبر نشست .

مدتي به اين ترتيب سخن مي گويد , بعد , از كتاب جودي , جوهري , جامع التفصيل , حكايتي , قصه اي نقل مي كند و يا به اصطلاح از صدرالواعظين نقل مي كند كه وقتي از او مي پرسي از كجا نقل مي كني ؟ مي گويد از صدرالواعظين يا لسان الواعظين .هر كس خيال مي كند كتابي است به نام صدرالواعظين , وقتي كه دقت مي كنيم مي فهميم كه مي خواهد بگويد از سينه ديگران , از زبان ديگران شنيده ام .

چند تا از اين ياد بگير , چند تا از ديگري , دروغ , راست , اصلا خبر ندارد قضيه چه هست .كم كم چهار تا پا منبري جور مي كند و از پله پائين ميآيد پله بالاتر , كم كم مي آيد بالاتر , و عوام مردم را جمع مي كند .

و اكثر بانيان مجالس فقط روي يك مسئله تكيه مي كنند و آن جمعيت كشيدن است كه چه كسي بهتر مي تواند جمعيت جمع بكند .

بابا آخر اين جمعيت كشيدن براي حرف حسابي گفتن است .

بعد كه جمعيت جمع شد , چه حرفي مي گويد ! اين خيانت است به اسلام .

خيانت است نسبت به اسلام كه از يك آواز گرم مطلب شروع بشود .

و اين قاعده اي است كه عموميت دارد و در بسياري از جاها كه ما بوده ايم , معيار و ملاك همين بوده است و از امثال چنين چيزي مطلب شروع مي شده است و واي به حال ما در اين عصر , در عصر علم , در عصر شك و ترديد , در عصر شبهه , در عصري كه براي اسلام اينهمه مخالف خوانيها هست و روزي نيست كه در روزنامه ها يا مجلات آدم يك چيزي بر عليه اسلام نبيند يا در مقالات راديوئي يك گوشه اي نشنود .چرا روزنامه ها درباره كلمه مهرجو درست كرده اند ؟ ! در چنين عصري تو بايد بلد باشي حرف خودت را خوب بزني , استدلال بكني .

اگر در اعصار گذشته , مبلغ شرايط سخت و سنگيني داشت , در زمان ما آن شرايط , ده برابر و صد برابر شده است .

اولين شرط براي يك نفر مبلغ , شناسايي خود مكتب است , شناسايي ماهيت پيام است .

يعني كسي كه مي خواهد پيامي را به جامعه برساند بايد خودش با ماهيت آن پيام آشنا باشد .

بايد فهميده باشد كه هدف اين مكتب چيست , اصول و پايه هاي اين مكتب چيست , راه اين مكتب چيست و به كجا مي رسد , اخلاق و اقتصاد و سياست اين مكتب چيست , معارف اين مكتب چيست , توحيد و معاد اين مكتب چيست , احكام و مقررات اين مكتب چيست .

آخر مگر كسي مي تواند 1 اشاره به زمان طاغوت است .

پيامي را به مردم برساند بدون آنكه خودش آن پيام را شناخته و درك كرده باشد ؟ اين مثل اين است كه بگوئيم يك نفر مرجع تقليد باشد اما فقه نخوانده باشد .

چطور مي شود كسي مرجع تقليد باشد و بخواهد بر اساس فقه فتوي بدهد و فقه نخوانده باشد .

و يا مثل اين است كه يك نفر مي خواهد طبيب باشد اما پزشكي نخوانده باشد.

از اينجا معلوم مي شود كه براي يك نفر مبلغ تا چه اندازه وسعت اطلاعات علمي و شناخت اسلام آنهم به صورت يك مكتب لازم است .

اسلام خودش يك مكتب است , يك اندام است , يك مجموعه هماهنگ است

يعني تك تك شناختي هم فايده ندارد .

بايد همه را در آن اندام و تركيبي كه وجود دارد , بشناسيم .

ارزيابي ما درباره مسائل اسلامي بايد درست باشد .

براي يك اندام , يك عضو به تنهايي ارزش ندارد .

در اندام انسان , دست , پا , بيني , چشم , گوش , اعضاي دروني مثل معده , روده , قلب و مغز هر كدام , يك عضو هستند .

ولي آيا ارزش اين اعضا در اين اندام با اينكه همه لازم و واجب هستند يكجور است ؟ آيا اگر لازم شد ما يك عضو را فداي ديگري بكنيم , كدام عضو را فداي عضو ديگر مي كن يم ؟ آيا اگر لازم شد , قلب را فداي دست مي كنيم يا دست را فداي قلب ؟ معلوم است كه دست را فداي قلب مي كنيم .

چون آدم بدون دست مي تواند زنده بماند ولي بدون قلب نمي تواند , بدون كبد يا بدون مغز و اعصاب نمي تواند زنده بماند .

اسلام هم اينگونه است كه اين خودش بحثي است بنام اهم و مهم .

دومين شرط براي كسي كه حامل يك پيام است , اولا مهارت در بكار بردن وسائل تبليغ و ثانيا شناسائي آنهاست .

يعني بايد بداند چه ابزاري را مورد استفاده قرار بدهد و چه ابزاري را مورد استفاده قرار ندهد و بلكه خودش از نظر ابزارهاي طبيعي , چه ابزاري را داشته باشد و چه ابزاري را نداشته باشد .

در حدود دوازده سال پيش , سخنرانيهايي كردم تحت عنوان[ ( منبر و خطابه] ( كه در كتابي به نام گفتار عاشورا چاپ شده است .

يك سلسله بحثها را من در آنجا ذكر كرده ام .

در مورد خطبه , علماء اساسا كتاب نوشته اند .

اصلا خطابه خودش يك فن است , ظاهرا اول كسي كه در اين فن كتاب نوشته ارسطو است , و مسلمين كه آثار ارسطو را ترجمه كردند , خطابه را جزء منطق قرار دادند .

بعدها درباره خطابه خيلي حرفها گفتند , بوعلي سينا كتابي حدود پانصد صفحه درباره خطابه دارد كه در آن درباره شرايط خطيب مي گويد : بدون شك خطيب بايد يك سلسله شرايط طبيعي هم داشته باشد مثل سخنوري و قدرت بيان .

اين خودش نعمتي از نعمتهاي بزرگ الهي است و براي تبليغ , داشتن اين هنر طبيعي لازم است .

الرحمن علم القرآن خلق الانسان علمه البيان ( 1 ) .

داستان بعثت موسي بن عمران به رسالت را شنيده ايد .

بعد از ده سال كه دوباره مي خواهد به مصر برگردد , با همسرش حركت مي كند .شبي تاريك و باراني است .زن حامله اش درد زايمان مي گيرد .

هوا هم سرد است و بايد زنش را گرم كند ولي وسيله گرم كردن هم ندارد .

ناگهان در نقطه اي از آن بيابان نوري را مي بيند ( در وادي طور , وادي سينا )

فكر مي كند آتش است .

مي رود آنجا , معلوم مي شود كه آتش نيست , جريان , جريان ديگري است .

در همانجا موسي بن عمران مبعوث مي شود , ندا مي رسد كه از اين به بعد رسول ما هستي يعني مبلغ خدا هستي , پيام ما را بايد به فرعون و فرعونيان برساني .

موسي مي فهمد كه يك مبلغ , شرايطي دارد .

پيغمبري خودش را كافي نمي داند , تقاضاهايي دارد : رب اشرح لي صدري ( 1 ) خدايا به من حوصله فراوان بده , شرح صدر بده آنچنانكه عصباني نشوم , ناراحت نشوم , به تنگ نيايم , دريا دلم كن كه كار تبليغ دريادلي مي خواهد , و يسرلي امري ( 2 ) اين ماموريت سنگين را بر من آسان گردان ( ببينيد كار تبل يغ را ما چقدر كوچك مي شماريم و موسي بن عمران چقدر بزرگ مي شمارد ) .

مويد اين مطلب مطلبي است راجع به پيغمبر اكرم .

قرآن كريم به پيغمبر اكرم راجع به ماموريتش يعني تبليغ اسلام و هدايت مردم مي فرمايد : انا سنلقي عليك قولا ثقيلا ( 3 ) عنقريب يك بار سنگين به دوش تو خواهيم گذاشت .

باري است كه به دوش پيغمبر سنگيني مي كند ! به دوش پيغمبران سنگيني مي كند ! چه مي گوئيم ما ؟ ! موسي عليه السلام در ادامه تقاضاهاي خود گفت : و احلل عقده من لساني ( 4 ) خدايا گره را از زبان من باز كن , به من بياني رسا و گوارا بده , سخنوري و ناطقه بده .

يفقهوا قولي ( 5 ) به من قدرت تفهيم بده كه آن حقيقتي را كه به من وحي مي كني , به مردم القاء كنم و مردم بفهمند , درك كنند .

رابطه اي بين من و مردم برقرار كن كه مردم مطلب را عينا آنطوري كه تو مي خواهي از من بگيرند نه اينكه من چيزي بگويم و آنها پيش خود چيز ديگري خيال بكنند ( نه اينكه من نتوانم آنچه را كه دارم بيان كنم ) .

قدرت و قوه بيان يك امر طبيعي است ( البته مقداري از آن اكتسابي است ) , ولي امور طبيعي بايد با تمرين و اكتساب تقويت بشوند .

مثل كارهاي ورزشي كه شخص بايد يك استعدادي داشته باشد و اين استعداد در اثر تمرينهاي ورزشي تكميل مي شود .

در عين حال خوشبختانه بايد گفت كه در جهان شيعه در اثر بركت امام حسين عليه السلام خطباي بسيار قوي و نيرومند و عاليقدر , چه از نظر بيان و چه از نظر غير بيان ظهور كرده اند و الحمد لله الان هم چنين افرادي هستند كه انصافا از نظر نطق و سخنوري آيتي هستند .

من در نظر ندارم اسم كسي را ببرم , ولي چنين اشخاصي وجود دارند و جاي تشكر است و افراد زحمت كشيده اي هستند و انصاف اين است كه در كار خودشان به اندازه اي كه شرايط برايشان مساعد بوده , زحمات زيادي كشيده اند .

موسي عليه السلام در ادامه سخنانش مي گويد : و اجعل لي وزيرا من اهلي هارون اخي ( 1 ) خدايا من فكر مي كنم كه به تنهايي از عهده كار تبليغ و هدايت مردم بر نمي آيم , شريك و همكار مي خواهم .

اما من بدبخت هنوز اين طور احساس نمي كنم , هنوز خيال مي كنم كه به تنهايي كافي هستم .

همكار يعني چه ؟ همفكر يعني چه ؟ همگام يعني چه ؟ من بايد به تنهايي كار بكنم .

ولي موسي مي گويد : خدايا كار تبليغ است , كار هدايت است , كار ارشاد مردم است , من پيغمبر به تنهايي از عهده اين كار برنميآيم , خدايا براي من يك شريك , كمك و معاون بفرست .

كانديد هم مي كند , برادرم هارون از هر جهت مرد لايقي است , خدايا او را به كمك من بفرست .

كي نسبحك كثيرا و نذكرك كثيرا ( 1 ) براي چه ؟ اخلاص خودش را ذكر مي كند : خدايا ما هيچ هدفي نداريم جز اينكه مسبح تو را در دنيا زياد بكنيم , حق پرست را در دنيا زياد كنيم .

براي اين است كه من اين تقاضاها را از تو دارم و اين كمكها را از تو مي خواهم .

قرآن عين همينها را درباره پيغمبر اكرم ذكر مي كند ولي به صورت امور تحقق يافته .

در مورد موسي به صورت خواسته او ذكر مي كند كه البته مستجاب شد .

معلوم مي شود كه خدا پيغمبر را نيز براي همين هدف و رسالت و ايده , مويد كرد به همان خواستهاي موسي بن عمران .

مي فرمايد : بسم الله الرحمن الرحيم الم نشرح لك صدرك ( 2 ) اي پيامبر , اي حبيب ما , آيا ما سينه ترا باز نكرديم ؟ ( سينه باز در عربي كنايه از روح وسيع است ) آيا روح تو را وسيع نكرديم ؟ ترا دريا دل نكرديم ؟ و وضعنا عنك وزرك ( 3 ) .

و زر يعني بار سنگين , به گناه هم كه وزر مي گويند به خاطر اين است كه گناه برخلاف حسنه ( كار خوب ) كه براي انسان حكم بال و نيرو را دارد و انسان را پرواز مي دهد و به او نيرو مي بخشد , بر عكس حكم بار را دارد و انسان را از حركت باز مي دارد .

موسي گفت : يسرلي امري ( 1 ) كار مرا آسان كن .

اينجا مي گويد : و وضعنا عنك وزرك بار سنگين را از دوش تو برداشتيم .

الذي انقض ظهرك ( 2 ) اين خيلي عجيب است .

براي توضيح معني انقض مثالي ذكر مي كنم : اگر بالاي يك سقف چوبي , بار سنگيني مثلا جمعيت زيادي باشد كه ديگر اين سقف توانايي نگهداري آن را نداشته باشد , يك وقت به اصطلاح عاميانه خودمان صداي جرق و جرق سقف را مي شنويم .

عرب اينجا مي گويد : انقض يعني چوبهاي سقف به صدا در آمد كه اگر بار يك مقدار زيادتر باشد , سقف مي شكند .

مي فرمايد : اي پيغمبر ! اين بار سنگين , ستون فقرات ترا مثل آن چوبها به صدا در آورده بود , كمرت را خم كرده بود , پشتت را شكسته بود .

بعد پيغمبر را تسليت مي دهد : فان مع العسر يسرا ان مع العسر يسرا , فاذا فرغت فانصب و الي ربك فارغب ( 3 ) هرگز از سختي نترس , سستيها در سختيها است و باز سستيها در ميان سختيها پايدار مي شود .

باز تاكيد مي كند مطمئنا از سختي نترس كه سستيها همراه سختيهاست .

وقتي اين آيه نازل شد , چهره پيغمبر اكرم از خوشحالي مي درخشيد , متحلل شده بود , سرخ شده بود , وعده خدا است , خدا گفته از سختي نترس , دوباره به من گفته از سختي نترس .

فاذا فرغت فانصب از اين كارت كه فارغ شدي باز خودت را به كار پرمشقت ديگري مشغول كن كه تو از سختي و مشقت ضرر نديدي و ضرر نخواهي ديد .

و الي ربك فارغب اين را , شيعه اين طور تفسير مي كند كه : ما اين بار سنگين را به وسيله علي عليه السلام براي تو سبك كرديم , علي را براي تو كمك فرستاديم .

و شيعه حق دارد اين حرف را بزند و درست هم هست , يعني منطق , همين طور حكم مي كند .

پيغمبر اكرم در حديثي كه شيعه و سني هر دو روايت كرده اند و متواتر است و سني هم نمي تواند آن را انكار بكند زيرا سنيها بيشتر از شيعه روايت كرده اند , خطاب به علي عليه السلام فرمود : انت مني بمنزله هارون من موسي ( 1 ) , تو با من همان نسبت را داري كه هار ون با موسي داشت الا انه لا نبي بعدي ( 2 ) با اين تفاوت كه هارون پيغمبر بود ولي چون بعد از م ن پيغمبري نيست , تو بعد از من پيغمبر نيستي .

يعني همان طور كه خدا , تقاضاي موسي بن عمران را مستجاب كرد و برايش در امر تبليغ و هدايت مردم شريك و كمك فرستاد , علي جان ! خدا تو را براي من كمك و معاون فرستاده است .

پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم خطاب به علي عليه السلام فرمود[ : ( انت وزيري] ( , كلمه وزير , در اصل لغت به معناي كمك و معاون است .

وزراء را كه به اين نام مي خواندند , چون كمكهاي پادشاهان بودند .

اصلا كلمه وزير به معني كمك دهنده است .

اين است كه پيغمبر اكرم خطاب به علي فرمود تو وزير من يعني كمك من هستي همان طور كه هارون وزير موسي يعني كمك موسي بود .

ببينيد , درخواستهاي موسي عليه السلام : رب اشرح لي صدري و يسر لي امري و احلل عقده من لساني يفقهوا قولي و اجعل لي وزيرامن اهلي هارون اخي ( 1 ) صددرصد منطبق است با آنچه كه درباره پيغمبر اكرم به صورت انجام يافته است : الم نشرح لك صدرك و وضعنا عنك وزرك , الذي انقض ظهرك , و رفعنا لك ذكرك فان مع العسر يسرا , ان مع العسر يسرا , فاذا فرغت فانصب و الي ربك فارغب ( 2 ) .

اگر معني انصب را از ماده[ ( نصب] ( نگيريم بلكه از ماده[ ( نصب] ( بگيريم يعني مقصود اين باشد كه علي عليه السلام را به خلافت نصب كن , باز مطلب صددرصد منطبق با آيات قرآن است .

از همه اينها چه نتيجه مي گيريم ؟ نتيجه مي گيريم كه در منطق قرآن , كار تبليغ , كار هدايت و ارشاد مردم , كار بسيار بسيار دشواري تلقي شده است , در حالي كه در جامعه ما اينقدر كوچك و سبك گرفته مي شود و كار به جائي رسيده كه ديگر اهل علم و فضل , هر كس كه سواد و معلومات داشته باشد , ننگش ميآيد برود منبر .

مي گويند فلاني مرد عالمي است در شانس نيست كه برود منبر و تبليغ كند .

تقصير كيست ؟ تقصير جامعه است , جامعه اين قدر مقام تبليغ را تنزيل داده و پائين آورده كه هر عالمي , ننگ و عارش ميآيد , توهين به خودش مي داند كه شان تبليغ را به عهده بگيرد .

الان در جامعه ما الحمد لله اشخاصي هستند كه ذوفضيلتين هستند , هم امام جماعت هستند و هم خطيب ( مثل آقاي دكتر مفتح ) .

ولي در جامعه ما شان پيش نماز از شان مبلغ بيشتر و بالاتر است .

پيش نمازي كه هنري نيست , ايستادن و ديگران به او اقتداء كردن كه هنري نيست .

چون من هر دو كار را كرده ام مي گويم .

من در محراب بوده ام , پيش نمازي كرده ام , در منبر بوده ام , تبليغ كرده ام , هميشه ديده و احساس كرده ام كه وقتي كه در محراب هستم در نظر مردم محترمتر هستم تا وقتي كه منبر رفته ام .

خدا مي داند اين حقيقت است .

در يك ماه رمضان من در مسجدي منبر مي رفتم و مدتي ديگر پيش نمازي مي كردم , مي ديدم وقتي كه پيش نماز هستم در نظر مردم بزرگتر و محترمتر هستم تا وقتي كه حرف مي زنم .

اين بود كه تشخيص مي دادم كه اين مردم , بي هنري را بر هنر ترجيح مي دهند .چرا بايد اين جور باشد ؟ ما خودمان هستيم كه اين مقام عظيم و منيع را پايين مي آوريم .پيغمبر اكرم خودش مبلغ بود , واعظ بود , منبر مي رفت .

در ابتداء منبر نبود , ستوني بود كه رسول اكرم در حال ايستاده به آن تكيه مي كردند و براي مردم موعظه مي نمودند , بعد دستور دادند منبري ساختند و از آن پس مي رفتند بالاي منبر مي نشستند ( البته منبرهاي امروز عين منبر پيغمبر نيست ) .

بيشتر نهج البلاغه , منبرهاي علي عليه السلام است .

نهج البلاغه علي عليه السلام سه قسمت است : خطبه ها , نامه ها , و كلمات قصار .كلمات قصار جملات كوتاهي است كه ايشان در مواقع مختلفي فرموده است .

مجموع نامه ها و كلمات قصار يك ثلث نهج البلاغه را تشكيل مي دهد .

دو ثلث نهج البلاغه خطبه هاي مولا است و تازه اينها همه خطبه هاي مولا نيست بلكه به قول سيد رضي مختار است از خطبه ها , يعني قسمتهاي انتخاب شده است .

و الا خطبه ها خيلي بيش از اينها بوده است .

مسعودي كه صد سال قبل از سيد رضي بوده است , در كتاب بسيار معتبر مروج الذهب كه از مدارك معتبر تاريخ اسلام است , مي نويسد الان در حدود چهار صد و هشتاد خطبه از علي عليه السلام در دست مردم است .

( 1 ) در صورتي كه در نهج البلاغه بيش از دويست خطبه وجود دارد .

تازه اين تعداد را سيد انتخاب كرده و قسمتهايي را نياورده است .

بنابراين خطبه هاي علي عليه السلام شايد چهار برابر خطبه هاي نهج البلاغه فعلي بوده است .

بيشتر نهج البلاغه چيست ؟ همان منبرهاي علي عليه السلام .

علي عليه السلام منبر رفته است , منبرهايش را ضبط كرده و در نتيجه براي ما مانده است .

و اين , بيانگر عظمت و اهميت مقام تبليغ در اسلام است , در صورتي كه در ميان ما كوچك و حقير است .

نتيجه اش اين است كه ديگر پيام اسلام نمي رسد .

خودمان مطلب را خراب كرده ايم .

و قتي كه به اين وضع اجتماعي و به اين شكل در آمد كه هر عالمي براي اينكه حيثيت و مقامش محفوظ بماند ( حالا آن عذر درست است يا نه , من كار ندارم , بالاخره جريان اجتماعي كار خودش را مي كند ) , از خطابه خواندن و تبليغ و هدايت و ارشاد مردم پرهيز داشته باشد , كار تبليغ و هدايت و ارشاد بدست افرادي مي افتد كه هيچگونه صلاحيتي ندارند و كارشان از جودي و جوهري شروع شده است .

آن وقت آيا مي توان انتظار داشت كه پيام اسلام , پيام خدا , پيام پيغمبر , پيام علي , اين مكتب عظيم و وسيع داراي جنبه هاي مختلف دنيائي و آخرتي , سالم به دست مردم برسد ؟ چه انتظار غلطي ! مقام شامخ زينب در تبليغ او بروز كرد .

شما ببينيد اهل بيت امام حسين عليه السلام چه ماهرانه تبليغ كرده اند .

دو سه نكته است كه تا انسان به اينها توجه نداشته باشد , به ارزش تبليغ اهل بيت و در واقع به ارزش سفر تبليغاتيشان پي نمي برد .

كار اباعبدالله حساب شده بود , يعني اين سفر را به دست دشمن درست كرد , دشمن , اين سفر را به وجود آورد .

دشمن به خيال خودش اسير حمل مي كند اما در حقيقت دارد مبلغ مي فرستد .

نكته اي را عرض مي كنم , هميشه در جامعه بشري هر قدرت جابره اي هر اندازه زور داشته باشد بالاخره نياز به يك پشتوانه فكري و فلسفي و عقيدتي دارد , يعني يك نظام اعتقادي لازم دارد كه تكيه گاه نظام اقتصادي و سياسي و وضع موجود آن باشد .

بشر بالاخره نياز به فكر دارد , اگر جامعه اي درست به نظام فاسد حاكم بر خود فكر بكند , محال است كه آن نظام بماند .

اين است كه هر نظام موجودي خودش را نيازمند به يك نظام فكري و عقيدتي به عنوان تكيه گاه و پشتوانه مي داند .

مي خواهد آن نظام به صورت يك فلسفه باشد , يك ايسم داشته باشد يا به صورت مذهب باشد .

دستگاه يزيد نمي توانست بدون يك پشتوانه فكري و اعتقادي يا لااقل بدون آنكه اعتقادات موجود مردم را توجيه كرده باشد , كارش را انجام بدهد .

خيال نكنيد آنها اين قدر احمق بودند كه بگويند سرها سر نيزه , گور پدر مردم و افكارشان , بلكه در هر حال , در مقام اغفال افكار مردم و القاي يك سلسله افكار و انديشه ها بودند تا فكر مردم قانع بشود كه وضع موجود بهترين وضع است , بايد همين طور باشد .

البته در ميان يك عده مردم مذهبي بايد آن فكر , رنگ و صورت مذهبي داشته باشد .

چرا از شريح قاضي استمداد مي كنند ؟ براي اغناي فكر مردم تا به فكر مردم رنگ بدهند , و دادند .

در كربلا اين برنامه تا عصر عاشورا موفق بود .

امام باقر عليه السلام مي فرمايد سي هزار نفر در كربلا جمع شده بودند براي كشتن پسر پيغمبر , و كل يتقربون الي الله عز و جل بدمه ( 1 ) , و همه آنها به قصد قربت آمده بو دند , به حسين بن علي شمشير مي زدند براي اينكه به بهشت بروند .

البته رؤسا به تعبيري كه فر زدق كرد , جوالشان از رشوه پر شده بود , ولي توده مردم كه اين حرفها سرشان نمي شد .

فكر توده مردم را اغوا مي كردند .

و اين خودش در برنامه هاي ابن زياد بخصوص نقش اساسي داشت .

يزيد در اثر شرابخواري و اينكه كله اش داغ مي شد , افسارش پاره مي شد و باطنش را بروز مي داد ( گفت مستي و راستي ) .

در حال مستي , حرف راستش را مي گفت كه هيچ چيز را قبول ندارم .

مستي , رسوايش مي كرد و الا خود او هم از اين برنامه استفاده مي كرد .

ابن زياد بعد از شهادت اباعبدالله وقتي كه مردم را در مسجد بزرگ كوفه جمع كرد تا قضيه را به اطلاع آنها برساند , آنچنان قيافه مذهبي و مقدسي به خود گرفت كه گفت : الحمدلله الذي اظهر الحق و اهله , و نصر اميرالم…منين و اشياعه , و قتل الكذاب بن الكذاب ( 1 ) خدا را شكر مي كنيم كه حقيقت را پيروز كرد و ريشه يك دروغگو و پسر دروغگو را كه مي خواست مردم را بفريبد , كند .

از مردم ,[ ( الهي شكر] ( مي خواست و شايد صدها[ ( الهي شكر] ( هم گفتند .

اگر يك كور بيداردل نبود , آن مجلس را خوب فريب داده بود .

مردي است به نام عبدالله بن عفيف كه خدايش رحمت كند .

گاهي وقتها افرادي در موقعيتهايي جانبازي مي كنند كه يك دنيا ارزش دارد .

اين مرد از دو چشم نابينا بود .

يك چشمش را در جمل در ركاب علي عليه السلام و چشم ديگرش را در صفين در ركاب علي عليه السلام از دست داده بود .

اعمي بود , چون اعمي بود , ديگر كاري از او ساخته نبود و قهرا در جهاد هم شركت نمي كرد و غالبا به عبادت مي پرداخت .

آن روز هم در مسجد كوفه بود .

اين مرد وقتي كه اين جمله را شنيد از جا حركت كرد و گفت كذاب توئي و پدر تو است و شروع كرد به نطق كردن و خطابه انشاء كردن بطوري كه همانجا ريختند او را گرفتند و بعد هم كشتند .

ولي بالاخره اين پرده را دريد .

ابن زياد واقعا به همان دو معنا حرامزاده است , يعني يك مرد نابكار و شيطان .

غالبا در جوامعي كه مردم افكار مذهبي دارند , وقتي كه دستگاههاي جبار مي خواهند خودشان را توجيه كنند , جبرگرا مي شوند , يعني همه چيز را مستند به خدا مي كنند , كار خدا بود كه اين جور شد , اگر مصلحت نبود كه اين جور نمي شد , خدا خودش نمي گذاشت كه اين جور بشود .

اينكه : آنچه هست همان است كه بايد باشد و آنچه نيست همان است كه نبايد باشد , خودش يك منطق است , منطق جبرگرايي .

منطق ابن زياد است كه وقتي مواجه مي شود با زينب سلام الله عليها , فورا مسئله خدا را مطرح مي كند كه الحمدلله الذي فضحكم و قتلكم و اكذب احدوثتكم اين جمله ها خيلي معنا دارد , خدا را شكر , اين خدا بود كه شما را كشت , اين خداخواهي بود .

عجب فتنه اي براي مسلمين درست كرده بوديد , شكر خدا را كه شما را كشت , شكر خدا را كه شما را رسوا كرد .

رسوايي در منطق او چيست ؟ در منطق او هر كس كه به حسب ظاهر در جبهه نظامي شكست بخورد , ديگر رسوا شده و قضيه تمام شده است .

اگر او به حق مي بود كه در جبهه نظامي غالب مي شد .

و اكذب احدوثتكم يعني مغلوب شدن شما دليل بر اين است كه حرفتان دروغ بود .زينب چه گفت ؟ گفت : الحمدلله الذي اكرمنا به نبيه , خدا را شكر كه ما را گرامي داشت كه پيغمبر را از ميان ما قرار داد و ما از خاندان پيغمبر هستيم .

انما يفتضح الفاسق و يكذب الفاجر و هو غيرنا و الحمد لله .

آن كسي كه در جبهه نظامي شكست مي خورد رسوا نشده است , معيار رسوايي چيز ديگري است .

معيار رسوايي , حقيقتجويي و حقيقت طلبي است .

آنكه در راه خدا شهيد مي شود رسوا نشده , رسوا آن كسي است كه ظلم و ستم مي كند .

رسوا آن كسي است كه از حق منحرف مي شود .

ملاك رسوائي و غير رسوائي اين است .

اين طور نيست كه اگر كسي كشته شد , پس حرفش دروغ بوده است .

معيار دروغ و راست بودن , خود انسان است , ايده انسان است , حرف و عمل انسان است .

حسين من كشته هم بشود راست گفته , زنده هم بماند راست گفته .

تو كشته هم بشوي دروغگو هستي , زنده هم بماني دروغگو هستي .

بعد به شدت به او حمله مي كند .

جمله اي گفت كه جگر ابن زياد آتش گرفت .

گفت[ ( يا بن مرجانه] ( ! مرجانه مادر ابن زياد بود .

نمي خوا هد كسي اسم مادرش را بياورد , چون مادرش زن بدنامي بود .

اي پسر مرجانه آن زن بدنام ! رسوايي بايد از پسر مرجانه باشد .

اينجا بود كه ابن زياد درماند و چنان مملو از خشم شد كه گفت جلاد را بگوئيد بيايد گردن اين زن را بزند .

مردي كه از خوارج و دشمن مولا اميرالم…منين است و با اينها هم خوب نيست , در حاشيه مجلس ابن زياد نشسته بود .

وقتي ابن زياد گفت بگوئيد ميرغضب بيايد , او از يك احساس به اصطلاح عربيت , از يك حميت عربيت استفاده كرد .

ايستاد و گفت امير ! هيچ توجه داري كه با يك زن داري حرف مي زني , زني كه 364 چندين داغ ديده است ؟ با يك زن برادرها كشته , عزيزان از دست رفته داري سخن مي گويي .

و عرض عليه علي بن الحسين يعني بر او علي بن حسين را عرض كردند .

فرعون وار صدا زد[ ( من انت ؟] ( ( باز منطق جبرگرايي را ببينيد ) تو كي هستي ؟ فرمود : انا علي بن الحسين , من علي بن حسين هستم .

گفت : اليس قد قتل الله علي بن الحسين ؟ مگر علي بن حسين را خدا در كربلا نكشت ؟ ( حالا ديگر بايد همه چيز را به حساب خدا گذاشته شود تا معلوم شود كه اينها همه بر حق هستند .) فرمود من برادري داشتم نام او هم علي بود و مردم در كربلا او را كشتند .

گفت خير , خدا كشت .

فرمود البته كه قبض روح همه مردم بدست خداست , اما او را مردم كشتند .

بعد گفت : علي و علي يعني چه , پدر تو اسم همه بچه هايش را گذاشته بود علي , اسم تو را هم گذاشته علي , اسم ديگري نبود كه بگذارد ؟ گفت پدر من به پدرش ارادت داشت , او دوست داشت كه اسم پسرانش را به نام پدرش بگذارد .

يعني اين تو هستي كه بايد از پدرت زياد ننگ داشته باشي .

ابن زياد , انتظار داشت كه علي بن حسين عليه السلام اصلا حرف نزند .

از نظر او يك اسير بايد حرف نزند و وقتي به او مي گويد اين , كار خدا بود , بايد بگويد بله , كار خدا بود , مقدر چنين بود , نمي شد كه اين طور نشود , كار اشتباهي بود و اين حرفها .

وقتي ديد كه علي بن حسين عليه السلام , يك اسير , اينچنين حرف مي زند , گفت : و لك جراه لجوابي .

( 1 ) شما هنوز جان داريد , هنوز نفس داريد , هنوز در مقابل من حرف مي زنيد , جلاد بيا گردن اين را بزن .

نوشته اند تا گفت جلاد گردن اين را بزن , زينب از جا بلند شد , علي بن حسين را در آغوش گرفت و گفت : به خدا قسم گردن اين را نخواهيد زد مگر اينكه اول گردن زينب را بزنيد .

نوشته اند ابن زياد مدتي نگاه كرد به اين دو نفر و بعد گفت : به خدا قسم مي بينم كه الان اگر بخواهيم اين جوان را بكشيم , اول بايد اين زن را بكشيم . صرف نظر كرد .

اين يكي از خصوصيات اهل بيت بود كه با منطق جبر گرايي كه در دنيا جبر است و در عين جبر , عدل است , يعني بشر در اين جهان هيچ وظيفه اي براي تغيير و تبدل و تحول ندارد و آنچه هست آن است كه بايد باشد و آنچه نيست همان است كه نبايد باشد و بنابراين بشر نقشي ندارد , مبارزه كردند .

ولا حول ولا قوه الا بالله العلي العظيم




پاورقي

1- سوره احزاب آيه 39 .

1- سوره الرحمن آيه 14 .

1- سوره طه , آيه 25 .

2- سوره طه , آيه 26 .

3- سوره مزمل , آيه 5 .

4- سوره طه , آيه 27 .

5- سوره طه , آيه 28 .

1- سوره طه , آيات 29 و 30 .

1- سوره طه , آيات 32 تا 34 .

2- سوره انشراح آيه 1 .

3- سوره انشراح آيه 2 .

1- سوره طه آيه 26 2 سوره انشراح آيه 3 .

3- سوره انشراح آيات 5 تا 8 .

2 و 1- ينابيع الموده ج 1 ص 56 , ذخائر العقبي ص 63 , صواعق المحرقه ص 119 , مروج الذهب ج 2 ص 425 , حليه الابرارج 1 ص 589 , مسند الامام رضاج 1 ص 149 , مناقب ابن مغازلي ص 27 تا 31 , شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديدج 3 ص 258 , احتجاج طبرسي ج 1 ص 118 .

1- سوره طه , آيات 30 تا 25 .

2- سوره انشراح آيه 8 - 1 .

1- مروج الذهب ج 2 ص 419 .

1- بحار الانوارج 44 ص 298 .

1- بحار الانوارج 45 ص 119 , مقتل الحسين خوارزمي ج 2 ص 52 , مقتل الحسين مقرم ص 426 , ارشاد شيخ مفيد ص 244 , الكامل في التاريخ ج 4 , ص 82 , اللهوف ص 69 , كشف الغمه ج 2 ص 67 .

1- ارشاد شيخ مفيد ص 244 , في رحاب ائمه اهل البيت ج 3 ص 145 و 146 , بحارالانوارج 45 ص 155 تا 117 , الكامل في التاريخ ج 4 ص 81 و 82 , اللهوف ص 67 و 68 , اعلام الوري ص 247 , مقتل الحسين خوارزمي ج 2 ص 42 , كشف الغمه ج 2 ص 66 .


شهيد مطهري