بازگشت

سيماي امام حسين از منظر مولوي و اقبال لاهوري



مقدمه

در اين مقاله بر آنيم تا به مناسبت سال عزت و افتخار حسيني و همايش سراسري امام حسين (ع) ، نظر گاه دو انديشمند و شاعر متفكر جهان اسلام يعني مولانا و جلال الدين رومي و علامه اقبال لاهوري را راجع به امام حسين (ع) تقديم به علاقه مندان آن حضرت نماييم .


مولوي (406 ـ 672 ه.ق )

مولانا جلال الدين محمد رومي معروف به «مولوي » فقيه حنفي و عارف بزرگ قرن هفتم هجري ، خلاف ها و تعصّبات ديني را نامطلوب مي دانست . به عقيده او اين اختلاف ها و رنگ هاي ديني ، زاده اجتماع بشري است ؛ يعني از احكام عالم حدوث و ساخته و هم و پندار مردم تنگ نظر و كوتاه ديد است . در عالم خدايي كه وحدت صرف است ، اين رنگ ها وجود ندارد و خداي جهان نه مسيحي ، نه زرتشتي ، و نه بودايي ، نه مسلمان ، نه شيعه و نه سني است . سالك و هر آدمي زاده اي تا در عالم رنگ زندگي مي كند و تا زنگ رقيت سنن و تلقينات را از خود زدوده نكند به ناچار تعصّب مي ورزد و دست به خون هم جنس خود مي آلايد. دين و مذهبي كه انسان به تقليد و از روي جهل فرا گيرد به جاي آن كه باطن را پاك و فرهيخته سازد بر زشتي و دد ـ خويي انسان مي افزايد او با وجود اين كه او مايه اين رنگ ها و حقيقت بي رنگ و مبدأ كثرت را وحد صرف مي دانست ،معتقد بود كه در جنگ ها و اختلافات حكمتي حيرت زا نهفته است كه انسان را بر تحقيق و ابتكار و كاوش و اختراع تحريض مي كند.



اين عجب كين رنگ از بي رنگ خاست

رنگ با بي رنگ چون جنگ خاست ..



يانه جنگست اين براي حكمتست

همچو جنگ خر فروشان صنعتست .



به اعتقاد او براي رها شدن از رنگ ها و اختلافات مي بايست نظر به نور الهي دوخت و در عشق او سوخت :



گر نظر در شيشه داري گم شوي

زآن از شيشه است اعداد دوي



ور نظر برنور داري وارهي

از دوي و اعداد جسم منتهي



از نظر گاه ست اي مغز وجود

اختلاف مؤمن و گبر و جهود



دين من از عشق زنده بودن است

زندگي زين جان و سر ننگ من است



عاشقان را شادماني غم اوست

دستمزد و اجرت خدمت هم اوست



غير معشوق ار تماشايي بود

عشق نبود هرزه سودايي بود



عشق آن شعله ست كو چون برفروخت

هر چه جز معشوق ، باقي جمله سوخت



تيغ لا در قتل غير حق براند

درنگر ز آن پس كه بعد لا چه ماند



ماند الاّ الله باقي جمله رفت

شاد باش اي عشق شركت سوز زفت



مادر بت ها بت نفس شماست

ز آن كه آن بت مار و اين بت اژدهاست



به اعتقاد وي نخستين عاشق راستين آن است كه بايد آماده باشد تا خود را بهر حق قربان كند و چون حسين (ع) آماده شهادت در راه حضرت حق باشد:



چيست با عشق آشنا بودن

بجز از كام دل جدا بودن



خون شدن ، خون خود فرو خوردن

با سگان بر در وفا بودن



او فدايي ست ، هيچ فرقي نيست

پيش او مرگ و نقل پابودن



رو مسلمان !سپر سلامت باش

جهد مي كن به پارسا بودن



كين شهيدان ز مرگ نشكيبند

عاشقان اند بر فنا بودن



از بلا و قضا گريزي تو

ترس ايشان ز بي بلا بودن



ششه مي گير و روز عاشورا

تو نتاني به كربلا بودن



اگر حسين (ع) نمونه اي است شايسته تقليد، نه بدين است كه به دست تبه كاران بد گهر كشته شد،اين از بديهيات است . آنچه به راستي درباره زندگي او شايسته ذكر است پيروزي اوست در جهاد اكبر، تنها به بركت عظمت معنوي اوست كه وقايع شهادت جسمانيش معنا مي يابد. پس تقليد از آن حضرت يعني تكليف بر پيروانش كه به جهاد اكبر بر خيزند:



مشين اين جا تو با انديشه خويش

اگر مردي برو آن جا كه يار است



مگو باشد كه او ما را نخواهد

كه مرد تشنه را با اين چه كار است



كه پروانه نينديشد ز آتش

كه جان عشق را انديشه عار است



چو مرد جنگ بانگ طبل بشنيد

در آن ساعت هزار اندر هزار است



شنيدي طبل ، بر كش زود شمشير

كه جان تو غلاف ذوالفقار است



بزن شمشير و ملك عشق بستان

كه ملك عشق ملك پايدار است



حسين كربلايي آب بگذار

كه آب امروز تيغ آبدار است



امّا براي ستاندن ملك عشق ، انسان بايد كه نخست درد هجران معشوق را بر دل كشد،زيرا هر چه به معناي هدف خود بيشتر وقوف پيدا كند به شدت ناتواني خود بيشتر پي مي برد.



هر كه او بيدارتر پر دردتر

هر كه او آگاه رخ زردتر



با اين وصف دردي كه عاشق مي كشد هميشه اورا به سوي معشوق مي كشد و سرانجام درد و رنج عشق به مرگ نفس و تولد در حق منتهي مي شود:



شب مرد و زنده گشت ، حيات بعد مرگ

اي غم بكش مرا كه حسينم ، تويي يزيد



مرتضاي عشق !شمس الدين تبريزي بين

چون حسينم خون خود در، زهر كش هم چون حسن



هر كه آتش من دارد، او خرقه ز من دارد

زخمي چو حسينستش ، جامي چو حسن دارد



حشر گاه هر حسيني گر كنون

كربلايي كربلايي كربلا



مشك را بر بند اي جان گر چه تو

خوش سقايي خوش سقايي خوش سقا



خلاصه آن كه تنها از طريق تحمل رنج و بلاي سفر معنوي ، بدان مثال كه در عالم ظاهر با مصيبت اما حسين و اهل بيت او، تحقق يافت ، انسان مي تواند به آن كمالي برسد كه از بهر آن آفريده شده است . در اين صورت است كه حق دارد از شادي و سعادت وصال حق دم زند.

اگر مولوي در دفتر ششم قادر است كه درباره مراسم عاشوراي شيعيان حلب ، زبان به طعن گشايد، دقيقاً بدين سبب است كه وي در اين واقعه خبر شادي و سعادت وصالي را پيش چشم مي آورد كه پيروزي معنوي امام حسين آن را اعلام مي دارد. او شادي و وصالي را مي بيند كه معناي نهفته در پس صورت رنج ظاهري حضرت حسين است .

اهالي حلب در ر وز عاشورا در كنار دروازه انطاكيه از صبح تا به شب جمع مي شدند و به عزاداري اهل بيت مي پرداختند و اقعه كربلا را گرامي مي داشتند و مظالم يزيد و شعر را بر مي شمردند. تا اين كه شاعري روز عاشورا از راه رسيد و جمع كثيري ديد كه شيون و غوغا مي كنند، پرسان پرسان رفت كه براي چه كسي چنين عزاداري بر پا شده است ؟ زيرا مردي شاعرم و مي توانم مرثيه بسرايم .يكي از آن جماعت به شاعر گفت آهاي مردك !مگر عقل از سرت پريده ؟تو شيعه نيستي يا از دشمنان آل پيامبري ؟ مگر نمي داني كه روز عاشورا روز عزاي جاني است كه به تنهايي ازمردم يك قرن برتر و بهتراست ؟ مگر ممكن است اين اندوه در نظر مؤمن ،حقير و خوار باشد؟ عشق گوشواره به اندازه عشق گوش است .شاعر گفت : بله البته همان طور است كه مي گويي . امّا دوره يزيد كي بوده است ؟ اين واقعه اندوهبار كي رخ داده است ؟ خبر اين حادثه غم انگيز چه دير به اين جا رسيده است ؟ حتي چشم نابينايان نيز آن رخداد زيان بار را ديده و گوش ناشنوايان هم آن ماجرا را شنيده است . مگر تا به حال شما خوابيده بوديد كه تازه اكنون درعزاي او جامه خود مي دريد؟ پس اي خفتگان خواب غفلت بر خود سوگواري كنيد، زيراخواب سنگين جهل و غفلت به منزله مرگي زشت و كريه است . چون آن شهيد حسين ابن علي كه شاه دين و معرفت بود از زندان طبيعت مادّي رهيد و به عالم الهي واصل گشت .اين رهايي شادي آفرين است نه ماتم زا.پس برويد و به حال خود گريه كنيد كه به اين جهان تيره وابسته ايد.



روز عاشورا همه اهل حلب

باب انطاكيه اندر تاب به شب



گرد آيد مرد و زن جمعي عظيم

ماتم آن خاندان دارد مقيم



ناله و نوحه كنند اندر بكا

شيعه عاشورا، براي كربلا



بشمرند آن ظلم ها و امتحان

كز يزيد و شمر ديد آن خاندان



نعره هاشان مي رود در ويل و وشت

پر همي گردد همه صحرا و دشت



يك غريبي شاعري از ره رسيد

روز عاشورا و آن افغان شنيد



شهر را بگذاشت و آن سو راي كرد

قصد جست و جوي آن هيهاي كرد



پرس پرسان مي شد اندر افتقاد

«چيست اين غم ؟ بر كه اين ماتم فتاد؟



اين رئيس زفت باشد كه بمرد؟

اين چنين مجمع نباشد كار خرد



نام او والقاب او شرحم دهيد

كه غريبم من ، شما اهل ده ايد



چيست نام و پيشه و اوصاف او؟

تا بگويم مرثيه ز الطاف او



مرثيه سازم كه مرد شاعرم

تا از اين جا برگ و لالنگي برم »



آن يكي گفتش كه :«هي ! ديوانه اي ؟

تونه اي شيعه ،عدوّ خانه اي



روز عاشورا نمي داني كه هست

ماتم جاني كه از قرني به است ؟



پيش مؤمن ، ماتم آن پاك روح

شهره تر باشد ز صد طوفان نوح »



نكته گفتن شاعر جهت طعن شيعه حلب



گفت :«آري ، ليك كو دور يزيد؟

كي بده ست اين غم ؟ چه دير اين جا رسيد؟



چشم كوران آن خسارت را بديد

گوش كرّان آن حكايت را شنيد



خفته بودستيد تا اكنون شما؟

كه كنون جامه دريديد از عزا



پس عزا بر خود كنيد اي خفتگان !

زان كه بد مرگي است اين خواب گران »



روح سلطاني ز زنداني بجست

جامه چه درانيم ؟ و چون خاييم دست ؟



چون كه ايشان خسرو دين بوده اند

وقت شادي شد چو بشكستند بند



سو شادروان دولت تاختند

كنده و زنجير را انداختند



روز ملك است و گش و شاهنشهي

گر تو يك ذرّه از ايشان آگهي



ورنه اي آگه ، برو بر خود گري

ز آن كه در انكار نقل و محشري



بر دل و دين خرابت نوحه كن

كه نمي بيند جز اين خاك كهن



ور همي بيند، چرا نبود دلير

پشت دار و جان سپار و چشم سير؟



در رخت كو از مي دين فرّخي ؟

گر بديدي بحر، كوكف ّ سخي ؟



آن كه جو ديد، آب را نكند دريغ

خاصه آن كو ديد آن دريا و ميغ



و اين نگرش به شهيدان كربلا در مثنوي گويد:



كجاييد اي شهيدان خدايي

بلا جويان دشت كربلايي



كجاييد اي سبك روحان عاشق

پرنده تر ز مرغان هوايي



كجاييد اي شهان آسماني

بدانسته فلك را در گشايي



كجاييد اي ز جن و جا رهيده

كي مر عقل را گويد كجايي ؟



كجاييد اي در زندان شكسته

بداده وامداران را رهايي



كجاييد اي در مخزن گشاده

كجاييد، اي نواي بي نوايي



در آن بحرييد كاين كف اوست

زماني بيش داريد آشنايي



كف درياست صوت هاي عالم

زكف بگذر، اگر اهل صفايي



دلم كف كرد كاين نقش سخن شد

بهل نقش و به دل رو گر زمايي



برآ اي شمس تبريزي ز مشرق

كه اصل اصل اصل هر ضيايي



مولوي ضمن نقل داستان وضو ساختن حسين (ع) و باز گو نمودن كمال حكمت انديشي آن دو بزرگوار را در «فيه ما فيه »، در تشبيهي حسين (ع) را مركز و دل حقيقت مي داند و طرف مخاصم او (يزيد) را فرسنگ ها از حقيقت دور دانسته و به فراق و هجران تشبيه كرده است :



دل است هم چون حسين و فراق هم چون يزيد

شهيد گشته دو صد ره به دشت كربلا



مولوي دشمني با خاندان پيامبر (ص) را در حدّ كفر و ارتداد مي داند تا جايي كه در داستان باغبان و تنها كردن صوفي و فقيه و علوي از يك ديگر، اهانت به علوي خطاكار را نيز بر نمي تابد و گويد: اگر آن باغبان نتيجه پدران مرتد نبود درباره خاندان رسالت اين گونه ياوه گويي نمي كرد و مانند يزيد و شمر و خوارج با آل رسول و آل ياسين بر خورد نمي كرد:



خويشتن را بر علي و بر نبي ّ

بسته است اندر زمانه بس غبي ّ



هر كه باشد از زنا وز زانيان

اين برد ظن در حق ربّانيان ...



آنچه گفت آن باغبان بوالفضول

حال او بده دور از اولاد رسول



گر نبودي او نتيجه مرتدان

كي چنين گفتي براي خاندان ؟



خواند افسون ها، شنيد آن را فقيه

در پيش رفت آن ستم كار سفيه



گفت :اي خر اندر اين باغت كه خواند؟

دزدي از پيغمبرت ميراث ماند؟



شير را بچه همي ماند بدو

تو به پيغمبر به چه ماني ؟ بگو...



با شريف آن كرد آن دون از كجي

كه كند باآل ياسين خارجي



تا چه كين دارند دايم ديو و غول

چون يزيد و شمر با آل رسول



شد شريف از زخم آن ظالم خراب

با فقيه او گفت با چشم آب




اقبال لاهوري (1292 ـ 1357 ه.ق )

اقبال بر اين باور بود كه امت اسلامي به دليل اختلاف و فراموش كردن هويت خويش ، نيازمند آن است كه چون حيدر، صديق ، فاروق و حسين (ع) با بازگشت به خويشتن خويش ، هنگامه بيافرينند و جلال و عزت به مسلماني خويش بخشد:



امتي بودي امم گرديده اي

بزم خود را خود ز هم پاشيده اي



هر كه از بند خودي وارست ، مرد

هر كه با بيگانگان پيوست ، مرد



آنچه تو با خويش كردي كس نكرد

روح پاك مصطفي آمد بدرد



فقر چون عريان شود زير سپهر

از نهيب او بلرزد ماه و مهر



فقر عريان گرمي بدرو حنين

فقر عريان بانگ تكبير حسين



فقر را تا ذوق عرياني نماند

دآن جلال اندر مسلماني نماند



گرمي هنگامه ي بدر و حنين

حيدر و صديق و فاروق و حسين



به اعتقاد اقبال ، زن مسلمان مي تواند با اقتدا به حضرت زهرا (س ) فرزنداني حسين گونه تربيت نمايد:



فطرت تو جذبه ها دارد بلند

چشم هوش از اسوه ي زهرامبند



تا حسيني شاخ تو بار آورد

موسم پيشين به گلزار آورد



يكي از جهاتي كه سبب شرافت حضرت زهرا (س ) نيز گرديد داشتن فرزنداني چون حسين (ع) كه حسن (ع) درس وحدت به امت اسلامي آموخت و حسين درس حريّت و آزادگي :



مريم از يك نسبت عيسي عزيز

از سه نسبت حضرت زهراعزيز



نور چشم رحمة للعالمين

آن امام اولين و آخرين



آن كه جان در پيكر گيتي دميد

روزگار تازه آيين آفريد



بانوي آن تاجدار هل اتي

مرتضي مشكل گشا شير خدا



پادشاه و كلبه ايي ايوان او

يك حسام و يك زره سامان او



مادر آن مركز پرگار عشق

مادر آن كاروان سالار عشق



آن يكي شمع شبستان حرم

حافظ جمعيت خير الامم



تا نشيند آتش پيكار وكين

پشت پازد بر سر تاج و نگين



وان دگر مولاي ابرار جهان

قوت بازوي احرار جهان



در نواي زندگي سوز از حسين

اهل حق ، حريّت آموز از حسين



سيرت فرزندها از امهات

جوهر صدق و صفا از امهات



مزرع تسليم را حاصل بتول مادران را اسوه كامل بتول اقبال در باب قيام امام حسين (ع) بر اين باور بود كه حضرت حسين (ع) در صحراي كربلا با تسليم نشدن در برابر غير خدا به تفسير عملي «لا اله الاالله» پرداخت و با خون خود و ياران و فرزندانش شهادت داد كه جز خدا معبودي نيست . به اعتقاد او امام حسين (ع) ترجمان عملي قيام موسي و هارون (ع) در قرآن كريم عليه فرعون بود و با هم نامي فرزندهارون يعني شبير، آيات مربوط به قيام موسي عليه فرعونيان را در مقابله با يزيديان عملي ساخت و به جهانيان آموخت كه چگونه در برابر ظلم و استعمار فرعون و يزيديان به پا خيزند و با نفي طاغوت ها و شياطين بپردازند تا به حيات سعادت مندانه و آزادي نائل گردند:



آن امام عاشقان پور بتول

سرو آزادي ز بستان رسول



الله الله باي بسم اله پدر

معني ذبح عظيم آمد پسر



بهر آن شه زاده ي خيرالملل

دوش ختم المرسلين نعم الجمل



سرخ رو عشق غيور از خوان او

شوخي اين مصرع از مضمون او



در ميان امت كيوان جناب

هم چو حرف قل هو اله در كتاب



موسي و فرعون و شبير و يزير

اين دو قوت از حيات آمد پديد



زنده حق از قوت شبيري است

باطل آخر داغ حسرت ميري است



چون خلافت رشه از قرآن گسيخت

حريت را زهر اندر كام ريخت



خاست آن سر جلوه ي خيرالامم

چون سحاب قبله باران در قدم



بر زمين كربلا باريد و رفت

لاله در ويرانه ها كاريد و رفت



تا قيامت قطع استبداد كرد

موج خون او چمن ايجاد كرد



بهر حق خاك و خون گرديده است

پس بناي لااله گرديده است



ايشان در باب فلسفه قيام آن حضرت در ادامه مي افزايد: اگر قصد آن حضرت جمع آوري حكومت عشق را كنار مي گذاشت و اين چنين حركت نمي كرد، بلكه به فكر جمع آوري لشكر و سپاه مي شد، در حالي كه قيام آن حضرت فقط جهت اصلاح امت و احياي دين و امحاي مفسدين بود كه اثر آن قيام تا به حال باقي است و تازگي ايمان ما نشأت گرفته از قيام آن حضرت مي باشد:



مدعايش سلطنت بودي اگر

خود نكردي با چنين سامان سفر



دشمنان چون ريگ صحرا لاتعد

دوستان او به يزدان هم عدد



سر ابراهيم و اسمعيل بود

يعني آن اجمال را تفصيل بود



عزم او چون كوهساران استوار

پايدار و تند سير و كامكار



تيغ بهر عزت دين است و بس

مقصد او حفظ آيين است و بس



ما سواله را مسلمان بنده نيست

پيش فرعوني سرش افكنده نيست



خون او تفسير اين اسرار كرد

ملت خوابيده را بيدار كرد



تيغ لا چون از ميان بيرون كشيد

از رگ ارباب باطل خون كشيد



نقش الاالله بر صحرا نوشت

سطر عنوان نجات ما نوشت



رمز قرآن از حسين آموختيم

ز آتش او شعله ها اندوختيم



شوكت شام و فر بغداد رفت

سطوت غرناطه هم از ياد رفت



تار ما از زخمه اش لرزان هنوز

تازه از تكبير او ايمان هنوز



اي صبا اي پيك دور افتادگان

اشگ ما بر خاك پاك او رسان



او اميدوار بود كه بتواند چون حسين (ع) قيام كند و موجب براندازي حكام فاسد روزگار گردد و انسان هاي خفته را بيدار نمايد:



تير و سنان و خنجر و شمشيرم آرزوست

با من ميا كه مسلك شبيرم آرزوست


پاورقي





محمد مرفي