بازگشت

گام هاي ارتجاع، از رحلت نبوي تا قيام حسيني


هرچند پيامبراكرم صلي الله عليه و آله وسلم در زمان حيات خود نسبت به عوامل واپسگرا، هشدارهاي لازم را داد و «سازوكار» مناسب را نيز به دستور خداوند در قالب «نظام ولايت» طراحي و اعلام كرد، همزمان با درگذشت وي در صفر سال 11 هجري، دوران تجديد حيات احزاب ارتجاعي، زر سالاران و قدرت مندان آغاز شد. آنان جهت بازگرداندن نظام اسلامي به نظام جاهلي در تشكّلي جديد، به تكاپو افتادند. در اين مقاله براي پرهيز از اطاله كلام، از ذكر انحرافات روي داده در عصر خلفا چشم مي پوشيم و چگونگي نفوذ حزب اموي در اركان حكومت ديني و ارتجاع از ارزش هاي اسلامي را نشان مي دهيم و آن گاه اقدامات امام حسين عليه السلام براي احياي انقلاب نبوي را تبيين مي كنيم.



نفوذ ارتجاع در حاكميت اسلامي



نظامي كه پيامبر به امر خداوند طراحي كرده بود، اگر اجرا مي شد و بعد از آن حضرت، «امامت» عهده دار مديريت جامعه مي گرديد، بي گمان تمام نگراني هاي پيامبر با طرح هاي پيش بيني شده رفع مي شد؛ اما سرنوشت «جامعه ديني» به گونه اي رقم خورد كه سيستم وصايت به حاشيه رانده شد و آنچه پيامبر نگرانش بود، يك به يك به وقوع پيوست و جامعه اسلامي، در معرض شديدترين آسيب ها قرار گرفت. از آن جمله است مسأله بازگشت ارتجاعيون و افكار واپسگرايانه كه مترصّد فرصت بودند.



دوره خلفا را بايد فرصتي دانست كه جريان ارتجاعي توانست به تدريج خود را در حاكميت اسلامي وارد كند و به تسلط برحاكميت بينديشد. بنابراين، در اين مقطع بايد از دو موضوع به اجمال سخن بگوييم:



الف) خروج مديريت نظام از دست ائمه عليهم السلام



ما در اين باره به سخني از امام حسين عليه السلام در برابر خليفه دوم بسنده مي كنيم كه فرمود:



«يابن الخطاب فَاَيُّ الناس امّرك علي نفسه قَبل ان تُؤمَّر ابابكرٍ علي نفسكَ ليُؤمّرَك علي النّاس بلاحجّةٍ من نبيٍّ ولا رضيً من آل محمّدٍ فَرِضاكُم كان لمحمّدٍ رضيً اَوْ رضي اهله كان له سخطاً؟...»1



«پسر خطاب! پيش از اين كه تو ابوبكر را بر خود اميركني تا او نيز تو را ـ بي هيچ حجتي از پيامبر خدا صلي الله عليه و آله وسلم و رضايتي از آل محمد ـ امير كند، كدام مردم تو را اميرخود كردند؟ آيا رضايت شما، رضايت محمد است؟ و آيا رضايت آل محمد، مايه خشم پيامبر است؟



آگاه باش اگر زباني پا برجا در تصديق و كرداري كه مؤمنان ياري اش رسانند، بود، بر آل محمد سلطه نمي يافتي...»



در اين باره مي توان از سخن رهبر انقلاب يادكرد كه در مورد حركت قهقرايي اين دوره به دليل غصب ولايت، معتقد است:



«ماجراهاي بعد از رحلت پيامبر صلي الله عليه و آله وسلم چه شد كه در اين پنجاه سال، جامعه اسلامي از آن حالت به اين حالت برگشت؟ بنايي كه پيامبر صلي الله عليه و آله وسلم گذاشته بود، بنايي نبود كه به همين زودي خراب شود. لذا در اوايل، بعد از رحلت پيامبر صلي الله عليه و آله وسلم كه شما نگاه مي كنيد، همه چيز غير از مسأله «وصايت» سرجاي خودش است؛ عدالت خوبي هست، ذكر خوبي هست، عبوديت خوبي هست. اگر كسي به تركيب كلّ جامعه اسلامي در آن سال هاي اوّل نگاه كند، مي بيند كه علي الظاهر چيزي به قهقرا نرفته است... ولي اين وضع باقي نمي ماند، هرچه بگذرد جامعه اسلامي به تدريج به طرف ضعف و تهي شدن پيش مي رود.»2



ب) نفوذ اموي ها در حاكميت اسلامي



مرتجعان و غيرخودي ها را كه براي استحاله نظام اسلامي محتاج نفوذ در حاكميت بودند، مي توان به دو گروه نشان دار و بي نشان، يا سابقه دار و بي سابقه تقسيم كرد. گروهي از آنان افرادي بودند كه داراي سوابق سوء در عصر پيامبر صلي الله عليه و آله وسلم بودند. اين عده در دوره هاي اوّليه بعد از پيامبر صلي الله عليه و آله وسلم به دليل حساسيت هاي شديد اجتماعي، نتوانستند در حاكميت نفوذ كنند، اما در دوره هاي بعدي اين نفوذ برايشان ممكن شد. وليد بن عقبه از اين گروه است كه در دوره عثمان توانست وارد شود.3



با اين كه دو خليفه قبل، شفاعت عثمان براي ورود او به جرگه كارگزاران اسلامي را نپذيرفتند؛ زيرا آيه شريفه «ان جاءكم فاسق بنبأٍ فتبيّنوا»4 در باره اش نازل شده بود.



«نفوذ» با حضور شخصيّت هاي بي نشان اين حزب، مقدور شد و خلفا، بر خلاف هشدارهاي صريح پيامبر صلي الله عليه و آله وسلم طي يك اشتباه استراتژيك، فردي از آنان را وارد حاكميت كردند. شهيد مطهري در اين باره معتقد است:



«حزب ابوسفيان زمام را در دست گرفت، براي اين كه يك نفر از همين اموي ها كه او سابقه سوئي در ميان مسلمين نداشت و از مسلمين اوّلين بود، به خلافت رسيد. اين كار سبب شد كه اموي ها جاي پايي در دستگاه حكومت اسلامي پيدا كنند، جاي پاي خوبي؛ به طوري كه خلافت اسلامي را ملك خود بنامند.»5



نفوذ، در حكومت عمر عميق شد؛ به گونه اي كه معاويه ولايت شام، را ربود و چنان بر آن مسلط شد كه علي رغم عزل و نصب هاي متوالي كارگزاران توسط عمر، او براي هميشه در منصب خود باقي ماند و پايگاهي مطمئن براي بالندگي حزب مرتجعان فراهم آورد.



در اين ميان بايد به دوره خليفه سوم، كه خود با شجره ملعونه بني اميه ارتباط نَسَبي دارد، نگاه ويژه داشت. زيرا آنان توانستند بخش هاي عمده حاكميت دين را تسخير كنند و در مركز قدرت ريشه بدوانند و به اين ترتيب در اين دوره «مروان»، تبعيدي پيامبر صلي الله عليه و آله وسلم ،توسط عثمان بازگشت و صاحب پست و مقام شد.



امام حسن عليه السلام در اين باره به ياران معاويه، فرمود:



«... شما را به خدا سوگند مي دهم! آيا مي دانيد كه ابوسفيان در آن روز كه با عثمان بيعت شد، دست حسين را ـ كه نوجواني بود ـ گرفت و گفت: فرزند برادرم! با من به بقيع بيا. پس بيرون رفته، همين كه به ميانه قبرها [آن [رسيدند، گستاخ با صداي بلند فرياد زد: شما اي خفتگانِ در گور! آنچه بر سر آن پيوسته با ما (بني اميه) در ستيز بوديد (حكومت)، اكنون به دست ما افتاده در حالي كه شما پوسيده ايد!



حسين بن علي عليهما السلام ـ چون اين سخن را شنيد، به شدت خشمگين شد ـ فرمود: خدا پيري تو را زشت سازد و چهره ات را بد نما كند. سپس به تندي دستش را كشيد و از او دور شد و اگر نعمان بن بشير آنجا نبود تا دستش را گرفته به مدينه آورد، از بين مي رفت.»6



اهداف سران اين حزب شيطاني را در سخنان ابوسفيان به خوبي مي توان ديد. امام حسن عليه السلام سخنان او را چنين نقل مي كند:



«... شما را به خدا سوگند! آيا مي دانيد كه ابوسفيان بعد از بيعت مردم با عثمان، به خانه وي رفت و گفت: برادرزاده! آيا غير از بني اميه كسي ديگر در اينجا حضور دارد؟ عثمان جواب داد: نه. او گفت: اي جوانان بني اميه! خلافت را مالك شويد و همه پست هاي اساسي آن را به دست گيريد. سوگند به كسي كه جانم در دست اوست! نه بهشتي وجود دارد و نه جهنّمي.»7



به اين ترتيب بني اميه توانستند به تدريج دو ركن اقتصاد و مناصب حكومتي در جامعه اسلامي را به دست گيرند و در انتظار فرصت مناسب براي تصاحب حاكميت ديني بنشينند. به عبارت ديگر، براساس سياست گام به گامي كه آنان پيش گرفته بودند، در اين مرحله توانستند سنگر «خلافت رسول اللّه» را تصاحب كنند و در پي فتح سنگر بعدي (ركن سوم حاكميت ديني) بنشينند. اين موقعيت نيز با قتل عثمان پيش آمد و معاويه در اندك زماني با تحريك عواطف ديني مردم، نظام علوي را مورد هجوم قرار داد. و اين گونه بود كه حيات عثمان، عامل فتح سنگري (مناصب سياسي) و مرگ وي، موجب فتح سنگري ديگر (دين) شد. شبث بن ربعي به معاويه مي نويسد:



«تو براي گمراه كردن مردم و جلب آراي آنان و براي اين كه آنان را به زير فرمان خود درآوري، هيچ وسيله اي نداري، جز اين كه گفتي: «پيشواي شما به ناحق و مظلومانه كشته شد و ما به خون خواهي او برخاسته ايم.» در نتيجه، فرومايگان گردِ تو جمع شدند... دلت مي خواست او كشته شود تا تو به اينجا برسي.»8



امام علي عليه السلام نيز فرمود:



«انّك انّما نصرت عثمان حينما كان النصر لك و خذلته حينما كان النصر له؛ 9 وقتي پشتيباني عثمان به نفع تو بود، ياري اش كردي و زماني كه به نفع او بود، رهايش ساختي.»



امام علي عليه السلام در برابر ارتجاع



بزرگ ترين مانعي كه بر سر راه حزب نفاق و تمام مرتجعان ايجاد شد، خلافت اميرمؤمنان عليه السلام بود. همان مردي كه از سوي پيامبر مأمور جهاد بر ضدّ رجعت شده بود و به دليل بركناري وي تا 25 سال؛ يعني ربع قرن، رجعت طلبان به طرز شگفت آوري رشد و توسعه يافته بودند.



وجود چنين مأموريتي از يك سو، و بالندگي رجعت طلبان طي 25 سال از سوي ديگر، و فقدان رهبر ديني كه تداوم بخش تربيت ديني باشد، از سوي سوم، عواملي بود كه به تعارض شديد «سيستم امامت» با «جريان ارتجاع» انجاميد. علي عليه السلام بارها و از جمله در جنگ نهروان، فرمود كه پيامبر او را مأمور جنگ با «ناكثين»، «قاسطين» و «مارقين» كرده است. عمّار ياسر خود را از طرف پيامبر، موظّف به جنگ با همين سه دسته مي دانست و ابوسعيد خُدري، صحابي ديگر مي گفت: پيامبر به ما دستور داده دوشادوش علي عليه السلام با ناكثين و قاسطين و مارقين بجنگيم.



قيام كنندگان «جمل» كه پيمان بيعت با علي عليه السلام را شكستند و به ناروا به جنگ با او برخاستند، مصداق «ناكثين» بودند و دار و دسته معاويه كه براي ادامه سياست جابرانه اش به تعدّي نسبت به امام مي پرداختند، مصداق «قاسطين» بودند و خوارجِ از دين برگشتگان كه نمي خواستند گمراهي شان با مذاكره روشن شود و از شنيدن حق طفره رفته و مخالفين نظريه شان را با اسلحه مي كشتند، مصداق «مارقين» بودند. اين سه گروه چون به تجاوز مسلّحانه پرداخته و جنگ را آغاز كرده بودند، مصداق «تجاوز كار داخلي» محسوب مي شدند. پيامبر هم آنان را پيش از رحلتش همين گونه خوانده و در تعريفشان، اصطلاح قرآن «اهل بغي» را به كار برده بود.10



بنابراين، به نظر مي رسد امام علي عليه السلام تمام مدت حكومت و امامت خود را صرف مبارزه با مرتجعان كرد و كوشيد به وظيفه رهبري جهاد بر ضدّ رجعت عمل كند و جامعه را از حال ارتجاعي به حال تكاملي قبلي بازگرداند. و در يك كلام، «گريز از بدعت، مبارزه با رجعت و ثبات بر روّيّه اسلامي پيامبر صلي الله عليه و آله وسلم » را پيش گرفت.



در اين جا بايد چند نكته را از نظر دورنداشت:



1. جهاد داخلي كه در جريان ارتجاع و بر ضدّ آن به جريان افتاد، در دوره عثمان به اوج خود رسيد و با قتل وي، به پيروزي دست يافت و تغيير تكاملي نظامات اجتماعي آغاز شد.



2. ارتجاع، در آغاز روي كار آمدن امام علي عليه السلام چنان قوّت داشت كه نقشه هاي امام براي ريشه كني آثار آن، با مقاومت هاي بزرگي رو به رو مي شد.



3. اگر رجعت سياسي «سقيفه» صورت نگرفته و امام بلافاصله زمامدار مي شد، ارتجاع به سرعت منكوب مي گرديد. امام علي عليه السلام در خطبه اي از پيامدهاي اين ارتجاع سخن مي گويد:



«... وقتي خدا پيامبرش را نزد خود برد، گروهي برگذشته جاهلي خود بازگشته و با پيمودن راه هاي گوناگون به گمراهي رسيدند و به دوستان منحرف خود پيوستند و از دوستي با مؤمنان، كه به آن امر شده بودند، بريدند و بنيان اسلامي را تغيير داده و در جاي ديگري بنا نهادند. آنان كانون هر خطا و گناه و پناهگاه هر فتنه جو شدند كه سرانجام در سرگرداني فتنه و در غفلت و مستي به روش و آيين فرعونيان در آمدند...»11



«مسلمانان پس از وحدت و برادري، به جدايي و تفرقه رسيدند و از ريشه و اصل خويش پراكنده شدند. تنها گروهي شاخه درخت توحيد را گرفتند و به هر طرف كه روي آورد، همسو شدند... اي مردم! اگر دست از ياري حق برنمي داشتيد و در خوارساختن باطل سستي نمي كرديد، هيچ گاه آنان كه بر پايه شما نيستند، در نابودي شما طمع نمي كردند و هيچ قدرتمندي بر شما پيروز نمي گشت. اما چونان بني اسرائيل در حيرت و سرگرداني فرو رفتيد و به جانم سوگند! سرگرداني شما پس از من بيشتر خواهد شد. چرا كه به حق پشت كرديد و با نزديكان پيامبر بريده، به بيگانه ها نزديك شديد. آگاه باشيد اگر از امام خود پيروي مي كرديد، شما را به راهي هدايت مي كرد كه رسول خدا صلي الله عليه و آله وسلم رفته بود و از اندوه بيراهه رفتن در امان بوديد.»12



امام حسن عليه السلام و رجعت طلبان



بعد از امام علي عليه السلام نيز تعارضات دو جبهه ادامه يافت تا آن كه درسال 41 ه·· . به دلايل مختلف، تعارض به نفع جريان نفاق پيش رفت و امام حسن عليه السلام كه رهبر دوم نهضت عليه ارتجاع بود، ناچار به صلح شد و جهادِ ضدّ رجعت را از اين زاويه پي گرفت. براساس روايتي كه شيخ طوسي از امام زين العابدين عليه السلام نقل مي كند، امام حسن عليه السلام خود دلايل صلح را در اوضاع آن دوره، همراهي نكردن مردم، عذر و نيرنگ بازي آنان، نداشتن همراهان مخلص، و دشمني آنان با امام مي داند.13



درباره روش رهبري امام حسن عليه السلام عليه ارتجاع، بايد گفت: خط مشي مبارزه اي كه وي براي تجديد انقلاب پيامبر پيش پاي نيروهاي مجاهد و مسلمان قرار داد، براساس همان خطّ مشي امام علي عليه السلام (شكست دادن رجعت طلبان، زدودن آثار ارتجاع، وتجديد برقراري نظامات اجتماعي اسلام) بود. او شيوه پدر را بعد از چند ماه، به دليل آگاهي از ضعف نيروي طرفدارش14 در مقابل رجعت طلبان، كنار نهاد. چون ادامه آن، دينداران راستين را به كشتن مي داد15 و پيروزي قطعي را نصيب رجعت طلبان مي كرد و آنان مي توانستند كار اسلام را يكسره كنند. از اين روي، نوع مبارزه را از جهاد مسلّحانه به جهاد غير مسلّحانه، سوق داد تا هرگاه نيروهاي مقاوم تربيت شدند، به شيوه سابق برگردد. بنابراين، امضاي صلح از سوي آن حضرت، اقدامي كاملاً تاكتيكي و در راستاي هدف اصلي امام علي عليه السلام بود. البته بايد افزود، اين توافق رسمي از سوي ديگر نيز به نفع نيروهاي اقليتِ رجعت ستيز بود و آن، اين كه معاويه عملاً متعهد مي شد از تعرّض مسلّحانه بپرهيزد. و اين گونه بود كه آن حضرت بعد از 6 ماه، از حكومت كناره گرفت و به امامت بسنده كرد.



تداوم جهاد غير مسلّحانه در عصر حسيني عليه السلام



امام حسين عليه السلام بعد از شهادت امام حسن عليه السلام به همان دلايلي كه برادرش به جهاد غير مسلّحانه روي آورد، اين روش را ادامه داد. او به عنوان سردار برادرش هرگز با آن مخالفت نكرد و حتي با نامه ها و اصرار افراد، مبني بر نهضت مسلّحانه، مخالفت و به پيمان ترك مخاصمه اعلام وفاداري كرد. از جمله در برابر اصرار حُجر بن عدي كه مي گفت: عزّت را با ذلّت عوض كرديد. فرمود: ما بيعت كرديم و ديگر به آنچه تو مي گويي، راهي نيست.16 و در برابر بشر بن همدان و سفيان بن ابي ليلي فرمود:



«ليكن كل امري منكم حلساً من أحلاس بيته مادام هذا الرجل حيّاً فان يهلك و انتم احياءً رجونا ان يُخيّر اللّه لنا و يُؤتينا رُشدنا و لا يكلنا الي انفسنا...؛17 تا اين مرد (معاويه) زنده است، هركس بايد ملازم خانه خود شود. اگر او هلاك شد و شما زنده بوديد، اميدواريم خداوند راه نيكويي براي ما برگزيند و راه رشد را عطا فرمايد و ما را به خود وامگذارد. به راستي خدا با كساني است كه تقوا دارند و نيكو كارند.»



اين سخنان به خوبي روش رهبري حضرت در جهادِ ضدّ رجعت را ترسيم مي كند و آن، اين كه حداقل تا مرگ معاويه سياست برادرش را ادامه خواهد داد و از تاكتيك او عدول نخواهد كرد و حتي اين سياست را بعد از شهادت برادرش در ماه صفر سال 50 هجري نيز تغيير نداد.



بلاذري مي گويد: «چون حسن بن علي عليهما السلام رحلت كرد، شيعيان كه در ميان آنان فرزندان جعدة بن هبيرة بن ابي وهب مخزومي و امّ جعده، امّ هاني دختر ابوطالب بودند، در خانه سليمان بن صُرَد گرد آمدند و نامه تسليتي براي امام حسين عليه السلام نوشتند و در آن از حضرت تقاضاي قيام كردند. امام در پاسخ آنان نوشت:



«انّي لأرجوا ان يكون رأي اخي رحمه اللّه في الموادعة و رأيي في جهاد الظلمة رشداً و سداداً فالصِقوا بالارض و اخفوا الشّخص و اكتِموا الهوي و احترسوا من الأظّأمادام ابن هند حيّاً فان يحدث به حدثٌ و انا حيٌّ يأتكم رأيي ان شاء اللّه؛18 اميدوارم هم رأي برادرم در صلح و هم رأي من در جنگ با ستمگران، راست و درست باشد. اكنون حركتي نكنيد و از آشكار شدن دوري كنيد و خواسته خود را پنهان داريد و تا فرزند هند (معاويه) زنده است، از اقدام نا به جا بپرهيزيد و اگر او مرد و من زنده بودم، نظرم به شما خواهد رسيد؛ به خواستِ خدا. ان شاءاللّه.»



براساس اين طرّاحي، امام تا زماني كه معاويه زنده بود، موقعيت را براي عوض كردن شكل جهاد مناسب نمي ديد و از سويي، تعهّد به صلح اقتضا مي كرد تا مرگ معاويه، از تعرض مسلّحانه پرهيز كند. در غير اين صورت و با بروز كوچك ترين نقض قرارداد از سوي امام، معاويه همان كاري را كه علاقه داشت انجام دهد و ريشه اسلام را يك جا قطع كند، با امام حسين عليه السلام مي كرد و دينداران را به جرم تخطّي از پيمان، به كلّي نابود مي كرد. هرچند امام در طرف مقابل و در برابر بي تعهّدي هاي معاويه، به دليل نداشتن نيروي كافي، نمي توانست آسيب جدّي به نظام اُمَوي برساند.



نقطه عطفي كه از آن به عنوان عامل تبديل قيام غيرمسلّحانه به قيام مسلّحانه ياد مي شود، موضوع معرّفي يزيد به عنوان خليفه بعدي است؛ ولي حقيقت اين است كه امام حتي در مقابل اين عمل نيز در زمان معاويه دست به قيام مسلّحانه نزد و در سايه احتياط هاي معاويه، هرگز كار به نبرد مسلحانه كشيده نشد.



تغيير شكل مبارزه



با مرگ معاويه بستر مناسب به دست آمد و موعد پيمان نيز به سر رسيد. از اين روي، امام اين موقعيت را براي ايفاي نقش رهبري ضدّ رجعت در قالب جديد، مناسب تشخيص داد.



از آنچه گفتيم، بايد به اين نتيجه رسيد كه خطّ مشي و استراتژي هر سه امام (علي، حسن و حسين عليهم السلام ) ايفاي نقش «رهبري جهادِ ضدّ رجعت» بود كه در قالب سيستم امامت به آنان سپرده شده بود. و آنان با توجه به واقعيت ها و عوامل تأثيرگذار، رفتارهاي متناسبي از خود نشان دادند. امام علي عليه السلام دو رفتار متفاوت (جنگ در مقاطعي و صلح در مرحله آخر)، امام حسن عليه السلام دو رفتار (جنگ در مراحل اوّل و صلح در مرحله پاياني) و امام حسين عليه السلام هم دو رفتار (تداوم صلح در مرحله اوّل و جنگ در مرحله آخر) را پيش گرفتند و اين تقاوت ها در حالي بود كه در اصل وظيفه و استراتژي هرسه، همنوا بودند. پس همان گونه كه جنگ هاي سه گانه امام علي عليه السلام و صلح او را بايد به عنوان انجام رهبري ضدّ رجعت، و جنگ و صلح امام حسن عليه السلام را پا به جاي پاي امام علي عليه السلام گذاشتن، معنا كرد؛ صلح و جنگ امام حسين عليه السلام را نيز بايد در همان مسير رهبري ضدّ رجعت تفسير كرد.



و آخرين سخن اين كه با پاي بندي به وحدت استراتژي در بين معصومان عليهم السلام (جهادِ ضدّ رجعت) و امكان تنوّع در تاكتيك هاي اخذ شده به تناسب موقعيت ها، مي توان تفسيري روشن از اين سخن امام حسين عليه السلام به دست آورد كه:



«انّما خرجت لطلب الاصلاح في امّة جدّي؛ مي خواهم اوضاع امّت جدّم را سامان بخشم و اصلاح كنم.

پاورقي

1. الاحتجاج، ج 1، ص 292، به نقل از موسوعة كلمات الامام الحسين(ع)، ص 116 و 117، طبعة الاولي.



2. عبرتهاي عاشورا، ص 43.



3. تاريخ ابن اثير، ج 3، ص 82 و 83.



4. حجرات / 6.



5. تاريخ اسلام در آثار شهيد مطهري، ج 2، ص 17، به نقل از حماسه حسيني، ج 3، ص 16.



6. موسوعة كلمات الامام الحسين(ع)، ص 122.



7. همان.



8. وقعة صفّين، ص 187؛ تاريخ طبري، ج 3، ص570.



9. شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 3، ص 411؛ الغدير، ج 9، ص 150.



10. انقلاب تكاملي اسلام، جلال الدين فارسي، (بخش پيش بيني جهاد داخلي).



11. نهج البلاغه، محمددشتي، خ 150، ص 275.



12. همان، خ 166، ص 319.



13. امالي شيخ طوسي، ص 561.



14. ازجمله آن، خيانت بزرگان بود. حضرت فرمود: «امروز شنيده ام كه اشراف شما با معاويه بيعت كرده اند، شما بوديد كه در جنگ صفّين پذيرفتن حكميت را بر پدرم تحميل كرديد». (بحارالانوار، ج 44، ص 147 و نداشتن ياور، همان، ص 1)



15. لولا ما اتيت من شيعتنا علي وجه الارض احد الاّ قتل (همان ص 1).



16. انساب الاشراف، ج 3، ص 151.



17. همان، ص 150.



18. همان، ج 3، ص 151.

محمد عابدي