بازگشت

مواضع امام حسين عليه السلام در برابر حكومت معاويه


يكي از موضوعاتي كه شايسته تحقيق و پژوهش است، مواضع سياسي امام حسين عليه السلام در ده سال آخر حكومت معاويه (از شهادت امام حسن عليه السلام و آغاز امامت امام حسين عليه السلام تا مرگ معاويه) و پاسخ به اين پرسش هاست كه آن بزرگوار در آن مدت، چه موضعي در برابر حكومت ضد اسلامي معاويه داشتند؟ آيا در صدد قيام بر ضد او بودند؟ و اگر درصدد قيام نبودند، دلايل آن چه بود؟ و اگر به دلايلي، قيام بر ضد حكومت معاويه مقدور نبود، آيا امام مبارزه سياسي با او داشتند يا نه؟



ضرورت طرح اين بحث از آن جا ناشي مي شود كه با توجه به عظمت خيره كننده حادثه عاشورا، معمولاً ـ به غلط ـ آغاز قيام آن حضرت از سال 61 هجري و شروع خلافت يزيد تصور مي شود و آن دهه مورد غفلت قرار مي گيرد، در حالي كه سابقه مبارزه امام حسين عليه السلام با حكومت معاويه، به سال ها پيش برمي گردد.



در پاسخ پرسش هاي مزبور، در اين جا به اجمال ياداوري مي گردد كه در آن دوره، به سبب يك سلسله عوامل و موانع، امام حسين عليه السلام قيام و حركت مسلحانه و نظامي عليه حاكميت دين ستيز معاويه را نه مقدور مي دانستند و نه سودمند براي جامعه اسلامي و همانند برادر بزرگوارشان امام مجتبي عليه السلام از اقدام نظامي عليه معاويه امتناع مي ورزيدند. اما بايد توجه داشت كه اتخاذ چنين سياست و روشي از سوي آن حضرت، به اين معنا نبود كه از تلاش ها و فعاليت هاي غير مسلّحانه براي شناساندن و برملاساختن چهره واقعي معاويه و شيوه حكومت او طفره روند و هيچ اقدامي در اين زمينه از ايشان سر نزند. بنابراين، آنچه در اين مقاله به آن پرداخته مي شود، پاسخ گويي به دو پرسش اساسي ذيل است:



1. چرا امام حسين عليه السلام در دوران امامت ده ساله خويش، در عصر معاويه، عليه او اقدام به حركت و قيام مسلحانه نكردند؟



2. حال كه مبارزه مسلّحانه از سوي امام حسين عليه السلام به دلايلي صورت نگرفت، آيا آن حضرت سكوت اختيار كرده بودند يا مبارزه سياسي مي كردند؟ اگر سكوت نكردند، چه مواضع و سياست هايي را در برابر حاكميت معاويه داشتند؟



در پاسخ سؤال اول ـ چنان كه اشاره شد ـ بايد گفت كه هر نوع حركت مسلّحانه و نظامي از جانب امام عليه السلام به دليل برخي مصالح و موانع، نه مفيد بود و نه مقدور. در اين ميان، سه دليل ذيل، مهم تر به نظر مي رسند:



1. منش و روش حكومتي معاويه؛



2. پيمان صلح امام حسن عليه السلام با معاويه؛



3ـ حاكميت روحيه سازش و عافيت طلبي در جامعه اسلامي (به ويژه عراق)؛



اكنون به تبيين و تشريح هر يك از عوامل فوق مي پردازيم.



1ـ منش و روش حكومتي معاويه



اگر امام حسين عليه السلام نهضت خويش را در عصر حاكميت معاويه براه مي انداختند آن شور و حماسه و آن بازتاب ديني، اجتماعي و سياسي كه در عصر يزيد داشت، در زمان معاويه خبري از آن نبود. يكي از علل اين امر را بايد در معمّاي سيماي معاويه و روش خاص وي در حل مشكلات و رفع موانع حكومتش جست وجو كرد.



معاويه داراي شخصيت عجيب و پيچيده اي بود. او در حيله گري و دسيسه چيني سرامد روزگار خويش بود. اين ويژگي و صفت بارز در وي به صورت هاي گوناگون بروز و نمود داشت. گاهي اين خصلت در قالب دوگانگي چهره اش خود را نمايان مي ساخت؛ چنان كه او مي توانست در نهايت خشم و توفان دروني، در برون، لبخند بزند و خود را شادمان نشان دهد. در روزگار خلافت عمر، از معاويه، كه والي شام بود، شكايت كردند. عمر گفت: از نكوهش جوانمرد (!) قريش دست برداريد؛ كسي كه مي تواند به هنگام خشم، تبسّم كند. (1) شهادت مالك اشتر با شربت آميخته به سم توسط معاويه نيز نمود ديگري از همين دوگانگي مي تواند باشد. در صورت ظاهر، عسل شيرين و در باطن زهري كشنده. (2)



در بسياري از موارد، خدعه گري معاويه خود را در لباس حلم و بردباري نشان مي داد. اين صبر و بردباري چنان در ظاهر، به صورت مثبت جلوه كرده بود كه بيش تر مورخان را به اشتباه انداخته و آن رابه عنوان يكي از صفات مثبت روحي معاويه ذكر كرده اند.(3)



اما عملكرد و موضع گيري هاي معاويه نشانگر آن است كه اين خصلت روحي معاويه، بيش از آن كه صبغه اخلاقي و ديني داشته باشد، رنگ سياسي داشته وبه عنوان يكي از ابزارهاي مهم براي پيشبرد اهداف و مقاصد سياسي اش و نيز مشروعيت بخشيدن به حكومت و سلطنت وي بوده است.



جالب است كه معاويه، خود در مواردي پرده از راز شكيبايي و رياكاري خويش برمي داشت و تصريح مي كرد كه اين صفت چيزي بيش از يك حربه سياسي براي خلع سلاح مخالفانش نيست و محدود به حدود مصالح سياسي و حكومتي مي باشد. از اين روست كه در برابر معترضان و مخالفان سياسي، هيچ انعطاف و نرمشي از خود نشان نمي داد. چنان كه مي گفت: «تا زماني كه مردم ميان ما و سلطنت ما حايل نشوند، ما ميان آنان و زبانشان حايل نمي شويم (و جلوي انتقادشان را نمي گيريم.)» (4)



و در جاي ديگر مي گويد: «من درباره كسي كه شمشير به رويم نكشد، شمشير به كار نمي برم. اگر مردم براي آرامش كينه هاي دروني خود، تنها به همين سخنان اكتفا كنند، من نيز چشم پوشي نموده، سخنان آنان را زير پا و پشت گوش مي افكنم»(5)



بر همين اساس است كه معاويه آن جا كه مي بيند اگر سكوت و بردباري از خود نشان دهد، پايه هاي سلطنتش لرزان خواهد گشت، ديگر از نرمش و انعطافش خبري نيست؛ چنان كه در برابر كلمات انتقادآميز و در نهايت، قيام حجربن عدي تاب نياورد و دستور قتل وي و يارانش را با دستان زنجيرشده داد.(6) همچنين دستور داد سر عمرو بن حمق را شهر به شهر بر سر نيزه بگردانند؛(7) همچنان كه سال ها پيش در عصر خلافت عثمان، نظير اين برخورد را با ابوذر كرده بود؛ زيرا نتوانسته بود در برابر سخنان اعتراض آميز ابوذر طاقت بياورد. او مسبّب تبعيد وي به ربذه شد و ابوذر را از شام تا مدينه سوار بر مركبي تندرو و بي جهاز كرد. ابوذر در حالي به مدينه رسيد كه گوشت ران هايش ريخته بود.(8) همچنين معاويه صبور و حليم! دستور داد سر محمد بن ابي بكر را از مصر تا شام شهر به شهر بگردانند!(9)



بنابراين، آنچه به عنوان «حلم و صبر» معاويه مورد تأكيد تاريخ نگاران قرار گرفته، نمادي از خدعه گري و نيرنگ بازي اوست كه براي تقويت و تثبيت حكومت و فرمان روايي اش اعمال مي شد، نه به عنوان يك سجيّه و ملكه اخلاقي و يك باور ديني. از اين رو، هر زمان بر حاكميتش احساس خطر مي كرد، هرگونه بانگ اعتراضي را به شديدترين شكل در نطفه خفه مي كرد. اما بايد توجه داشت كه به هر حال، بردباري سياسي معاويه يك حربه بسيار مهم براي فريفتن افراد سطحي و ظاهربين بود، به طوري كه اين گونه افراد در برابر اعمال ضد ديني معاويه حتي نمي توانستند اعتراض زباني كنند، چه برسد به آن كه نهضت و قيام مسلّحانه عليه وي راه بيندازند. كوشش معاويه بر اين بود تا به هر روش ممكن، از اين سلاح كارامد در راه پيشبرد اهداف سلطنت طلبانه خويش بهره برداري كند. او در زمان جنگ با امام حسن عليه السلام از يك سو، در ميان سپاه قيس بن سعد (فرمانده لشكر طلايه امام حسن عليه السلام ) از، صلح امام حسن عليه السلام خبر داد و از سوي ديگر، در پشت جبهه، در محل اقامت امام حسن عليه السلام شايعه سازش قيس با معاويه را پخش كرد.(10) و با اين شگرد، خط مقدم و پشت جبهه سپاه امام را نسبت به يكديگر دل سرد وبدبين كرد و تفرقه و تشتّت را در لشكر امام حسن عليه السلام حاكم ساخت، در حالي كه هر دو خبر از پايه بي اساس و دروغ بود.



همچنين معاويه از يك سو، ده دينار به مستمري كوفيان افزود، ولي از سوي ديگر، نعمان بن بشير عثماني مخالف شيعه را بر آنان حاكم كرده بود كه هر چه آنان آن دينارها را مطالبه مي كردند، او توجهي به آن درخواست ها نمي كرد! (11)



معاويه در اين زمينه تا آن جا پيش رفت كه حتي بين كارگزاران خويش، كه گروهي از آنان از خويشاوندانش بودند، تفرقه و اختلاف مي انداخت، تا از اين راه، هم به از ميان برداشتن رقباي احتمالي خويش نايل آمده باشد و هم به او به عنوان پناهگاه و هسته مركزي حل مشاجرات و اختلافات نگاه شود؛ چنان كه به هر يك از مروان بن حكم و سعيد بن عاص ـ كه هر دو از خاندان اموي بودند ـ در نامه هاي محرمانه و بدون آگاهي از يكديگر، دستور تخريب خانه هر يك و ضبط اموالش را داد كه چون هر يك از اين توطئه باخبر شدند، از اين كار خودداري كردند.(12)



تخدير افكار عمومي با نام دين



معاويه براي تثبيت واستقرار سلطنتش، نيازمند يك باور و اعتقاد ديني بود كه در پرتو آن، هم بتواند مخالفان خود را با هر انگيزه اي كه داشتند، با شدت و خشونت هرچه تمام تر سركوب كند و هم چهره اي مقبول و محبوب داشته باشد. اگر اين باور و اعتقاد كه «خليفه يا سلطان هر كاري بخواهد مي تواند انجام دهد» در جامعه كاملاً جا مي افتاد، مشكل و معمّاي چهره دوگانه و نيرنگ باز معاويه حل مي شد، و چنين وانمود مي گرديد كه خليفه ميزان همه چيز است و مردم بايد از وي كاملاً اطاعت كنند، و اساسا داوري و ارزيابي درباره عملكرد خليفه و سلطان كار مردم نيست. از اين رو، احاديثي فراواني در تأييد و تقويت اين پندار از زبان پيامبر صلي الله عليه و آله ساخته و به آن حضرت نسبت داده شد؛ مانند:



«از هر فرمان روايي اطاعت كن و پشت سر هر امير و زمامداري نماز بگزار و به هيچ يك از اصحابم ناسزا نگو.» (13)



«هر كه از فرمانروا فرمان بري كند، از من فرمانبرداري كرده و هر كس از فرمانروا سرپيچي نمايد، از من سرپيچي نموده است.»(14)



روايات جعلي از اين قبيل مي توانست بيش تر مردم را كه سطحي نگر بودند واهل تعمّق و تأمّل نبودند، راضي و توجيه كند. اما عده اي كه در اقلّيت بودند واز دانش و فضل بهره هايي داشتند و نمي توانستند باور كنند كه اطاعت از معاويه عهدشكن و ستمكار اطاعت از پيامبر صلي الله عليه و آله است، روايت ذيل، كه از پيچيدگي خاصي برخوردار است، آنان را ساكت مي كرد:



«از فرمان روايانتان ـ هر طور كه باشند ـ پيروي كنيد؛ اگر شما را به آنچه من آورده ام، فرمان دهند، آنان به اين سبب، امرشان پاداش خواهد داشت و شما نيز به سبب اطاعت از آن ها مأجور خواهيد بود، و اگر شما را به چيزي غير از آنچه آورده ام فرمان دهند، آنان گناه كار هستند، ولي شما گناه نكرده ايد و زماني كه به محضر خدا برسيد، مي گوييد: پروردگارا! ما در اين ظلم شريك نبوديم. خدا مي فرمايد: شما شريك نبوديد؟ و شما مي گوييد پروردگارا! تو بر ما فرمان رواياني فرستادي و ما از آن ها براي رضاي تو اطاعت كرديم. خدا مي فرمايد: راست مي گوييد: آن گناه آنان است و شما از گناه به دور هستيد.» (15)



رواياتي از اين قبيل، اين باور عمومي را، كه معاويه در پي آن بود تا بر اساس آن، نظام حكومتي دلخواه خويش را توجيه قانوني و شرعي كند، به وجود مي آورد. مطابق اين باور:



اولاً، مردم مي بايست كاملاً در برابر سلطان (معاويه) مطيع و فرمانبر باشند و كوچك ترين حق اعتراضي درباره عملكرد سلطان ندارند و بايد روش وي را عين حق و حقيقت بپندارند يا باور كنند؛ چرا كه اعمال و رفتار سلطان هر قدر هم ناروا و ظالمانه باشد، جز تقدير الهي نيست و به هيچ وجه، قابل تغيير و دگرگوني نمي باشد.



ثانيا، چنانچه مردم اموري را كه آشكارا خلاف دين و شرع است، از حاكم مي بينيد، خود در صدد اعتراض يا داوري بر نيايند و امور ياد شده را به روز رستاخيز و خدا واگذار كنند. مردم بايد بر اين باور باشند كه ايمان يك امر مستقل است و سياست و حكومت و اعمال و افعال سلطان و كارگزارانش امري ديگر! و مردم نمي توانند در صدد شناسايي ايمان از كفر يا راستي از ناراستي برآيند.



جعل حديث در مدح معاويه



علاوه بر احاديثي كه در مورد لزوم پيروي از اُمَرا نقل و جعل مي شد، لازم بود در مورد شخص معاويه نيز به صورت صريح، احاديثي جعل شود؛ زيرا معاويه مي بايست مشروعيت سلطنت خويش را بر گفتار پيامبر صلي الله عليه و آله نيز استوار سازد. اين عمل با جعل اخبار و احاديثي در مدح و ستايش معاويه در منطقه شام صورت گرفت. قابل توجه است كه منطقه شام به دليل فاصله زيادي كه با مدينه و مكّه داشت و صحابه پيامبر صلي الله عليه و آله ، يا در شام حضور نداشتند و يا اگر هم بودند در خدمت معاويه قرار داشتند و يا خاموش و منزوي زندگي مي كردند، از اين رو، جعل حديث و ترويج آن در آن جا به سهولت انجام مي گرفت.



چند نمونه از اين احاديث، (16) كه توسط كارگزاران معاويه در ستايش وي جعل شده، چنين است:



ـ معاويه مي گويد: «پيامبر صلي الله عليه و آله به من گفت: زماني كه پادشاه شدي عفو كن و آسان بگير.» (17)



ـ علي عليه السلام پس از مراجعت از صفّين به ياران خود گفت:



نسبت به حاكميت معاويه ناخشنود نباشيد.»(18)



ـ «اگر معاويه را ببينيد، مي گوييد: او مهدي است»!(19)



دستگاه تبليغاتي معاويه دراين باره تا آن جا پيش رفت كه معاويه را واجب الاطاعه معرفي كرد و حتي حديثي به اين مضمون جعل شد كه مردم بايد به فرمان خداوند، معاويه را دوست بدارند: «جاءَ جبرئيلُ بورقة آسٍ عليها: لااله الاّ اللّه، حبُّ معاويةَ فرضٌ علي عبادي»؛(20) جبرئيل آمد با ورقه اي كه بر روي آن نوشته شده بود: خدايي جز خداي يگانه نيست، دوستي معاويه بر بندگان من واجب است.



معاويه حتي دستور داد احاديثي كه در مذّمت و قدح او و بني اميّه در ميان مردم وجود داشت و صحابه آن ها را نقل مي كردند، با تحريف يا تصحيف عبارات، معاني واقعي آن ها را دگرگون سازند. مواردي از اين دسته روايات و نقد آن ها را در آثار عالمان جليل القدري همچون علاّمه اميني رحمه الله و علاّمه سيد مرتضي عسكري مي توان يافت. براي نمونه، روايتي كه ابن حباّن از پيامبر صلي الله عليه و آله نقل كرده چنين است: «إذا رأيتم معاويةَ علي منبري فاقتلوه»؛ اگر معاويه را بر منبر من ديديد، او را بكشيد. سلسله راويان اين حديث مورد بررسي علاّمه اميني قرار گرفته و همگي مورد اعتماد و وثوق هستند، به ويژه عبداللّه بن



مسعود صحابي معروف، كه مستقيما اين خبر را از پيامبر صلي الله عليه و آله نقل كرده است. اين روايت را اين گونه تحريف و تصحيف كردند: «إذا رأيتم معاويةَ يخطبَ علي مِنبري فأقبلوه، فإنّه امين مأمون»؛ (21) اگر ديديد معاويه بر منبر من خطبه مي خواند، او را پذيرا باشيد و تصديق كنيدكه اوامين ومأمون است.



ذهبي هر دو شكل درست و تحريف شده اين حديث را آورده و حكم به كذب و مجعول بودن آن داده است. (22)



مخدوش كردن سيماي اهل بيت عليهم السلام



گستره تحريف و جعل حديث قلمرو ديگري نيز داشت و آن تأويل آيات قرآن يا احاديث پيامبر صلي الله عليه و آله متناسب با مصالح و منافع معاويه و كارگزاران او بود. ابن ابي الحديد در اين باره مي نويسد: معاويه به سَمُرة بن جُنْدَب پيشنهاد كرد كه صد هزار درهم بگيرد و بگويد كه آيه شريفه: «وَ مِنَ الناسِ مَنْ يُعجِبكَ قَولُهُ في الحَياةِ الدُنيا وَ يُشهِدُ اللّه عَلي ما في قَلْبِهِ وَ هُو الدّ الخِصامِ و اِذا توَلّي سَعَي فِي الاَرضِ لِيُفْسِدَ فيها وَ يُهلِكَ الحَرثَ و النَسْلَ وَ اللّه لا يُحِبُّ الفَسادَ» (بقره: 204 ـ 205) (23) درباره علي عليه السلام نازل شده است و آيه «و مِنَ الناسِ مَنْ يَشْري نَفْسَه ابتِغاءَ مَرْضاتِ اللّه ِ» (بقره: 207) (24) درباره ابن ملجم نازل شده است. سمره در نهايت، چهارصد هزار درهم گرفت و چنين روايتي را جعل كرد. (25)



نمونه روشن ديگر تأويل حديث، تحريف فرمايش پيامبر صلي الله عليه و آله درباره شهادت عمّار است: «تقتله الفئَةُ الباغيةُ»؛(26) او را گروهي سركش و ستمگر خواهند كشت.



وقتي عمّار در جنگ صفّين توسط سپاه معاويه به شهادت رسيد، فرمايش پيامبر صلي الله عليه و آله درباره عمّار و گروهي كه او را به قتل مي رسانند، مطرح شد. معاويه، كه قادر به انكار آن نبود، چاره اي جز پناه بردن به دامن تأويل نداشت. از اين رو گفت: كشنده او كسي است كه او را به ميدان جنگ آورده، و مرادش امام علي عليه السلام بود. امام علي عليه السلام در پاسخ وي فرمود: در اين صورت، حمزه نيز توسط پيامبر صلي الله عليه و آله به قتل رسيده است!! (27)



معاويه با استفاده از ابزار جعل، تحريف و تأويل حديث، هر روز كه از عمر خلافت خويش را سپري مي كرد، زمينه مناسب تري براي حدف پيشوايان و حافظان واقعي دين و جامعه اسلامي و جايگزين سازي حاكمان دنياطلب و دين ستيز همسان خود فراهم مي ساخت.



ابن ابي الحديد روايت پر نكته اي از امام باقر عليه السلام نقل مي كند كه به وضوح نشانگر آن است كه معاويه چگونه با استفاده از حربه راهگشا و كارساز «حديث سازي» در مخدوش جلوه دادن سيماي اهل بيت عليهم السلام در دوره مورد بحث اين نوشتار، گام برمي داشت. بخشي از حديث چنين است:



«دروغ گويان و منكران فضيلت ما براي دروغ و انكار خود، دستاويزي هم يافتند و آن تقرّب جستن به دوستان خود و حاكمان و قاضيان بدسرشت و كارگزاران ناستوده در هر شهر و ديار بود؛ براي آنان احاديث ساختگي و دروغ روايت كردند واز ما چيزهايي نقل نمودند كه نه ما گفته بوديم و نه انجام داده بوديم. اين كار به خاطر آن بود كه كينه مردم را عليه ما بر انگيزند. و زمان رواج و اوج اين عمل، به روزگار معاويه و پس از شهادت امام حسن عليه السلام بود.» (28)



سياست دروغ سازي و دروغ پراكني دستگاه تبليغاتي معاويه در سراسر حوزه اسلامي، به ويژه منطقه شام، چنان مؤثر افتاد كه حتي بر دين مداران نيز حقيقت مشتبه گرديد، تا آن جا كه آنان اين دروغ پردازي ها را درست و حق تلّقي كرده، آن ها را روايت نمودند. اين در حالي بود كه اگر به كذب آن ها پي مي بردند، هرگز روايت نمي كردند و به آن معتقد نمي شدند.(29)



دستگاه تبليغاتي معاويه در راستاي مخدوش جلوه دادن سيماي اهل بيت عليهم السلام و در نهايت، حذف جايگاه شامخ آنان در ميان مسلمانان، دست به اقدام و سازمان دهي ديگري نيز زد و آن استخدام گروهي از قصه گويان و افسانه پردازان و اصحاب حكمت و شعر و مَثل بود تا درباره صبر، حكمت، بخشش و شجاعت معاويه داستان هاي حكمت آميز و عبرت آموز بسازند و در سراسر قلمرو اسلامي، به ويژه شام، منتشر كنند. برنامه ياد شده توسط كارگزاران معاويه چنان ماهرانه تنظيم و پخش مي شد كه معاويه خشن، قسي القلب و ترسو، نماد صبر، حكمت و شجاعت معرفي مي شد. براي نمونه، عبيد بن شريه، كه اهل صنعا (يمن) بود و در قصه گويي و داستان سرايي شهرت زيادي داشت، پيوسته ملازم معاويه بود و براي وي داستان مي گفت و معاويه دستور مي داد كه داستان ها و امثال او را تدوين كنند.(30)



بر اساس گزارش ديگري، وقتي معاويه پس از صلح امام حسن عليه السلام ميان نخيله و دارالرزق نزديك كوفه فرود آمد، گروهي از قصه گويان و قاريان شام او را همراهي مي كردند.(31)



كار ديگري كه قصه گويان اختصاصي خلفاي اموي مأمور انجام آن بودند تا به اين وسيله، دستگاه تبليغاتي بني اميّه در ترسيم چهره اي دگرگون و منفور از اهل بيت عليهم السلام در اذهان عموم مسلمانان موفق تر باشند، لعن و سبّ بر مخالفان بني اميّه، به ويژه بني هاشم، و نفرين در حق آنان بود. آنان مردم را نيز به اين كار وامي داشتند؛ چنان كه در گزارشي آمده است: معاويه شخصي را كه پس از نماز صبح و مغرب قصه مي گفت، مأمور كرد تا براي او و اهل شام دعا كرده، به مخالفان خود و تمامي مشركان نفرين كند.(32)



افزون بر اين، معاويه در اين باره، با استخدام و فريفتن شاعراني همانند اخطل، مسكين دارمي، عبدالله بن همّام سلولي، عقيبة الاسدي(33) و برخي ديگر، به وسيله بخشش هاي بي حدّ و حساب، راه تمجيد و ستايش از خويش ومشروع و قانوني جلوه دادن حكومت بني اميّه را هموار ساخته افكار عمومي را براي سرفرود آوردن و تسليم پذيري در برابر اعمال جنايت كارانه خويش كاملاً مهيّا ساخت.



ترويج تفكر انحرافي و تخديري «اِرجاء»



تمامي اين برنامه ها از جعل، تحريف و تصحيف حديث و تأويل آيات و احاديث گرفته تا تنظيم امثال، حكم، قصص و شعر، همگي بخشي از كار معاويه براي موجّه و مشروع نشان دادن سلطنت خويش بود. اما بايد توجه داشت كه برنامه هاي ياد شده بدون پشتوانه فكري لازم، نمي توانست در درازمدت به اهداف پليد معاويه جامه عمل بپوشاند. او براي اين منظور نيز طرحي ريخته بود و با ترويج دو انديشه و باور «ارجاء» و «جبر» ـ كه همچون سلسله اعصاب، فرهنگ و ارزش هاي جاهلي و سلطنتي بني اميّه را حيات و حركت مي داد، آنچه را در پي آن بود، در دراز مدّت جامه عمل پوشاند.



بنا به نقل ابن ابي الحديد، معاويه به پيروي از انديشه «ارجاء» و «جبر» تجاهر مي كرد. (34)



برخي معتقدند «مرجئه» نامشان را از آيه شريفه «و آخرون مُرْجَون لامرالله امّا يُعَذّبُهم و اِمّا يَتُوبُ عليهم» (توبه: 106)(35) گرفته اند.(36)



احمد امين وجه نام گذاري مرجئه را چنين بيان كرده است: «مرجئه» گرفته شده از «اِرجاء» و به معناي تأخير انداختن است. زيرا آنان امر گروه هايي را كه با هم اختلاف داشتند و خون يكديگر را مي ريختند، به روز قيامت واگذار مي كردند و در مورد هيچ طرف، داوري نمي نمودند. عده اي نيز مرجئه را مشتق از «ارجاء» و به معناي اميدوار ساختن مي دانند. زيرا آنان مي گفتند: با داشتن ايمان، گناه آسيبي نمي رساند؛ چنان كه با وجود كفر نيز اطاعت سودي نخواهد داشت. از اين رو، آنان هر مؤمن گناه كاري را اميدوار مي ساختند.»(37)



فرقه «مرجئه» ايمان را عبارت از اعتقاد قلبي محض مي دانستند و هيچ گونه عمل حاكي از اين اعتقاد را لازم نمي شمردند. حتي گروهي از آنان پا را از اين فراتر گذاشته، معتقد بودند:



«ايمان عبارت از اعتقاد قلبي است، اگرچه به زبان اظهار كفر كند ويا بت بپرستد و يا آن كه در كشور اسلامي به روش يهود و نصارا رفتار كرده، صليب بپرستد و قايل به تثليث شود چنين شخصي اگر در اين حال بميرد، نزد خدا داراي ايمان كامل بوده، اهل بهشت و از بندگان محبوب خدا به شمار مي آيد»! (38)



انديشه ارجاء و نفي عمل و واگذاري امور به خدا و تسليم مطلق در برابر حاكم، نتيجه روشن و محتومش تأييد بني اميّه بود؛ چرا كه بر اساس اين اعتقاد، امويان هر قدر هم كه مرتكب گناه و جنايت مي شدند، باز مؤمن و مسلمان بودند! از اين رو، فرقه مرجئه نه تنها در مبارزه با امويان و از ميان بردن آنان، با خوارج و شيعه موافق نبودند، بلكه در خدمت آنان بودند؛ زيرا طبق عقيده مرجئه، حكومت بني اميّه يك حكومت اسلامي و شرعي بود و مخالفت با آن به هيچ وجه جايز نبود. آنان بر اين اعتقاد بودند كه خودداري خلفاي بني اميه از تطبيق اعمال خود با موازين ديني، موجب نمي شود. از امتيازاتي كه به عنوان «اولو الامر» و زمام داران اسلامي برخوردار بودند، محروم گردند.(39)



بني اميّه با تبليغ و ترويج چنين انديشه اي در سطح عمومي جامعه، افكار عمومي را تخدير نمودند و آنان را از همكاري با رهبران انقلاب ضد اموي منصرف ساختند و در سطح بالا و نخبه جامعه، فرهيختگان و نخبگان جامعه را وادار به روي آوردن به زهد و انزواي سياسي نمودند و زمينه تثبيت و استقرار سلطنت معاويه و ديگر امويان را فراهم ساختند. معاويه با به كار بستن چنين تفكري، به اين نتيجه رسيد كه هر گناه و جرمي را مي تواند در حق امّت انجام دهد و مسلمانان حق هيچ گونه اعتراضي ندارند؛ چنان كه مونت گمري وات(40) در اين باره مي نويسد:



«اين گونه طرز تفكر (انديشه ارجاء) در زمينه سياسي، به اين نتيجه گيري منجر شد كه خلافت اموي با همه معاصي و گناهانش، از جانب خدا مقدّر شده و مسلمانان نبايد با آن مخالفت كنند.»(41)



انديشه «ارجاء» چنان در خدمت حكومت اموي قرار گرفت كه اين فرصت را براي معاويه فراهم كرد كه بگويد: «الارضُ للّهِ و اَنا خليفةُ اللّه ِ فما آخذُ مِن مالِ اللّه فهو لي و ما تركتُ منه كانَ جائزا لي»؛(42) زمين از آنِ خداست و من جانشين خدا هستم. آنچه از مال خداوند بر مي دارم، از آنِ من است و در آنچه صرف نظر مي كنم، مجازم.



با توجه آنچه ذكر شد، روشن گرديد كه انديشه «ارجاء» ظرفيت لازم را داشت تابه عنوان پشتوانه نظري مشروعيت حاكميت بني اميّه به كار آيد. اين امر باعث گرديد كه مرجئه هر چه بيش تر به بني اميّه نزديك شوند و جزو مقرّبان آنان قرار گيرند. نزديكي آنان به بني اميّه، موجب دوري و حتي انزجار آنان نسبت به اهل بيت عليهم السلام گرديد، به گونه كه يكي از شاعران شيعي، صرف نام بردن از علي عليه السلام و درود بر پيامبر صلي الله عليه و آله و اهل بيت عليهم السلام را باعث مرگ مرجئي مي داند و مي گويد:





*



اذا المُرجيُّ سَرَّكَ أَنْ تَراهُ فَجِدِّدْ عِنْدَهُ ذِكْري عَليِّ وَ صَلِّ عَلَي النَبِيِّ و آلِ بَيْتِهِ(43)

*



يَموُتُ بدائِهِ مِنْ قَبْلِ موتِهْ وَ صَلِّ عَلَي النَبِيِّ و آلِ بَيْتِهِ(43) وَ صَلِّ عَلَي النَبِيِّ و آلِ بَيْتِهِ(43)



هرگاه مي خواهي شادمان شوي كه يك مُرجئي پيش از فرا رسيدن مرگش بميرد، نزد او ذكر نام «علي» را تكرار كن و بر پيامبر صلي الله عليه و آله و خاندان او درود بفرست.



روايتي نيز از امام باقر عليه السلام حاكي از انزجار و نفرت مرجئه از ائمّه اطهار عليهم السلام و اهل بيت پيامبر صلي الله عليه و آله است. از اين رو، آن حضرت از طلب آمرزش براي آنان نهي نموده اند: «و اذا ماتوا فلا تَسْتَغْفِر لَهُمْ فَاِنّا اذا ذُكِرْنا عِنْدَهُمْ اِشْمَأَزَتْ قلوبُهُم و اِذا ذُكِرَ الذين مِنْ دونِنِا اِذا هم يَسْتَبْشِرون»(44)



هنگامي كه مرجئه مردند، براي آنان طلب آمرزش نكنيد؛ چرا كه هر زمان نام و ياد ما نزد آنان مطرح مي شود، دل هايشان آكنده از نفرت و ناخشنودي مي گردد و وقتي غير از ما (مخالفان ما) را ياد مي كنند، شادمان مي گردند.



ترويج انديشه «جبر گرايي»



پشتوانه فكري ديگري كه در مشروعيت بخشيدن به حاكميت معاويه و ساير خلفاي بني اميّه نقش بسزايي ايفا كرد، انديشه «جبرگرايي» بود.



قاضي عبدالجبار معتزلي به نقل از استادش، ابوعلي جبايي، مي نويسد: «اولين كس (از حاكمان بني اميّه) كه به تفكر جبر قايل شد و آن را آشكار كرد، معاويه بود. او همه كارهاي خويش را به قضاوت الهي مستند مي كرد و به اين وسيله، در برابر مخالفان عذرتراشي مي نمود و آنان را به اين فكر مي انداخت كه درست كردار است و خدا او را پيشوا و وليّ امر قرار داده. پس از وي، اين انديشه در ميان زمام داران اموي رواج يافت.» (45)



معاويه پس از صلح با امام حسن عليه السلام ، ضمن خطبه اي كه در جمع كوفيان در نخيله خواند، با استدلال به تفكر جبريگري، تسلّط خود را بر مسلمانان با خواست خدا معرفي كرد و چنين گفت: «من فقط به اين دليل با شما جنگ كردم كه بر شما حكم راني كنم و زمام امر شما را به دست گيرم و اينك خدا مرا به اين خواسته نايل كرده است، هر چند شما خوش نداريد.»(46)



همچنين زماني كه معاويه با تهديد و تطميع، گروهي از مهاجران و انصار را به بيعت با يزيد وادار ساخت و مورد اعتراض عايشه و عبداللّه بن عمر قرار گرفت، در پاسخ گفت: «انِّ امرَ يزيد قد كان قضاءً مِن القضاء و ليس للعبادِ الخيرةُ مِن اَمرهم»؛(47) خلافت يزيد قضا و خواست خداست و بندگان خدا حق دخالت در آن را ندارند.



زياد بن ابيه نيز به پيروي از معاويه، در سال 45 هجري در خطبه اي بي نام و حمدِ خدا، براي مردم بصره اعلام داشت كه خلافت امويان از جانب خداوند است و آنان به خواست او حكم مي رانند و به اراده او عمل مي كنند. (48)



از آن پس، حاكمان اموي اعتقاد به جبر را در جامعه تبليغ مي كردند و براي اثبات حقّانيت و مشروعيت خويش، بر اين باور تكيه مي نمودند. چنان كه يزيد بن معاويه پس از مرگ پدرش، در نامه اي به وليد بن عتبه، حاكم آن روز مدينه، تصريح مي كند كه او و پدرش را خداوند براي حكومت بر مسلمانان برگزيده است.(49)



معاويه و ديگر خلفاي بني اميّه با حمايت از اين انديشه، در جامعه اسلامي اين گونه تبليغ مي كردند كه خداوند آنان را براي خلافت برگزيده و حاكميت آنان، عطّيه اي الهي است و به اراده خداوند، حكم مي رانند و به خواست و مشّيت او، در امور دخل و تصرف مي كنند. بدين سان، او خلافت خود را در هاله اي از قداست قرار داد و خويشتن را به بسياري از صفات مذهبي متصّف كرد؛ به گونه اي كه معاويه در نظر هواداران بني اميّه «خليفه در زمين» و «امين و مأمون» بود و يزيد «پيشواي مسلمانان» نام داشت.(50)



امويان و در رأس آنان، معاويه براي تثبيت چنين انديشه اي از مقوله «شعر» (ابزاري كه در آن روزگار بر افكار عمومي بسيار تأثيرگذار و منشأ اثر بود) بهره جستند و با به خدمت گرفتن شاعراني دنياطلب و دين فروخته و هواخواه خويش، انديشه جبرگرايي را در جامعه اسلامي رواج دادند.



اين شاعران با پذيرش چنين انديشه اي درباره خلافت حاكمان اموي، آن را مبنايي براي اثبات حق آنان در حكومت و نيز دست مايه اي در جهت دفاع از اين حق قرار دادند.



شعراي اموي در اين زمينه، اوصاف و القاب مذهبي را بر خلفاي بني اميّه اطلاق مي كردند و در اين امر تفاوتي بين آنان نمي گذاشتند و همگي را به يك چشم مي نگريستند؛ زيرا در نظر آنان، خلفا نماينده اراده خداوند بودند و به لحاظ قداست، امانت داري، عدالت، خجستگي، درست كاري و ساير صفات خوب انساني، همه آنان را يكسان و برابر مي دانستند. بر اساس چنين نگرشي بود كه القاب و اوصاف مذهبي را، چه بر خلفايي كه مشهور به ورع و تقوا بودند و چه بر آنان كه به ظلم و ستم شهرت داشتند و آشكارا به هرزگي و بي بندباري مي پرداختند، اطلاق مي كردند و حتي از خلفايي كه تجاوز و زورگويي و ستم و تجاهر به فساد را از حد گذرانيده بودند، سخت دفاع كرده، آنان را انسان هايي مهربان، دادگر، صالح و با فضيلت به شمار مي آوردند و در زمره پاكان و نيكان و پرهيزكاران و برگزيدگان جايشان مي دادند و چيزي نمانده بود كه آن ها را به مرتبه اوليا و انبيا برسانند. (51)



در اشعار شعراي اموي، پيوسته يك معنا تكرار مي شد و آن اين كه خلافت امويان از جانب خداوند واگذار شده است و حاكمان بني اميّه سايه خدا در روي زمين و حاكمان او بر مردم هستند؛ چنان كه اخطل، شاعر مسيحي كه در خدمت دربار بني اميّه بود، در اين باره چنين سروده است: «بني اميه مردم خوش بختي هستند كه خداوند آنان را برتر قرار داده است، ولي تلاش هاي ديگران را بي ثمر ساخته و جز رنج و سختي نصيب آنان نكرده است.»(52)



مسكين دارمي، شاعر خودفروخته درباري، درباره بيعت گرفتن براي ولي عهدي يزيد چنين سروده است: «اي فرزندان خلفا، آرام باشيد، زيرا خداوند خلافت را در هر جا بخواهد قرار مي دهد. زماني كه منبر حكومت شام از صاحب خود خالي مانَد (معاويه بميرد)، يگانه شخصي كه بر آن تكيه خواهد زد، اميرالمؤمنين يزيد است.»(53)



عبداللّه بن همام سلولي، يكي ديگر از شاعران به خدمت گرفته شده در دربار اموي، در ابياتي خطاب به يزيد بن معاويه اظهار مي دارد كه خداوند او را براي حكومت بر مسلمانان برگزيده است! «يزيد، بر از دست دادن مردي مورد اعتماد صبوري كن و بر انتخاب به حكومت از سوي خداوند سپاسگزار باش! خلافت پروردگارت را درياب كه گستاخان چون ناتوانش بينند، در آن طمع كنند.»(54)



ترويج چنين انديشه اي در جامعه اسلامي (كه از معاويه مؤسّس دولت اموي آغاز گرديد و در طول حكومت بني اميّه توسط خلفاي اموي ادامه داشت)، موجب گرديد كه اعمال ستم كارانه معاويه و ديگر خلفاي اموي و كارگزارانشان جزو قضا و قدر وخواست الهي تلّقي گردد و در نتيجه مبارزه و مخالفت با آن، در حقيقت ستيز با خدا قلمداد شود. اين تفكر نيز به تدريج، روحيه امر به معروف و نهي از منكر را در جامعه اسلامي از بين مي برد و از انعقاد نطفه هرگونه نهضت و جنبشي عليه مفاسد بني اميّه جلوگيري مي كرد.



احياي مجدّد تعصبات قبيله اي و نژادي



احيا و ترويج فرهنگ جاهلي و تعصّبات قبيله اي از ديگر روش هاي معاويه در تضعيف و خلع سلاح مخالفان حكومتش بود. او و كارگزارنش با سخنان و رفتارشان، تعصّب قبايل عربي را برمي انگيختند. معاويه از يك سو، دوستي آن قبايل را از طريق دوستي رؤساي آنان جلب مي كرد و از سوي ديگر، هر وقت قدرت و نفوذ آنان حكومت وي را تهديد مي كرد، آنان را به جان هم مي انداخت. معاويه بدين منظور، از روش هاي خاصي بهره مي جست: وي با به خدمت گرفتن بعضي از شاعران، آنان را تشويق مي نمود تا درباره موضوعاتي مانند تفاخر، خودستايي، هجو و امثال اين ها، كه در عصر جاهليت مرسوم بودند، شعر بسرايند تا از اين راه، ابتدا خود شعرا و سپس قبايل آن ها به جان هم بيفتند. وي مي كوشيد با تحريك كينه هاي دوران جاهليت ميان دو قبيله اوس و خزرج، بين آن ها تفرقه و آنان را به جان هم بيندازد.. او همچنين مغنّيان و آوازه خوان ها را وامي داشت تا اشعار دوران جاهليت را، كه قبايل پيش از اسلام يكديگر را به وسيله آن هجو كرده بودند، بخوانند.



ابوالفرج اصفهاني مي نگارد: «طُوَيس (يكي از آوازه خوان ها) به اشعاري كه اوس و خزرج در جنگ هاي ميان هم، در جاهليت مي خواندند، علاقه نشان مي داد و هدف وي تحريك آنان عليه يكديگر بود. كم تر مجلسي بود كه طويس با حضور افراد دو قبيله شعري بخواند و اختلافي بروز نكند... او از اين طريق، اختلافات و كينه هاي قديمي ميان اين دو قبيله را دوباره زنده مي كرد.» (55)



معاويه خود نيز در شام ساكت ننشست و با نزديك كردن خويش به قبيله يمني كلب، با ميسون، مادر يزيد ـ دختر بجدل بن اُنَيف كلبي ـ ازدواج كرد و براي پسرش يزيد نيز از اين طايفه زن گرفت تا از اين راه حمايت اين قبيله را، كه زن عثمان نيز از آن بود، جلب كند. معاويه در نقشه خود موفق شد و در جنگ ها و توطئه هاي خود، از اين قبيله و قبايل يمني ديگر مثل قبيله عك، سَكْسَكْ، سكون، غسّان استفاده مي كرد.(56)



معاويه و دستيارانش در اين زمينه، به هر دليل و بهانه كم اهميتي همچون پذيرش افراد به دربار خويش، از اين ابزار استفاده كرده، جامعه اسلامي را به پيروي از ملاك ها و ارزش هاي قبيله اي ترغيب مي كردند؛ چنان كه گزارش شده است: روزي عمرو عاص نزد معاويه بود، دربان معاويه آمد و گفت: گروهي از انصار براي ملاقات آمده و اجازه ورود مي خواهند. عمرو عاص نسبت به تعبير دربان اظهار ناخشنودي كرد و گفت: «انصار» لقب نيست كه براي آنان به كار مي بري؛ آنان را با توجه به نسبشان بخوان. معاويه به حاجب گفت: برو صدا كن، هر كس كه از فرزندان عمرو بن عامر است، آناني كه از اوس هستند، آناني كه از خزرج هستند، بيايند. نعمان بن بشير انصاري، كه در آن جا حاضر بود، به اين شيوه اعتراض كرد و گفت:





*



نَسَبٌ تخيّره الاله لقومنا اثقل به نسبا الي الكفّار(57)

*



اثقل به نسبا الي الكفّار(57) اثقل به نسبا الي الكفّار(57)



نسبي كه خدا براي قوم مابرگزيده است، برنسبي كه به كفّار مي رسد، ترجيح دارد.



معاويه چنين رويه و سياستي را درباره خاندان اموي و حتي خويشاوندان خويش نيز اعمال مي كرد تا از اين رهگذر، قدرت و نفوذ آنان را نيز درهم شكند. ابن ابي الحديد از قول جاحظ مي نويسد: «معاويه دوست داشت قريش را بر ضد يكديگر تحريك كند.» (58) همچنين (چنان كه گذشت) جريان ايجاد كدورت بين مروان و سعيد بن عاص و دستور مخفيانه به هر يك از آن دو مبني بر تخريب خانه و ضبط اموال ديگري توسط معاويه (59) نمونه بارزي براي اين ادعاست.



وقتي رفتار و منش معاويه نسبت به خاندان و اقوام خويش چنين باشد، طبيعتا با قبايل ديگر، كه قدرت آنان همواره معاويه را بيمناك داشته بود، رفتاري جز تفرقه اندازي و اختلاف نداشت؛ چرا كه اگر آنان با هم متحد و يكپارچه مي شدند، به احتمال قوي، خطري براي حكومت معاويه به شمار مي رفتند.



از معاويه كه ب گذريم، كارگزارانش نيز به پيروي از وي، همين سياست را در مناطق تحت حاكميت خويش تعقيب كرده، هيچ گونه مجالي براي اعتراض و انتقاد عليه حكومت مركزي فراهم نمي آوردند؛ چنان كه زياد بن سميه براي دست گيري حجربن عدي كندي، محمد بن اشعث كندي را مأمور بازداشت وي كرد تا از اين راه، تخم اختلاف و تفرقه را در ميان قبيله كنده (كه از قبايل يمني الاصل، سرشناس و با نفوذ كوفه بود) بكارد و ياران حجر و همكاران محمد بن اشعث را به جان همديگر انداخته، بهره برداري لازم را از اين حادثه بكند. اما هوشياري حجر و تسليم زود هنگام خود به مأموران زياد، اين توطئه را خنثا كرد. (60)



زياد از اين شيوه در سركوبي مخالفان، به ويژه شيعيان، بهره زيادي جست؛ چندان كه به اعتقاد ولهاوزن، «زياد نهضت شيعه را در كوفه فقط با قدرت نظامي و پليسي خويش سركوب نكرد، بلكه به ياري خود قبايل شكست داد... رقابت و تعصّب ميان قبايل به او امكان داد كه آن ها را به جان هم بيندازد. زياد مي دانست چگونه قبايل را به جان هم انداخته، مطيع خود سازد و آنان را در مسير هدف هاي خود به فعاليت وادارد و در اين باره موفق هم شد.»(61)



مغيرة بن شعبه، استاندار كوفه از طرف معاويه، نيز عينا همين روش را به كار بست. او در زمان حكم راني خويش، به ايجاد كدورت ميان خوارج و شيعه همّت گماشت و از اين راه، كوفيان را از مبارزه مؤثر با امويان بازداشت.(62) او همچنين مي كوشيد تا بزرگان شيعه در كوفه و بصره را به جنگ خوارج وادار نموده سپاهي از آنان به اين منظور بسيج كند.(63)



اين تعصّب ورزي هاي قبيله اي و نژادي زماني رنگ ديني به خود گرفت كه هر يك از قبايل اقدام به جعل احاديث از زبان پيامبر صلي الله عليه و آله درباره برتري وشرافت خود كردند.



چون اين قبايل بر سر رياست و شرف و افتخارات با هم رقابت مي كردند و در پي آن بودند كه از احاديث مانند شعر، براي اثبات شرف و افتخارات خود استفاده كنند، بدين روي، احاديث دروغين به ميزان زيادي درباره فضيلت قريش، انصار، جُهَيْنه، مُزَيْنَه، اَسْلَمْ، غَفّار، اَشْعري ها و حِمْيَري ها جعل شد. احاديثي فراواني نيز درباره برتري عرب بر عجم و رومي ها جعل شد. (64)



معاويه با اجراي چنين سياستي، از يك سو، آتش كينه ها و دشمني هاي قديمي بين قبايل را شعله ور ساخت، توجه آنان را از مبارزه با دشمن حقيقي شان (امويان) منحرف نمود و به كينه هاي كوچك و بي اهميت ميان خود آنها معطوف ساخت و از سوي ديگر، تمام تلاش هاي رسول خدا صلي الله عليه و آله ، امام علي عليه السلام و دو فرزند بزرگوارش را در الغاي هرگونه برتري جويي نژادي و رقابت هاي قبيله اي (فرهنگ جاهلي)، ناديده انگاشت و به محو و نابودي آن ها همّت گماشت.



فشار اقتصادي، شكنجه و آزار مخالفان



از حربه هاي مهم ديگري كه معاويه براي تثبيت و استقرار حاكميت خويش از آن بهره جست، قتل و شكنجه و آزار، فشار اقتصادي و سياسي و تحميل فقر و گرسنگي بر معترضان و مخالفان حاكميتش، به ويژه شيعيان و دوست داران خاندان علي عليه السلام بود. او با گماشتن كارگزاران سفّاك و خون ريزي همچون سمرة بن جندب، زياد بن ابيه و بُسر بن ارطاة بر بعضي از مناطق حسّاس حوزه اسلامي، چنان وحشت و اختناقي بر مسلمانان حاكم كرده بود كه حتي ذكر نام آن ها لرزه بر اندام مردم مي افكند.



بسر بن ارطاة در حملاتش به مكّه و مدينه غير از افرادي كه سوزانيد، سي هزار تن رابه قتل رسانيد. (65) شخصي از انس بن سيرين پرسيد: آيا سمرة بن جندب كسي را كشته بود؟ وي جواب داد: «مگر تعداد كساني كه به دست سمرة كشته شده بودند قابل شمارش است؟ سمره هشت هزار نفر از اهالي بصره را كشت و چون زياد از وي پرسيد: نمي ترسي كه در ميان آنان شخص بي گناهي را كشته باشي، وي در جواب گفت: اگر هشت هزار نفر ديگر را نيز به قتل برسانم، باكي ندارم.» (66)



ابو سوار عدوي مي گويد: سمره چهل و هفت نفر از خويشان مرا، كه همه حافظ قرآن بودند، در يك روز به قتل رسانيد.(67)



ابن ابي الحديد در اين باره مي نويسد: «معاويه طي بخش نامه اي به همه كارگزاران خويش در تمام شهرها نوشت. بنگريد؛ در مورد هر كس با دليل ثابت شد علي و خاندانش را دوست دارد، نامش را از ديوان حذف كنيد و مقرّري ساليانه و عطاي او را ببريد... هر كه را به دوستي اين قوم متهم مي دانيد، شكنجه دهيد و خانه اش را ويران سازيد.» (68)



معاويه با بهره گيري از صلح با امام حسن عليه السلام و پيش از آن واقعه حكميت در جنگ صفّين، چنان بر اقتدار خويش افزود كه در جهان اسلام به عنوان شخصيتي بي همتا و شكست ناپذير مطرح شد و مورد پذيرش افكار عمومي قرار گرفت تا جايي كه بعضي از شعرا در اشعارشان، حكومت وي را يك موهبت الهي و مورد تأييد خداوند مي خواندند.(69)



اين فشار و اختناق پس از شهادت امام حسن عليه السلام توسط معاويه ـ يعني در ده سال امامت امام حسين عليه السلام ـ شدت و افزايش چشم گيري يافت. در اين جا مناسب است قسمت ديگري از روايت ارزنده و پرمحتواي امام باقر عليه السلام كه (قبلاً به بخشي از آن اشاره شد و) به خوبي بيانگر وضعيت شيعيان و پيروان اهل بيت عليهم السلام در دوره مورد بحث است، ذكر شود.



حضرت در اين باره مي فرمايند: «شيعيان ما در هر شهري كه بودند، به قتل مي رسيدند. به محض اين كه گمان مي بردند فردي از شيعيان ماست دست و پاي او را قطع مي كردند. اگر كسي اظهار مي كرد كه دوستدار ماست، او را به زندان مي افكندند، اموالش را غارت مي كردند و خانه اش را ويران مي ساختند.» (70)



ابن ابي الحديد در اين باره مي افزايد: «چون حسن بن علي رحلت كرد، گرفتاري و فتنه روز افزون شد و از شيعه و آن گروه از مردم هيچ كس باقي نماند، جز آن كه در زمين سرگشته و بر جان خود بيمناك بود.»(71)



در مقابل اين سخت گيري ها و فشارهاي اقتصادي و سياسي كه بر شيعيان و پيروان خاندان علوي وارد مي شد، معاويه به كارگزاران و وابستگان خويش و به طبقه اشراف و رؤساي قبايل و كليه كساني كه به گونه اي در به قدرت رسيدن معاويه نقش داشتند و در توطئه ها و جنگ ها از نفوذ سياسي يا ديني آنان استفاده مي كرد، بخشش هاي بدون حساب و كتاب از بيت المال مي كرد تا جايي كه او را پرخرج ترين خليفه دانسته اند.(72)



تظاهر به دينداري



معاويه با اتخاذ چنين روش ها و سياست هايي، ضمن آن كه هر گروه را با شيوه مخصوص به خود همسو و موافق حكومتش مي كرد و اگر كسي با اين روش ها دست از اعتراض و جنبش برنمي داشت او را از ميان برمي داشت، سعي مي كرد تمام كارهايش را توجيه ديني و شرعي كرده، آن ها را طبق اسلام و قرآن وانمود مي كند. معاويه با تظاهر به دين داري، پرده دري و اعمال خلاف آيين اسلام را آشكارا



و در منظر مردم مرتكب نمي شد و در ظاهر طوري وانمود مي كرد كه مردم تصور كنند كه او احكام دين و دستورهاي پيامبر اسلام را به خوبي اجرا مي كند.



نمونه هايي از تظاهر به دين داري معاويه و ساخته و پرداخته كردن چهره اي مذهبي براي خويش دربرخي از منابع تاريخي چنين آمده است:



معاويه در نامه اي خطاب به اهل شام نوشت: «اين نامه اي است كه اميرالمؤمنين، معاويه، صاحب وحي خدايي كه محمد را به نبوّت برانگيخت، نوشته است. محمّد صلي الله عليه و آله امّي بود، نه مي خواند و نه مي نوشت و از ميان اهل خود وزيري كه نويسنده امين باشد، برگزيد. وحي بر محمّد نازل مي شد و من آن را مي نوشتم و او نمي دانست كه من چه مي نويسم و ميان من و خدا هيچ يك از خلق او حاضر نبود»! (73)



او در جايي ديگر، خطاب به اهل شام، خود را در كنار انبيا عليهم السلام و از بندگان صالح خدا (!)، كه خداوند آنان را در شام مكان داده و نيز از مدافعان دين و احكام آن (!) قلمداد كرده است.(74)



امام علي عليه السلام ضمن خطبه اي در صفّين، از مدافع دين شدن معاويه اظهار شگفتي كرده، مي فرمايند: «همانا از عجيب ترين عجايب اين است كه معاوية بن ابي سفيان و عمروعاص مردم را به خيال خود به طلب دين تحريك مي كنند!»(75)



ميزان اعتقاد معاويه به اصل نبوّت پيامبر صلي الله عليه و آله از داستاني كه مطرّف پسر مغيرة بن شعبه از قول پدرش درباره معاويه نقل مي كند، به خوبي روشن است. مطرف مي گويد: با پدرم، مغيره، نزد معاويه رفتيم. پدرم پيش او مي رفت و با او گفت و گو مي كرد و پيش من برمي گشت و از معاويه و عقل او سخن مي گفت. يك شب كه از نزد معاويه آمد، ديدم اندوهگين است و غذا نمي خورد. از او سبب ناراحتي اش را پرسيدم. گفت: پسرم، امشب از نزد كافرترين و پليدترين مردم آمده ام؛ به معاويه گفتم: سن و سالت بالا رفته، چه خوب است عدل و نيكي را گسترش دهي و نسبت به خويشاوندان هاشمي خود به محبت و نيكي رفتار كني. گفت: هيهات! هيهات! آن شخص تيمي (ابوبكر) به حكومت رسيد و عدالت كرد و چنين و چنان كرد. همين كه مُرد، نامي از او بر جاي نمانده است، مگر اين كه كسي بگويد: ابوبكر. پس از او آن شخص بني عدي (عمر) حكومت كرد. او هم ده سال تلاش كرد و همين كه مُرد، نام او هم مُرد. بعد از او برادر ما عثمان حكومت كرد و چون مُرد، نام او نيز مرد.



اما اين شخص هاشمي هر روز پنج بار به نام او بانگ مي زنند كه «اَشهدُ اَنّ محمدا رسول الله». با اين وصف، چه يادگاري از من باقي مي ماند؟ اي بي پدر! به خدا سوگند وقتي به خاك رفتيم، رفتيم.» (76)



معاويه در جايي ديگر نيز بي اعتقادي خويش را چنين نمايان ساخته است: احمد بن طاهر در كتاب اخبار الملوك خود آورده است: «معاويه شنيد مؤذن اذان مي گويد؛ همين كه مؤذّن گفت: «اَشهدُ اَنّ لا اله الاّاللّه » و «اَشهدُ اَنّ محمدا رسول اللّه »، معاويه گفت: «اي پسر عبداللّه ، خدا پدرت را بيامرزد! چه بلندهمّت بودي و براي خود نپسنديدي، مگر اين كه نام تو مقارن با نام پروردگار جهانيان باشد!»(77)



همچنان كه ارتكاب اعمال شنيع و زشتي از قبيل شرب خمر، رباخواري، پوشيدن لباس هاي حرير و زربفت، به خدمت گرفتن مستشاران مسيحي، بيعت گرفتن براي ولي عهدي يزيد فاجر فاسق بي دين (پايه گذاري سلطنت موروثي)، طرح و ترويج سبّ و لعن امير المؤمنين عليه السلام و جنگ با آن بزرگوار، مسموم ساختن امام مجتبي عليه السلام ، استلحاق زياد بن سميه به پدرش ابوسفيان (علي رغم فرمايش پيامبر صلي الله عليه و آله كه فرموده بود: «الولدُ للفراش و للعاهرِ الحجر»)، قتل گروهي از شيعيان و ياران مخلص و برجسته امام علي عليه السلام و امام مجتبي عليه السلام همچون حُجر و يارانش، تعطيلي حدود و وارد ساختن بدعت هاي زيادي در دين، (78) به روشني نشانگر پايه ايمان معاويه است.



صدور چنين اعمال و رفتاري از سوي معاويه موجب شده است كه حتي دانشمندان و بزرگان معتزله او را متهم به كفر و زندقه كنند و دين او را مورد طعن قرار دهند؛ (79) همچنان كه سال ها پيش از سلطنت معاويه، در روزگار خلافت عثمان، ابوذر، صحابي جليل القدر رسول خدا صلي الله عليه و آله ، معاويه و پدرش را دشمن خدا و پيامبر صلي الله عليه و آله و مشمول لعن و نفرين رسول خدا صلي الله عليه و آله معرفي كرد و از كساني دانست كه در ظاهر اسلام آورده اما در باطن، به كفر و الحاد خويش باقي مانده اند. (80)



حال با اين تبيين و تحليل اجمالي از شخصيت و شيوه حكومت داري معاويه و تظاهر وي به دين محوري، اگر امام حسين عليه السلام در عصر معاويه دست به جنبش و مبارزه مسلحانه مي زد، به طور قطع نهضت وي نمي توانست آن شور و حماسه و بازتابي كه در عصر يزيد داشت، در روزگار معاويه داشته باشد؛ چرا كه معاويه با ابزارهاي ياد شده، اثرات قيام آن بزرگوار را خنثا مي كرد و نهضت آن حضرت را شورش عليه خليفه بر حق (!) جلوه داده، افكار عمومي را عليه اين حركت بسيج مي كرد و در نهايت، وقتي ارزش حركت امام از ديد عموم جامعه اسلامي افتاد، با روش ديگري، كه بايد از آن به «ترور بي سر و صدا» ياد كرد، امام حسين عليه السلام را مانند برادر بزرگوارش، امام مجتبي عليه السلام ، مسموم كرد و به شهادت مي رساند؛ چنان كه سعد بن ابي وقاص(81) را، كه مدعي حكومت بود و عبدالرحمن بن خالد بن وليد(82) را به سبب علاقه مردم شام به وي، با همين روش از ميان برداشت.



يكي از محقّقان در اين زمينه مي نويسد: به گمان قوي، اگر حسين عليه السلام در زمان معاويه قيام مي كرد، روشي كه معاويه براي درهم شكستن انقلاب او اتخاذ مي كرد، اين بود كه قبل از آن كه حسين عليه السلام بتواند انقلاب خود را عملي سازد و قبل از آن كه انعكاس و طنين انقلاب حسين عليه السلام ـ علي رغم تمايل معاويه به ادامه سكوت اجتماع ـ جامعه اسلامي را متلاطم سازد، حسين را مسموم مي كرد و بدين وسيله، خود را از مهلكه نجات مي بخشيد.» (83)



بنابراين، نهضت و انقلاب اباعبداللّه در عصر معاويه، نه تنها نمي توانست هيچ بهره يا لااقل اثر مثبت قابل توجهي را عايد جامعه اسلامي كند، بلكه با سركوبي آن و شهادت آن بزرگوار، اين انديشه قوّت مي گرفت كه ديگر كسي قادر به مقاومت در برابر اعمال ضد انساني و ديني وي نيست و او مجاز است هر بلايي را كه بخواهد، بر سر مسلمانان و جامعه اسلامي بياورد.



2ـ معاهده صلح امام حسن عليه السلام با معاويه



پيمان صلح امام حسن عليه السلام با معاويه دومين مانع مهم قيام



مسلّحانه اباعبداللّه عليه السلام عليه نظام طاغوتي معاويه بود؛ زيرا بر اساس اين معاهده، امام حسين عليه السلام نيز مانند برادر بزرگوارش، امام مجتبي عليه السلام ، متعهد به پاي بندي به آن شده بود. بنابراين، اگر امام حسين عليه السلام در عصر معاويه نهضت خويش را بر پا مي داشت، معاويه به راحتي مي توانست افكار عمومي مردم را عليه قيام امام حسين عليه السلام بسيج كند؛ چون همه مردم مي دانستند كه امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام متعهد شده اند كه تا معاويه زنده است، به حكومت وي تن دهند. از اين رو، هرگونه حركت از جانب امام حسين عليه السلام موجب مي شد كه از يك سو، معاويه حضرت را شخصي فرصت طلب، آشوبگر و تفرقه انداز معرفي نمايد؛ چنان كه وقتي به معاويه خبر دادند كه حسين بن علي عليه السلام در تدارك قيام عليه اوست، وي طي نامه اي خطاب به حضرت نوشت:



«اما بعد، گزارش پاره اي از كارهاي تو به من رسيده است؛ اگر صحّت داشته باشد، من آن ها را شايسته تو نمي دانم. همانا هر كس پيمان و معاهده اي ببندد، بايد به آن وفا كند، به ويژه شخص بزرگ و شريفي مثل تو، با آن مقام و منزلتي كه نزد خدا داري. اينك مواظب خود باش و به عهد خود وفا كن. اگر با من مخالفت كني، با تو مخالفت مي كنم و اگر بدي كني، بدي مي بيني.» (84)



از سوي ديگر، قيام امام حسين عليه السلام در روزگار معاويه، اين ذهنيت را در مردم ايجاد مي كرد كه آن بزرگوار با صلح برادرش، امام حسن عليه السلام ، موافق نبوده است، در حالي كه امام حسين عليه السلام همواره اصرار داشت نشان دهد با اين صلح كاملاً موافق بوده و هيچ گونه ناخشنودي از اين نظر نداشته است. شاهد بر اين مطلب، جواب امام حسين عليه السلام به علي بن محمد بن بشير همداني و سفيان بن ليلي است. آن دو در زمان حيات امام حسن عليه السلام ، به حسين بن علي عليه السلام گفتند: گروهي از طرف داران قيام، نزد امام حسن عليه السلام رفته، از آن حضرت تقاضا كرده اند كه بر ضد معاويه قيام كند، ولي امام حسن عليه السلام از قبول پيشنهاد آن ها خودداري كرده، به آن ها فهمانده است كه جامعه اسلامي براي چنين قيامي آمادگي ندارد.



حسين بن علي عليه السلام در جواب فرمودند: «ابومحمّد (حسن بن علي عليه السلام ) راست گفته است؛ مادامي كه اين شخص (معاويه) زنده است، بايد هر يك از شما شيعيان ملازم خانه خود باشيد.» (85)



البته بايد توجه داشت كه امام حسين عليه السلام معاهده خود با معاويه را معاهده اي لازم الوفاء نمي دانست: چرا كه اولاً، پذيرش پيمان از سوي امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام از روي رغبت و ميل نبود، بلكه شرايط حاكم آنان را مجبور به پذيرش آن كرده بود. ثانيا، تاريخ گواهي مي دهد كه معاويه نه تنها به هيچ كدام از مواد پيمان نامه عمل نكرد، بلكه در نقض هر يك از مواد آن، از هيچ كوششي فروگذار نكرد؛ چنان كه خود قبل از عمل به مواد پيمان نامه، از نقض آن خبر داد. معاويه در محلي به نام نخيله، نزديك كوفه، ضمن خطبه اي، در اين باره چنين گفت: «آگاه باشيد! هر شرط و پيماني كه با حسن بن علي عليه السلام بسته ام، زير پاهاي من است و به هيچ كدام از آنها وفا نخواهم كرد.»(86)



بنابراين، پيمان صلح عملاً از طرف معاويه از اعتبار افتاده بود و لازم الوفاء نبود، اما اگر امام حسين عليه السلام قيام مي كرد، معاويه مي توانست دستاويز تبليغاتي مناسبي عليه آن حضرت پيدا كند. از اين رو، آن بزرگوار مقيّد بود كه چنين بهانه اي را به دست معاويه ندهد. در نتيجه، هر زمان بعضي از شيعيان به وي پيشنهاد قيام مسلّحانه مي دادند، حضرت آنان را دعوت به صبر و شكيبايي مي كرد و وعده نهضت را بعد از مرگ معاويه مي داد.



3ـ حاكميت روحيه عافيت طلبي و سازش در جامعه اسلامي



يكي ديگر از موانع مهم قيام امام حسين عليه السلام در عصر معاويه، حاكميت روحيه صلح و سازش و عافيت طلبي و در نتيجه، عدم آمادگي جامعه اسلامي براي قيام بود. همين امر نيز موجب شد كه امام حسن عليه السلام مجبور به صلح با معاويه شود.



جامعه آن روز عراق در اثر جنگ هاي داخلي عصر امام علي عليه السلام و امام حسن عليه السلام (35ـ41 ه) كاملاً خسته شده بود؛ چرا كه از يك سو، كشته ها و تلفات طرفين و جوّ نا امني كه در جامعه پديد آمده بود جان و مال و ناموس مسلمانان را به خطر انداخته و خاطره بدي در اذهان آنان به جاي گذاشته بود، به ويژه پس از ماجراي حكميت كه معاويه خود را شايسته تر براي امر خلافت مي دانست و براي تضعيف حكومت امام علي عليه السلام توسط عوامل مزدور خويش همچون بسربن ارطاة، ضحّاك بن قيس و سفيان بن عوف غامدي دست به كشتار، غارت و ناامني هاي زيادي در قلمرو حكومت امام علي عليه السلام بويژه عراق زد. از سوي ديگر، نبردهاي دوران امام علي عليه السلام با جنگ هاي عصر پيامبر صلي الله عليه و آله تفاوت داشت. هر قدر جنگ هاي عصر پيامبر صلي الله عليه و آله همچون جنگ بدر، احزاب و خيبر، شيرين و به يادماندني بودند و مسلمانان شهداي خود را با افتخار تشييع و دفن مي كردند، جنگ هاي جمل، صفيّن، و نهروان تلخ و فرساينده بودند. در روزگار پيامبر صلي الله عليه و آله ، تقابل آشكار ايمان و شرك بود، ولي در دوران حكومت امام علي عليه السلام ، فتنه و برادركشي بود كه سايه اش بر جامعه سنگيني مي كرد؛ آن هم فتنه اي فرساينده و تلخ كه در ميان مسلمانان شكل گرفته بود. آناني كه در جنگ هاي داخلي كشته مي شدند، غير از حسرتي عميق و اندوهي ناتمام براي بازماندگان و جامعه، چيزي ديگري بر جاي نمي گذاشتند. از اين رو، علي عليه السلام بركشته شدن امثال طلحه و زبير شادمان و راضي نبود. افزون بر اين، در نبردهاي زمان پيامبر صلي الله عليه و آله ، در صورت پيروزي مسلمانان، غنايمي نصيب آنان مي گشت، بر خلاف نبردهاي دوران اميرالمؤمنين عليه السلام كه چون طرف مقابل نيز مسلمان بود، از غنايم خبري نبود. مجموعه اين عوامل باعث گرديده بود كه بيش ترعراقي هانظر مساعدي درباره جنگ و مبارزه نداشته باشند.



البته ـ چنان كه قبلاً اشاره شد ـ اقدامات ديگر معاويه همچون ترويج انديشه اِرجاء و جبر، كه مسلمانان را به پيروي بي چون و چرا از خليفه و عدم انتقاد از خلفا دعوت مي كرد و هر درگيري و قيامي را منفور و مطرود جامعه اسلامي تلقي مي كرد و نيز ديگر ابزارهاي قدرت معاويه و ترفندهاي مختلف وي ذكر شد، هر يك در ايجاد روحيه سازش و راحت طلبي و كشاندن جامعه به سكوت و تسليم بي تأثير نبود. همين روحيه موجب گرديد كه بارها امام علي عليه السلام در اواخر عمرش، در خطبه ها و سخنانش، از ياران خود انتقاد كند و آنان را «مرد نمايان نامرد» بخواند (87) و اعلان نمايد كه حاضر است ده تن از آنان را با يكي از ياران معاويه مبادله كند، (88) اگرچه از ضعف ايمان و اراده و سستي اعتقادات آنان به عنوان عامل مهم تر در عدم همراهي شان با آن حضرت، نبايد غفلت كرد.



به هر حال، نتيجه حاكميت چنين روحيه اي آن بود كه اگر حركت و قيامي عليه حاكميت بني اميّه صورت مي گرفت، در همان آغاز، در نطفه خفه مي شد؛ چنان كه قيام حجربن عدي، كه در راستاي احقاق حقوق الهي و اهل بيت عليه السلام بود، به راحتي سركوب شد، بدون آن كه جامعه اسلامي بتواند واكنش قابل توجهي از خود نشان دهد، در حالي كه حجر مسلماني پارسا و وارسته و از شب زنده داران و روزه داران و حتي مستجاب الدعوه بود و از بزرگان اصحاب پيامبر صلي الله عليه و آله و امام علي عليه السلام به شمار مي آمد. او از شخصيت هاي برجسته و با نفوذ قبيله كِنده بود، تا آن جا كه امام علي عليه السلام مي خواست او را به سالاري اين قبيله بگمارد. (89)



بنابراين، با عنايت به وجود موانعي كه ذكر شد، قيام مسلّحانه از سوي امام حسين عليه السلام در روزگار معاويه، نه مفيد بود و نه مقدور، و صبر و انتظار اعتراض آميز آن بزرگوار بسيار حكيمانه و حساب شده بود. از اين رو، اگر نهضت آن حضرت در عصر معاويه به وقوع مي پيوست، با ترسيمي كه از شخصيت معاويه و روش حكومت داري اش گرديد، معاويه با حيله ها و ترفندهايي كه به كار مي بست، به راحتي مي توانست، چهره نهضت را در انظار و اذهان عمومي مخدوش جلوه دهد و آن را از ارزش و اعتبار لازم ساقط نمايد، سپس با شيوه ترور خاموش و بي سر و صدا، آن حضرت را از ميان بردارد، و اگر با اين شيوه نمي توانست موفقيت لازم را كسب كند، در جامعه اسلامي چنين تبليغ مي كرد كه حركت حسين بن علي عليه السلام ناقض پيمان صلح است؛ چرا كه طبق معاهده صلح، او مي بايست تا زمان حيات من پيمان شكني نكند، در حالي كه حسين عليه السلام با اين كار، پاي بندي به پيمان صلح را نقض كرده است. اگر معاويه از اين راه نيز موفق نمي شد، با توجه به حاكميت روحيه صلح و سازش در جامعه اسلامي، به ويژه عراق، و مبغوض بودن تفرقه افكني و ايجاد اختلاف و آشوب در جامعه اسلامي، معاويه به سادگي مي توانست نهضت امام حسين عليه السلام را حركتي آشوب گرانه و مخلّ نظام و امنيت عمومي جامعه اسلامي و نيز خروج عليه خليفه بر حق (!) مسلمين قلمداد نموده با اقتدار روزافزون و بهت آوري كه پس از جريان حكميت و صلح امام حسن عليه السلام براي وي در جهان اسلام پديدار گشته بود، با به شهادت رساندن امام عليه السلام ، نهضت آن حضرت را سركوب نمايد و متعاقب آن، تمام بني هاشم را قلع و قمع كند، بدون آن كه در جهان اسلام، نداي كوچك ترين اعتراضي عليه وي شنيده شود؛ چنان كه همين برخورد را با حركت حجر بن عدي و يارانش انجام داد و جامعه اسلامي چندان واكنشي از خود نشان نداد.



حال با توجه به چنين اوضاع و شرايطي و حاكميت چنين روحيه و نگرشي نسبت به قيام، لازم بود كه امام حسين عليه السلام پيس از هر اقدام مسلّحانه اي، جامعه را براي قيام و انقلاب آماده سازد. از اين رو، فكر انقلاب بر ضد حكومت اموي در طول حكومت معاويه با موفقيت و كام يابي گسترش يافت و سرانجام، نظريه لزوم قيام و انقلاب عليه حاكميت بني اميّه به پيروزي رسيد.



دكتر طه حسين، دانشمند بزرگ مصري، در اين باره مي نويسد: «كار شيعه در ده سال آخر حكومت معاويه، بزرگ و به شكل عجيبي در خاور دولت اسلامي و در جنوب بلاد غربي انتشار پيدا كرد. هنگام مرگ معاويه، بسياري از مسلمانان، به ويژه مردم عراق، دشمني بني اميّه و دوستي اهل بيت عليهم السلام را جزئي از دين و آييـن خـويش مي دانستند.» (90)



آمادگي مردم براي قيام تا آن جا پيش رفت كه تنها دو ماه پس از مرگ معاويه، (در ايّام اقامت امام حسين عليه السلام در مكّه) دو خورجين پر از نامه براي حسين بن علي عليه السلام آمد كه همگي خواهان قيام عليه امويان بودند.(91) برخي از آنان نوشتند صد هزار نفر با تو همراهي خواهند كرد.(92)



چنين حركت هايي نشانگر آن است كه اقدامات و فعاليت هاي امام مجتبي عليه السلام و امام حسين عليه السلام در جهت بيدار نمودن و آگاه ساختن افكار و اذهان جامعه اسلامي نسبت به جنايات و فجايع امويان و ضرورت نهضت و انقلاب بر ضد آنان، بسيار مؤثر بوده و زمينه را كاملاً براي انقلاب عاشورا فراهم ساخ

پاورقي

1ـ ابن عبدالبّر القرطبي، الاستيعاب، تحقيق شيخ علي معوّض و شيخ عادل احمد عبدالموجود، بيروت، دارالكتب العلمية، 1415 ق، ج 3، ص472



2ـ سيد عطاءاللّه مهاجراني، انقلاب عاشورا، تهران، اطلاعات، 1374، ص71



3ـ يعقوبي، تاريخ اليعقوبي،قم، منشورات الشريف الرضي، 1373، ج 2، ص 238 / جلال الدين سيوطي،تاريخ الخلفاء، تحقيق محمد محيي الدين عبدالحميد، قم، منشورات الشريف الرضي، 1370، ص 194 ـ 195 و 203 / ابن عبدربّه الاندلسي، العقد الفريد، چاپ دوّم، لجنة التأليف، 1962 م، ج 4، ص363



4ـ ابن قتيبه دينوري، عيون الاخبار، چاپ دوّم، بيروت، دارالكتاب العربي، 1416،ص 1، ص 325



5ـ ابوالعباس محمد بن يزيد مبرّد، الكامل في اللغة و الادب، تحقيق عبدالحميد هنداوي، بيروت، دارالكتب العلمية، 1419 ق، ج 1، ص 119، شمس الدين محمد بن احمد بن عثمان الذهبي، سير اعلام النبلاء، تحقيق شعيب الأرنؤوط، چاپ دهم، بيروت، مؤسسة الرسالة، 1414 ق، ج 3، ص 148



6ـ ابن عبدالبر القرطبي، همان، ج 1، ص 389



7ـ همان، ج3، ص258 / ابن اثير، اسدالغابة في معرفة الصحابة، بيروت، 1409 ق، ج 3، ص 715



8ـ يعقوبي، همان، ص 172/ بلاذري، انساب الاشراف، تحقيق سهيل زكّار و رياض زركلي، بيروت، دارالفكر، 1417 ق، ج 6، ص 168 / ابن ابي الحديد، شرح نهج البلاغه، چاپ دوم، قم، منشورات مكتبة آيت اللّه مرعشي نجفي، [بي تا]، ج 8، ص258



9ـ علامه اميني، الغدير، چاپ پنجم تهران، دارالكتب الاسلامية، 1372، ج11، ص 67 به نقل از: النجوم الزاهره، ج 1، ص 110



10ـ يعقوبي، همان، ج2، ص214



11ـ ابوالفرج اصفهاني، الاغاني، بيروت، داراحياءالتراث العربي،1407 ق،ج 16، ص 29 12ـ محمدبن جرير طبري، تاريخ الامم و الملوك، چاپ پنجم، بيروت، مؤسسه اعلمي للمطبوعات، 1409 ه، ج 4، ص 218



13ـ باقر شريف قرشي، نظام حكومتي و اداري در اسلام، ترجمه عباسعلي سلطاني، مشهد، بنياد پژوهش هاي اسلامي، 1369، ص 284



14ـ همان / محمدمهدي شمس الدين، نظام حكومت و مديريت در اسلام، ترجمه سيد مرتضي آية الله زاده شيرازي، تهران، دانشگاه تهران، 1375، ص 165



15ـ باقر شريف قرشي، همان، ص284.



16ـ مرحوم علاّمه اميني در كتاب گران سنگ الغدير، ج 11 ص 74ـ102 احاديث موضوعه فراواني را كه در فضل و منقبت معاويه روايت شده، نقل كرده و در همه اين احاديث مستدلاً خدشه نموده است.



17ـ ابوالقاسم علي بن الحسن بن هبة اللّه الشافعي معروف به «ابن عساكر»، تاريخ دمشق الكبير، تحقيق ابوعبداللّه علي عاشور الجنوبي، بيروت، داراحياء التراث العربي، 1421 ق، ج62، ص42



18ـ همان / شمس الدين ذهبي، سير اعلام النبلاء، ج3، ص144



19ـ محمد بن مكرّم معروف به «ابن منظور»، مختصر تاريخ دمشق،تحقيق مأمون الصاغرجي،دارالفكر،1419ق، ج 25، ص 53



20ـ ذهبي، همان، ج 3، ص 130ـ131.



21ـ علاّمه اميني، الغدير، ج1، ص 145ـ147. علاّمه سيد مرتضي عسكري برخي از اين روايات را آورده است: عبداللّه بن سبأ و اساطيرأخري، چاپ پنجم، بيروت، دارالزهراء، 1403، ج2، ص161ـ164



22ـ ذهبي، همان، 3، ص149ـ150.



23ـ «و از مردم كسي است كه گفتار او در زندگي اين جهان تو را به شگفت آرد و خدا را بر آنچه در دل دارد گواه گيرد، در حالي كه او از سخت ترين دشمنان است. و چون والي و سرپرست كاري شود، در زمين به راه مي افتد تا در آن تبه كاري كند و كشت و نسل را نابود سازد و خدا تبه كاري را دوست ندارد.»



24ـ «و از مردم كسي است كه جان خويش را براي جستن خشنودي خدا مي فروشد، و خدا به بندگان مهربان است.» اين آيه شريفه در مدح و ستايش امام علي عليه السلام به خاطر جان بازي آن حضرت در «ليلة المبيت» نازل شده است.



25ـ ابن ابي الحديد، شرح نهج البلاغه، ج4، ص73.



26ـ اين حديث مشهور و متواتر است و در مسند احمد به طرق متعدد و با تعابير گوناگون نقل شده است: ر.ك: احمدبن حنبل، المسند، چاپ دوم، بيروت، دارالفكر، 1414 ق، ج 2، ص 654، ح 6943؛ ج 4، ص 65: ح11166؛ ج6، ص228: ح17781؛ ج8 ص202 و ص 379 ـ 380: ح 21932 و 3ـ22672؛ ج 10 ص 190: ح 26625.



27ـ شمس الدين ذهبي، همان، ج3، ص142.



28ـ ابن ابي الحديد، همان، ج11، ص43.



29ـ همان، ص 45ـ46.



30ـ ابن نديم، الفهرست، تحقيق رضا تجدّد، تهران، بي تا، ص102. جواد علي، المفصّل في تاريخ العرب قبل الاسلام، چاپ دوم، بيروت، دارالعلم للملايين، 1978 م، ج1، ص83 و ص115



31ـ بلاذري، انساب الاشراف، ج3، ص278.



32ـ تقي الدين ابوالعباس احمد بن علي مقريزي، المواعظ و الاعتبار (المعروف بالخطط المقريزيه)، بغداد، مكتبة المثني، [بي تا]، ج2، ص253 / رسول جعفريان، قصه خوانان در تاريخ اسلام و ايران، قم، دليل، 1378 ش، ص41.



33ـ ابن اعثم، كتاب الفتوح، ج4، ص330، 331 / محمد مهدي



14



شمس الدين، ثورة الحسين، چاپ پنجم، بيروت، دارالتعارف للمطبوعات، 1398، ص95ـ96 و ص120.



34ـ ابن ابي الحديد، همان، ج1، ص340.



35ـ «و گروهي ديگر به فرمان خدا و اگذار شده اند (و كارشان با خداست)؛ يا آن ها را مجازات مي كند و يا توبه آنان را مي پذيرد.»



36ـ فخرالدين طريحي، مجمع البحرين، تحقيق سيد احمد حسيني، چاپ دوم، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامي، 1367، ج 1 (الربع الثاني)، ص144 ماده «رجا».



37ـ احمدامين، فجرالاسلام، چ يازدهم، بيروت، دارالكتب العربي، 21975، ص279.



38ـ ابو محمد علي بن احمد بن حزم الاندلسي، الفصل في الملل و الاهواء و النحل،، بيروت،دار صادر، 1320 ه، ص204 / احمد امين، همان، ص281.



39ـ محمد مهدي شمس الدين، ثورة الحسين، ص116.



40ـ استاد مطالعات عربي و اسلامي دانشگاه ادينبورگ در انگلستان.



41ـ ويليام مونت گمري وات، فلسفه و كلام اسلامي، ترجمه ابوالفضل عزّتي، تهران، علمي و فرهنگي، 1370، ص47ـ48.



42ـ علي بن الحسين المسعودي، مروج الذهب و معادن الجوهر، تحقيق و تعليق سعيد محمّد اللحّام، بيروت، دارالفكر، 1421ه، ج3، ص53/ علاّمه اميني،همان،ج8، ص349.



43ـ ابو عثمان عمرو بن بحرالجاحظ، البيان و التبيين، تحقيق و شرح عبدالسلام هارون، چاپ دوم، بغداد، مكتبة المثني، مصر، مكتبة الخانجي، 1380 ه، ج3، ص350.



44ـ محمد باقر مجلسي، بحار الانوار، چاپ سوم، بيروت، مؤسسة الوفاء، 1403 ه، ج23، ص362.



45ـ القاضي ابوالحسن عبدالجبار، المغني، تحقيق توفيق الطويل و سعيد زايد، [بي جا]، وزارة الثقافة و الارشاد القومي، [بي تا]، ج8، ص4.



46ـ شيخ مفيد، الارشاد، ج2، ص14.



47ـ ابن قتيبه دينوري، الامامة و السياسة، قم، منشورات الشريف الرضي، 1371 ش، ج1، ص205، ص210.



48ـ محمدبن جرير طبري، همان، ج4، ص166/ابن ابي الحديد، همان، ج 16، ص 202



49ـ ابن قتيبه دينوري، همان، ج1، ص225 / بلاذري، همان، ج 5، ص 313



50ـ حسين عطوان، الفرق الاسلامية في بلاد الشام في العصر الاموي، [بي جا]، دارالجيل، 1986 م، ص 207.



51ـ همان، ص 212ـ213



52ـ ابو مالك غياث بن غوث التغلبي، شعر الاخطل، تحقيق فخرالدين قباوة، چاپ دوم، بيروت، منشورات دار الآفاق الجديده، 1399 ه، ج2، ص 442



53ـ ابوالفرح اصفهاني، الاغاني، ج20، ص212 / محمدمهدي شمس الدين، همان، ص 96، ص 122



54ـ بلاذري، انساب الاشراف، ج5، ص304 / ابوالعباس مبرّد، همان، ج 3، ص300. ابوعثمان عمروبن بحر الجاحظ، همان، ج 2، ص 116 / حسين عطوان، همان، ص217



55ـ احمد امين، همان، ص 80 به نقل از: ابوالحسن اصفهاني، الاغاني، ج 2، ص 175



56ـ محمدمهدي شمس الدين، همان، ص 95



57ـ ابوالفرج اصفهاني، همان، ج16، ص42و 48 / جواد علي، همان، ج 1، ص 484



58ـ ابن ابي الحديد، همان، ج 11، ص 19



59ـ محمد بن جرير طبري، همان، ج 4، ص 218



60ـ همان، ج 4، ص 196



61ـ محمدمهدي شمس الدين، همان، ص97ـ 98 به نقل از: ولهاوزن، الدولة العربية، ص 105ـ106 و ص 207



62ـ كارل برو كلمان، تاريخ الشعوب الاسلاميه، نقله الي العربية: امين فارس و منير البعلبكي، چاپ دوازدهم، بيروت، دارالعلم للملايين، 1993 م، ص122



63ـ محمدبن جرير طبري، همان، ج4، ص148.



64ـ احمد امين، همان، ص 213



65ـ ابن ابي الحديد، همان، ج2، ص17؛ براي آگاهي بيش تر در مورد جنايات «بُسر» به همين مأخذ، صفحات 2تا 18 مراجعه شود.



66و67ـ محمدبن جرير طبري، همان، ج4، ص176.



68ـ ابن ابي الحديد، همان، ج 11، ص 45



69ـ چنان كه «اخطل» شعري در اين باره سروده است كه ترجمه چند بيت آن چنين است:



بني اميّه مردم خوش بختي هستند كه خداوند آنان را برتر قرار داده است، ولي تلاش هاي ديگران را بي ثمر ساخته و جز رنج و سختي نصيب آنان نكرده است. خدا به هنگام جنگ دعايشان را اجابت نمود و در جنگ صفّين كه چشم ها (از شدت ترس) به پايين دوخته شده بود از خدا كمك مي خواستند و خدا آنان را ياري نمود. (شعرالاخطل، ص 442ـ 445 / ثورة الحسين، ص 121)



70و71ـ ابن ابي الحديد، همان، ج 11، ص43 / ص 46.



72ـ ابوعثمان عمرو بن بحر الجاحظ، العثمانية، تحقيق و شرح عبدالسلام، محمّد هارون، بيروت، دارالجيل، [بي تا]، ص 95



73ـ ابن ابي الحديد، همان، ج4، ص72



74ـ نصر بن مزاحم منقري، وقعة صفين، تحقيق و شرح عبدالسلام محمد هارون، چاپ دوم، قم، منشورات مكتبة آية اللّه العظمي المرعشي النجفي، 1404ه، ص31ـ32 / ابن ابي الحديد، همان، ج3، ص77.



75ـ نصربن مزاحم منقري، همان، ص224.



76ـ مسعودي، همان، ج 4، ص44ـ45 / ابن ابي الحديد همان، ج 5، ص 129ـ 130



77ـ ابن ابي الحديد، همان، ج10، ص101



78ـ در اين باره ر.ك: ابن ابي الحديد، همان، ج 5، ص130 ـ 131 / علاّمه اميني، همان، ج 10، ص 178 به بعد و ج11، ص 71ـ74 / محمد بن عقيل علوي حضرمي، النصايح الكافية لمن يتولّي معاويه (اندرز به هواداران معاويه) ترجمه عزيزاللّه عطاردي، [بي جا]، عطارد، 1373 ش



79ـ ابن ابي الحديد، همان ج1، ص340، ج10، ص101.



80ـ همان، ج8، ص257ـ258؛ امام علي عليه السلام نيز در نامه اي به معاويه اين نكته را متذكر مي شود: «و ما أسلَم مسلمكم الاّ كَرْها»؛ و از شما (خاندان بني اميّه) كسي اسلام اختيار نكرد، مگر از روي كراهت. (نهج البلاغه، تحقيق صبحي صالح، نامه 64)



81ـ ابوالفرج اصفهاني، مقاتل الطالبيين، چاپ دوم، قم، منشورات الشريف الرضي، 1374 ش، ص 60



82ـ محمدبن جرير طبري، همان، ج4، ص 171



83ـ محمّد مهدي شمس الدين، ارزيابي انقلاب امام حسين (ثورة الحسين)، ترجمه مهدي پيشوايي، تهران، الست فردا، 1380 ش، ص 148



84ـ ابن قتيبه دينوري، الامامة و السياسة، ج 1، ص201 / ابوحنيفه دينوري، الاخبار الطوال، تحقيق عبدالمنعم عامر، قاهره، داراحياءالكتب العربية، 1960 م، ص 224ـ 225



85ـ ابوحنيفه دينوري، همان، 220ـ221



86ـ ابوالفرج اصفهاني، همان، ص77 / محمد بن محمد بن النعمان (شيخ مفيد)، الارشاد، تحقيق مؤسسة آل البيت لاحياء التراث، قم، المؤتمر العالمي لالفية الشيخ المفيد، 1417 ه، ج2، ص14



87و88ـ نهج البلاغه، تحقيق صبحي صالح، بيروت [بي جا]،1378،خطبه 27/ خطبه 97.



89ـ ابوحنيفه دينوري، همان، ص224 / ابن عبدالبر القرطبي، الاستيعاب، ج1، ص391 / ابن اثير، همان، ج 1، ص 461ـ462



90ـ طه حسين، علي و فرزندانش، ترجمه احمد آرام، چاپ دوم، [بي جا ] چاپخانه و انتشارات علمي، 1363 ش، ص 216



91ـ ابو حنيفه دينوري، همان، ص229.



92ـ شيخ مفيد، همان، ج2، ص71.

محسن رنجبر