بازگشت

گسستگان از مسير هدايت


شب عاشورا



شب عاشوراست، شب پايان نا خالص هايي كه تاب همراهي با عظيم ترين و والاترين اسوه، الگو و نمونه ي تاريخ را ندارند. شب جان هاي بي غبار، شب زمزمه، عشق، سجده، ركوع، قيام و قعود.

شايد اين لحظه هاست كه حضرت سكينه دختر بزرگوار حضرت ابا عبدالله(ع) مطرح مي كند كه خود را .....





به پشت خيمه پدر رساندم، امام ياران را جمع كرده بود و با آنان گفتگو مي كرد؛ فرمود: «تاريكي شب را شتر راهوار خويش گيريد و از اين معركه جان بيرون بريد كه هركس بماند كشته مي شود. من بيعتم را از شما برداشتم. حتي اگر مي توانيد افرادي را نيز با خود همراه كنيد؛ شرمي نيست، تاريكي پرده شرم است از آن استفاده كنيد و برويد.»

حضرت سكينه مي گويد: «من ديدم كه يك دسته بلند شدند و خيمه را ترك كردند. ياران را شمردم، چه قدر ياران پدرم اندك شده بودند. با خود گفتم: اُف بر دنيا و پس از آن، سلام و درود بر اينان، ايناني كه ماندند و ايستادند با آن كه مي دانند فردا، كشته شدن قاعده ي قطعي كربلا خواهد بود و هركس بماند شهيد خواهد شد.»

شب بسيار زيبا و بزرگي است، هركس شب بزرگ نداشته باشد، روز بزرگ نخواهد داشت.

بارها من اين نكته را (هر چند رنگي از زهد دارد) مطرح كرده ام كه وقتي انسان بزرگ شد، خورشيدش در شب طلوع مي كند؛ به دنبال ستاره هاي شب مي گردد ستاره هايي كه بر چهره و گونه هايش طلوع مي كند.

هر كس با اين ستاره ها انس و الفت دارد آسماني است و شب عاشورا؛ يعني، شبي كه همه توان روز از آن سرچشمه مي گيرد و سيراب مي شود.

شب فرصت تأمل هاي بزرگ، قدم زدن و كاوش در درون خويش و رسيدن به عظمت هايي است كه تنها در اين سلوك دروني مي توانيد بيابيد: «جز به درون خويشتن شمع، سفر نمي كند»

روشني شمع در سفر به درون خويش است و هر كس در درون سفر كند به روشني هايي مي رسد كه هميشه نمي شود يافت.

در اصول كافي روايت است كه خدا دو قطره را بسيار دوست دارد:

1) قطرةُ دمٍ في سبيل الله؛ يكي قطره خوني است كه در راه خدا بر زمين چكيده شود.

2) قطرةُ دموعٍ في جوف الليل: قطره هاي اشكي است كه شبانگاه چكيده شود.

من دوست دارم قطره ي ديگري را اضافه كنم، قطرات عرقي كه محصول تلاش عارفانه و عاشقانه و جهت دار انسان در زندگي است. اين نيز مايع ديگري است و بهتر است بگوييم كشتي حيات انسان بر سه مايع حركت مي كند: خون، عرق، اشك، كه اگراين سه باشند ما مي توانيم به ساحل نجات برسيم. عرقي كه محصول تلاش، تكاپو و فعاليت است، اشكي كه حاصل فهم عميق باشد و خوني كه حاصل پاسداري و حفاظت از حريم حق باشد. اگر اينها در زندگي انسان چهره بنمايد، به عظيم ترين موقعيت ممكن رسيده است. خوب است قطره ي ديگري افزوده شود، جوهر قلم انديشه وران زيباانديش و زيبانگار.

در اين روزها سعي من بيشتر اين بوده كه، از معارف كربلا سخن بگويم. البته در اين شب شايد خوشتر اين باشد كه كمي مرثيه خوانده شود، اما دريغ است در اين شبي كه بهترين شب تاريخي ماست و مانند آن را در كل تاريخ نمي توان يافت و من آن را «ليلة القدر تاريخ اسلام» مي نامم، برخي از نكات را طرح نكنيم. خوب است در اين شب به خود رجوع كنيم، در خودمان دعوا راه بيندازيم و با خودمان گفتگو كنيم. ببينيم كجا هستيم، چه مي كنيم، چه كم داريم؟ اگر ما را به 1366 سال عقب تر برگردانند و به كربلا ببرند، ما هم سرمان را پايين نمي اندازيم و از خيمه اباعبدالله خارج نمي شويم؟ آيا حسين(ع) را در فرداي عاشورا ياري مي كنيم؟

همين امروز، روايتي را كه قبلاً طرح كرده بودم، اما كمي ترديد داشتم كه نكند به اين صورت كه مطرح مي كنم نباشد و تاريخ آن را به گونه اي ديگر آورده باشد، بررسي كردم. (چرا كه ما دائم حرف هايي را كه مي زنيم، دوباره مرور و بررسي مي كنيم، به مستندات تاريخي مراجعه مي كنيم تا به اشتباه مسئله ي نادرستي مطرح نشود.)

نكته اين است كه اباعبدالله(ع) در كربلا فرمود: «هركس بدهكار است برود، نمي تواند در كنار من باشد.» آدم بدهكار، كسي كه ديگران از او طلبي دارند و حقي بر گردنش است، نمي تواند با ما باشد. من اين را شنيده و خوانده بودم اما كمي شك كردم، به كتاب «موسوعة الحسين» مراجعه كردم. ديدم نه! قصه از اين هم بالاتراست. امام حسين(ع)، صبح عاشورا به منادي دستور مي دهد، فرياد بزن: هركس بدهكار است برود. (حسين(ع) مي خواهد خالص ترين انسان ها در كنار او باشند.) يكي از ياران بلند شد و گفت: يابن رسول الله، اين گونه كه شما مي فرماييد، من مشكل دارم، اما مي توانم آن را حل كنم. بدهكار هستم، اما از همسرم خواسته ام بدهي مرا پرداخت نمايد. امام فرمود: چه تضميني وجود دارد كه همسرت پرداخت كند؟ پس نمي تواني اينجا باشي.

اباعبدالله(ع) زمين كربلا را 60 هزار درهم خريد؛ فرمود: نمي خواهم خونم، در زمين غصبي ريخته شود.

فرمود: «اگر دلي را آزرديد از كربلا بيرون برويد.» من كسي را كه زخمي به قلب ها زده باشد نمي خواهم. آدم خوب مي خواهم، مي خواهم در تاريخ آفتاب بسازم، به شب تاريخ ستاره ببخشم، چراغ هايي فراروي انسان قرار دهم، نمي خواهم انسان هاي تاريكي در كربلا باشند. شب عاشورا، شب تاريك زدايي است، شبي است كه به مدد مصباح اباعبدالله(ع) درونمان را روشن مي كنيم. "اِنّ الحسين مصباح الهدي" حسين چراغ هدايت است.

امشب اين چراغ هدايت را دستمان بگيريم و راه را روشن كنيم. به خودمان نگاه كنيم، ضعفمان رابيابيم. چه مشكلي ممكن است سبب شود كه اگر امروز كربلا باشد، ما نتوانيم اباعبدالله را ياري كنيم! من در بسياري از سخنراني ها بر اين نكته تأكيد مي كنم كه اگر امام زمان(عج) هم بيايد ياراني از جنس ياران اباعبدالله(ع) مي طلبد، هركس آن گونه نباشد نمي تواند با او همراه شود؛ امام مي فرمايد: اگر اين خصوصيات را داري، با من همراه شو. بررسي كنيم ببينيم كساني كه با اباعبدالله ماندند كه بودند و آن هايي كه گسستند چه كساني بودند. در اين فرصت قصد دارم به اين موضوع بپردازم و برخي از گسستگان را به شما معرفي كنم.

آنان كه اباعبدالله را رها كردند چه كساني بودند؟ اباعبدالله وقتي از مكه خارج شد چهار هزار نفر با او همراه بودند! سه منزل جلو آمد به هزار نفر رسيدند. برخي از اين همراهان، در هنگام خروج از مكه در

باب تقسيم پست ها با هم بحث و گفتگو مي كردند، يكي مي گفت: من شهردار مي شوم، ديگري مي گفت: من فرماندارمي شوم. آن يكي مي گفت:من فرمانده نظامي خواهم شد يا به دليل سابقه ام فلان پست را تصاحب خواهم كرد. يكي از تصورات آن ها اين بود كه: حسين(ع) پسر پيامبر(ع) است، تيغ بر او كارگر نيست؛ زيرا تجربه قبلي در اين زمينه نداشتند و نديده بودند كه مثلاً در جنگ از اهل بيت پيامبر(ع) كسي كشته شده باشد. دو يا سه منزل كه جلوآمدند اباعبدالله(ع) آب پاكي روي دست همه ريخت و گفت: در پايان اين راه من مثل يحيي(ع) شهيد خواهم شد و سر مرا در تشت خواهند گذاشت ‍و نزد حكمران ستمگري (چون حكمران آن زمان بني اسراييل) هديه خواهند برد. بسياري از همراهان با شنيدن اين سخنان با تعجب به هم نگاه مي كردند، كه نه! اوضاع خطرناك و به تعبير امروزي ها دراماتيك است و ما نمي توانيم اينگونه باشيم پس آرام آرام راه خود گرفتند و رفتند. دو منزل بعد خبر شهادت مسلم آمد و قصه جدي تر شد. هنوز داغ اين خبر كاهش نيافته بود، خبر شهادت قيس بن مُسَهَر رسيدو خبر شهادت عبدالله بن يَقطُر يابُُقطُر، برادر رضاعي حضرت اباعبدالله(ع) اوضاع را سخت تر كرد. امام نيز پي در پي مي گفتند برويد، پس از رسيدن خبر شهادت حضرت مسلم، امام فرزندان عقيل را جمع كرد و فرمود: «حجت بر شما تمام است، براي چه مانده ايد؟ پايان اين راه ما هم به مسلم خواهيم پيوست.» هركه ترديدي در جانش بود رها كرد و رفت. عوامل مؤثر در گسستن افراد از مسير حق

ببينيم ترديدها چه بودند. من سه ضلع يك مثلث را در رفتن ها و گسستن هاي كربلا، مؤثر مي دانم: ثروت، شهرت و شهوت؛ يعني، سه دسته گسستند: شهرت طلبان، شهوت طلبان و ثروت طلبان. اين ها در حقيقت سه عنصر مهم، كليدي و اساسي در گسستن است؛ همچنان كه مي شود گفت، آن سي و سه هزار نفر را سه خصوصيت در كربلا جمع كرد: جهل، خوف و آز «طمع».

امروز (نهم محرم، روز تاسوعا) شمر وارد كربلا شده است. سي و سه هزار نفر در كربلا هستند، نزديك به ده هزار نفر از آن ها اسلحه ندارند و با سنگ مي جنگند چرا كه از ترس حتي فرصت نكردند اسلحه بردارند! يك گروه هم اميدوارانه قدم به كربلا گذاشتند تا از حاكم صله بگيرند، با هم صحبت مي كردند

كه زمان برگشتن به كوفه چه مي شود! بعضي ها پس از اتمام كربلا و رسيدن به كوفه سرهاي شهيدان را به ترك اسبشان بسته بودند. در كوچه ها رجز مي خواندند و از دور فريادشان بلند بود، كه:

«اُوفِر ركابي فضةً وَ ذَهبَا اِني قَتَلْتُ سَيدالمُحجَّبا»

ركاب مرا از طلا و نقره پُر كنيد. بعضي ها به جاي اُوفر گفته اند: «اُوقر، اوُقر ركابي»؛ يعني مرا گرامي بداريد، احترام كنيد و به پيشواز من بيايد چرا كه من از كربلا برگشته ام. اين نكته را يك بارگفته ام كه، در كتاب «التعجب» آمده، كساني كه در كربلا بودند هر يك چيزي را از كربلا، غارت كرده و به بالاي درخانه آويزان كرده بودند،كه بگويند ما نيز در كربلا بوده ايم و افتخار ما اين است. هر كدام از اين ها به تبع چيزي كه غارت كرده بود نامي داشت، مثلاً به آنهايي كه زين دزديده بودند مي گفتند: «بَنوا السرج»، آنهايي كه چوب دزديده بودند: «بنوا القَضيب» و يا كساني كه در كربلا چيزي گيرشان نيامده بود بالاي در خانه شان نوشته بودند: «اَنا المُكبّري». من در كربلا تكبير گفتم، درست است كه نتوانستم چيزي بياورم اما در كربلا حسين را كه مي كشتند، من تكبير مي گفتم. در پي دنيا بودن خواسته ها و آزها، نگاه را كور مي كند! واقعاًچنين است.

ماجرايي است كه ظاهراً در زمان هارون الرشيد اتفاق افتاده است، مي گويند: يك روز هارون الرشيد سؤال كرد: آيا مي شود در حكومت من كسي را يافت كه پيامبر(ع) را با چشم خويش ديده باشد؟ يعني پس از صد و اندي از عصر پيامبر(ع)، زنده باشد؟ گفتند: بعيد است چنين كسي زنده باشد، هركس پيامبر را ديده است در نهايت يك يا دو دهه بعد فوت كرده است. هارون الرشيد خواست جستجو كنند، شايد پيدا شود. پس از قدري جستجو، پيرمردي را يافتند كه از فرط پيري، گوشش سنگين، قامتش خميده و استخواني و نحيف بود. او را درون زنبيل گذاشتند تا خدمت خليفه ببرند، وقتي خبر به خليفه رسيد بسيار خوشحال شد و فرمان داد فضا را براي استقبال از كسي كه با چشمان خود پيامبر(ع) را ديده بود آماده كنند. پيرمرد را آوردند. خليفه از ديدن او در زنبيل ناراحت شد و گفت: چرا او را اين گونه آورده ايد، روي تخت بگذاريد و احترامش كنيد، سپس پرسيد: پيرمرد تو واقعاً پيامبر(ع)را ديده اي؟! گفت: آري، ده ساله بودم كه پدرم دست مرا گرفت و به خدمت پيامبر(ع) برد و من او را با چشم خود ديدم. هارون خوشحال شد گفت: تعريف كن بگو پيامبر چگونه بود؟ گفت: اتفاقاً آن روزي كه ما خدمت ايشان رسيديم، جمله اي گفتند و من آن جمله را هنوز به خاطر دارم.

_: بسيار عاليست، بگو بنويسند.

پيرمرد گفت، پيامبر(ع) فرمود: « يَشيبُ ابنَ آدم و يَشُبُُّ مَعَهُ خَصْلتان، الحرص و طولُ الاَمل: فرزند آدم پير مي شود اما دو خصوصيت در او جوان مي شود، آزمندي و آرزومندي.» هارون مسرور از اين اتفاق، فرمان داد تا زنبيلي كه پيرمرد را با آن آورده بودند از جامه هاي گرانبها پر كنند و لباس بسيار مناسبي هم به تنش كنند و با احترام تمام او را بازگردانند. دستورهاي هارون اجرا شد و پيرمرد را بردند، پيرمرد با تعجب، ديد كه زنبيل پُر شده است، بيرون در كه رسيد، ديدند با صداي ضعيف چيزي مي گويد، و مي خواهد او را به نزد خليفه بازگردانند تا از او سؤالي بپرسد. او را برگرداندند، خليفه گفت: بگو. گفت: يك سؤال دارم،آيا از اين به بعد هر سال اين مواجب و جيره را به من خواهي داد؟ هارون خنديد و گفت:

«صَدَقَ رسولُ الله، يَشيبُ ابنُ آدم و يَشُبُ مَعَهُ خَصْلتان ،الحرص و طول الامل.»

آدمي پير چو شد حرص جوان مي گردد خواب در وقت سحرگاه گران مي گردد

خصوصيت انسان اين است. حرص در كربلا فاجعه مي سازد؛ آرزوهاي دور و دراز، رؤياي ري، رسيدن به قدرت، بعضي ها در فكر رسيدن به آذربايجان بودند و عده اي به بدره ها و كيسه ها فكر مي كردند. فَرَزْدَق وقتي در راه با اباعبدالله ملاقات مي كند، حضرت از ايشان مي پرسد: «از كوفه چه خبر؟» مي گويد: «قُلوبَهم مَعَك و سيوفُهُم عليك؛ كوفه شهري است كه در آن دل ها با توست، اما شمشيرها بر توست.» در دل تو را مي خواهند اما شمشيرهايشان را براي تو آماده كرده اند تا رو در روي تو بايستند؛ چرا؟

«مُلِئَت بُطُونُهُمْ مِنَ الحرام؛ شكم هايشان از حرام پر شده است.»

شكم ها لبريز از حرام، خوشگذران و كيسه هايشان هم پُر از زر است. معاويه بسياري از افراد را با همين (به قول خودش) شل كردن سركيسه فريفت و جذب كرد. خودش گفت: بر علي پيروز نشدم مگر به بركت زرهايي كه دادم و بهره گيري از جهلي كه مردم داشتند. او هركس را كه مي شد، با سكه خريد.

گفته اند: معاويه گاهي براي بعضي از ياران پيامبر(ع) غذا مي فرستاد و در آن نخود طلا مي گذاشت. وقتي مي خوردند، به نخود طلا كه مي رسيدند كار تمام بود.

شهوت، شهرت و ثروت، لغزشگاه هاي بسيار بزرگي براي انسان هستند. تلاش براي دستيابي به پُست و موقعيت باشد، «ميز گاهي تميز را از انسان مي گيرد و چشم بصيرت انسان را كور مي كند.»