بازگشت

روز هفتم محرم تا تاسوعا


نامه امام عليه السلام از كربلا به محمدبن حنفيه



امام باقر عليه السلام فرمودند: امام حسين از كربلا نامه اي براي محمدبن حنفيه فرستاد كه متن آن چنين بود:



"بسم الله الرحمن الرحيم من الحسين بن علي الي محمدبن علي و من قبله من بني هاشم، اما بعد فكان الدنيا لم تكن و كان الاخرة لم تزل، والسلام."(50)



نامه اي است از حسين بن علي به محمدبن علي و ديگر بني هاشم. اما بعد، مثل اين كه دنيا اصلا وجود نداشته و آخرت هميشگي و دائم بوده و هست.





بني اسد و نصرت امام عليه السلام



در اين روز حبيب بن مظاهر به آن حضرت عرض كرد: يابن رسول الله! در اين نزديكي طائفه اي از بني اسد سكونت دارند كه اگر اجازه دهي من به نزد آنها روم و ايشان را به سوي تو دعوت كنم، شايد خداوند شر اين گروه را از تو با حضور بني اسد در كربلا، دفع كند!



در اين روز عبدالله بن زياد نامه اي به نزد عمربن سعد فرستاد و به او دستور داد تا با سپاهيان خود بين امام حسين و اصحابش و آب فرات فاصله ايجاد كرده و اجازه نوشيدن حتي قطره اي آب را به امام ندهد، همانگونه كه از دادن آب به عثمان بن عفان خودداري شد!!



امام، اجازه داد، و حبيب بن مظاهر شبانگاه بيرون آمد و نزد آنها رفت و به آنان گفت: بهترين ارمغان را براي شما به همراه آورده ام، شما را به ياري پسر پيامبر خدا دعوت مي كنم، او ياراني دارد كه هر يك از آنها بهتر از هزار مرد جنگي اند و هرگز او را تنها نخواهند گذارد و او را به دشمن تسليم نكنند، عمربن سعد با لشكرياني انبوه او را محاصره كرده است، چون شما قوم و عشيره من هستيد شما را به اين راه خير راهنمايي مي كنم، امروز از من فرمان بريد و به ياري او بشتابيد تا شرف دنيا و آخرت از آن شما باشد، من به خدا سوگند ياد مي كنم كه اگر يك نفر از شما در راه خدا با پسر دختر پيغمبرش در اينجا كشته گردد و شكيبايي ورزد و اميد ثواب از خداي داشته باشد، رسول خدا در عليين بهشت، رفيق و همدم او خواهد بود.



در اين هنگام، مردي از بني اسد كه او را عبدالله بن بشير مي ناميدند بپا خاست و گفت: من اولين كسي هستم كه اين دعوت را اجابت مي كنم؛ و رجزي حماسي برخواند:



"قد علم القوم اذ تواكلوا و احجم الفرسان اذ تثاقلوا اني شجاع بطل مقاتلكانني ليث عرين باسل."(51)



آنگاه مردان قبيله كه تعدادشان به نود نفر مي رسيد بپا خاستند و براي ياري امام حركت كردند. در آن هنگام، مردي نزد عمربن سعد رفته و او را از جريان كار آگاه كرد و او مردي را به نام ازرق با چهارصد سوار به سوي آن گروه روانه ساخت، و در دل شب سواران ابن سعد در كنار فرات راه را بر آنها گرفتند در حالي كه با امام فاصله چنداني نداشتند.



طايفه بني اسد با سواران ابن سعد در آويختند، حبيب بن مظاهر بر ازرق بانگ زد كه: واي بر تو! بگذار ديگري غير از تو اين مظلمه را بر گردن بگيرد.



هنگامي كه طايفه بني اسد دانستند كه تاب مقاومت با آن گروه را ندارند، در سياهي شب پراكنده شدند و به قبيله خود باز گشتند و شبانه از محل خود كوچ كردند كه مبادا عمر بن سعد شبانه بر آنها بتازد.



حبيب بن مظاهر به خدمت امام آمد و جريان را گفت، امام حسين عليه السلام فرمود: لاحول و ولا قوة الا بالله.(52)





روز هفتم محرم



در اين روز عبدالله بن زياد نامه اي به نزد عمربن سعد فرستاد و به او دستور داد تا با سپاهيان خود بين امام حسين و اصحابش و آب فرات فاصله ايجاد كرده و اجازه نوشيدن حتي قطره اي آب را به امام ندهد، همانگونه كه از دادن آب به عثمان بن عفان خودداري شد!!(53)



عمربن سعد نيز فوراً عمر بن حجاج را با پانصد سوار در كنار شريعه فرات مستقر كرد و مانع دسترسي امام حسين و يارانش به آب شدند، و اين رفتار غير انساني سه روز قبل از شهادت امام حسين عليه السلام صورت گرفت. در اين هنگام مردي به نام عبدالله بن حصين ازدي كه از قبيله بجيله بود فرياد برداشت كه: اي حسين! اين آب را ديگر بسان رنگ آسماني نخواهي ديد! به خدا سوگند كه قطره اي از آن را نخواهي آشاميد تا از عطش جان دهي!



امام حسين عليه السلام فرمود: خدايا او را از تشنگي بكش و هرگز او را مشمول رحمت خود قرار مده!



حميد بن مسلم مي گويد: به خدا سوگند كه پس از اين گفتگو به ديدار او رفتم در حالي كه بيمار بود، قسم به آن خدايي كه جز او پروردگاري نيست، ديدم كه عبدالله بن حصين آنقدر آب مي آشاميد تا شكمش بالا مي آمد، و آن را بالا مي آورد! و باز فرياد مي زد: العطش! باز آب مي خورد تا شكمش آماس مي كرد ولي سيراب نمي شد! و چنين بود تا جان داد.(54)





روز هشتم محرم(55)



چون تشنگي، امام حسين و اصحابش را سخت آزرده كرده بود، آن حضرت كلنگي برداشت و در پشت خيمه ها به فاصله نوزده گام به طرف قبله، زمين را كند، آبي پس گوارا بيرون آمد، همه نوشيدند و مشگ ها را پر كردند، سپس آن آب ناپديد گرديد و ديگر نشاني از آن ديده نشد.



خبر اين ماجرا شگفت انگيز و اعجازآميز توسط جاسوسان به عبيدالله رسيد، و پيكي نزد عمربن سعد فرستاد كه: به من خبر رسيده است كه حسين چاه مي كند و آب به دست مي آورد، و خود و يارانش مي نوشند! به محض اين كه نامه به تو رسيد، بيش از پيش مراقبت كن كه دست آنها به آب نرسد و كار را بر حسين و اصحابش بيشتر سخت بگير و با آنان چنان رفتار كن كه با عثمان كردند!!



اي از آن را نخواهي آشاميد تا از عطش جان دهي!

امام حسين عليه السلام فرمود: خدايا او را از تشنگي بكش و هرگز او را مشمول رحمت خود قرار مده! حميد بن مسلم مي گويد: به خدا سوگند كه پس از اين گفتگو به ديدار او رفتم در حالي كه بيمار بود، قسم به آن خدايي كه جز او پروردگاري نيست، ديدم كه عبدالله بن حصين آنقدر آب مي آشاميد تا شكمش بالا مي آمد، و آن را بالا مي آورد! و باز فرياد مي زد: العطش! باز آب مي خورد تا شكمش آماس مي كرد ولي سيراب نمي شد! و چنين بود تا جان داد.



عمربن سعد طبق فرمان عبيدالله بيش از پيش بر امام عليه السلام و يارانش سخت گرفت تا به آب دست نيايند.(56)





ملاقات يزيد بن حصين همداني و عمر بن سعد



چون تحمل عطش خصوصاً براي كودكان ديگر امكان پذير نبود، مردي از ياران امام حسين عليه السلام به نام يزيدبن حصين همداني كه در زهد و عبادت معروف بود به امام گفت: به من اجازه ده تا نزد عمربن سعد رفته و با او در مورد آب مذاكره كنم، شايد از اين تصميم برگردد!



امام عليه السلام فرمود: اختيار با توست.



او به خيمه عمربن سعد وارد شد بدون آن كه سلام كند، عمربن سعد گفت: اي مرد همداني! چه عاملي تو را از سلام كردن به من بازداشت؟! مگر من مسلمان نيستم و خدا و رسول او را نمي شناسم؟!



آن مرد همداني گفت: اگر تو خود را مسلمان مي پنداري، پس چرا بر عترت پيامبر شوريده و تصميم به كشتن آنها گرفته اي و آب فرات را كه حتي حيوانات اين وادي از آن مي نوشند، از آنان مضايقه مي كني و اجازه نمي دهي تا آنان نيز از اين آب بنوشند حتي اگر جان بر سر عطش بگذارند؟ و گمان مي كني كه خدا و رسول او را مي شناسي؟!



عمربن سعد سر به زير انداخت و گفت: اي همداني! من مي دانم كه آزار كردن اين خاندان حرام است! اما عبيدالله مرا به اين كار واداشته است! و من در لحظات حساسي قرار گرفته ام و نمي دانم بايد چه بكنم؟! آيا حكومت ري را رها كنم، حكومتي كه در اشتياق آن مي سوزم؟ و يا اين كه دستانم به خون حسين آلوده گردد در حالي كه مي دانم كيفر اين كار، آتش است؟ ولي حكومت ري به منزله نور چشم من است. اي مرد همداني! در خودم اين گذشت و فداكاري را كه بتوانم از حكومت ري چشم بپوشم نمي بينم؟!



يزيدبن حصين همداني باز گشت و ماجرا را به عرض امام رسانيد و گفت: عمربن سعد حاضر شده است كه شما را براي رسيدن به حكومت ري به قتل برساند!(57)





آوردن آب از فرات



بهر حال هر لحظه تب عطش در خيمه ها افزون مي شد، امام عليه السلام برادر خود عباس بن علي بن ابي طالب را فرا خواند و به او مأموريت داد تا همراه سه نفر سواره و بيست نفر پياده جهت تدارك آب براي خيمه ها حركت كند در حالي كه بيست مشگ با خود داشتند. آنان شبانه حركت كردند تا به نزديكي شط فرات رسيدند در حالي كه نافع به هلال پيشاپيش ايشان با پرچم مخصوص حركت مي كرد.



امام صادق عليه السلام فرمود: تاسوعا روزي است كه در آن روز امام حسين و اصحابش را محاصره كردند و لشكر كوفه و شام در اطراف او حلقه زده و ابن مرجانه و عمربن سعد به جهت كثرت لشكر و سپاه، اظهار شادماني و مسرت مي كردند، و در اين روز حسين را تنها غريب يافتند و دانستند كه ديگر ياوري به سراغ او نخواهد آمد و اهل عراق او را مدد نخواهند كرد، سپس امام صادق عليه السلام فرمود: پدرم فداي آن كسي كه او را غريب و تنها گذاشته و در تضعيف او كوشيدند.



عمر و بن حجاج پرسيد: كيستي؟



نافع بن هلال خود را معرفي كرد.



ابن حجاج گفت: اي برادر! خوش آمدي، علت آمدنت به اينجا چيست؟



نافع گفت: آمده ام تا از اين آب كه ما را از آن محروم كرده اند، بنوشم.



عمرو بن حجاج گفت: بنوش، تو را گورا باد.



نافع بن هلال گفت: به خدا سوگند در حالي كه حسين و يارانش تشنه كامند هرگز به تنهايي آب ننوشم.



سپاهيان عمرو بن حجاج متوجه همراهان نافع بن هلال شدند، و عمرو بن حجاج گفت: آنها نبايد از اين آب بنوشند، ما را براي همين جهت در اين مكان گمارده اند.



در حالي كه سپاهيان عمرو بن حجاج نزديك تر مي شدند، عباس بن علي به پيادگان دستور داد تا مشگ ها را پر كنند، و پيادگان نيز طبق دستور عمل كردند، و چون عمرو بن حجاج و سپاهيانش خواستند راه را بر آنان ببندند، عباس بن علي و نافع بن هلال بر آنها حمله ور شدند و آنها را به پيكار مشغول كردند، و سواران، راه را بر سپاه عمرو بن حجاج بستند تا پيادگان توانستند مشگ هاي آب را از آن منطقه دور كرده و به خيمه ها برسانند.(58)



سپاهيان عمرو بن حجاج بر سواران تاختند و اندكي آنها را به عقب راندند تا آن كه مردي از سپاهيان عمرو بن حجاج با نيزه نافع بن هلال، زخمي عميق برداشت و به علت خونريزي شديد، جان داد، و اصحاب به نزد امام باز گشتند.(59)





ملاقات امام عليه السلام و عمر بن سعد



امام حسين عليه السلام مردي از ياران خود به نام عمرو بن قرظه انصاري را نزد عمر بن سعد فرستاد و از او خواست كه شب هنگام در فاصله دو سپاه با هم ملاقاتي داشته باشند، و عمربن سعد پذيرفت. شب هنگام، امام حسين عليه السلام با بيست نفر از يارانش و عمربن سعد با بيست نفر از سپاهيانش در محل موعود حضور يافتند.



امام حسين عليه السلام به همراهان خود دستور داد تا برگردند و فقط برادر خود عباس بن علي و فرزندش علي اكبر را در نزد خود نگاه داشت، و همينطور عمربن سعد نيز به جز فرزندش حفص و غلامش، به بقيه همراهان دستور باز گشت داد.



ابتدا امام حسين عليه السلام آغاز سخن كرد و فرمود: اي پسر سعد! آيا با من مقابله مي كني و از خدايي كه بازگشت تو به سوي اوست، هراسي نداري؟! من فرزند كسي هستم كه تو بهتر مي داني! آيا تو اين گروه را رها نمي كني تا با ما باشي؟ و اين موجب نزديكي تو به خداست.



عمربن سعد گفت: اگر از اين گروه جدا شوم مي ترسم كه خانه ام را خراب كنند!



امام حسين فرمود: من براي تو خانه ات را مي سازم.



عمربن سعد گفت: من بيمناكم كه املاكم را از من بگيرند!



امام فرمود: من بهتز از آن به تو خواهم داد، از اموالي كه در حجاز دارم. و به نقل ديگري امام فرمود كه: من «بغيبغه» را به تو خواهم داد، و آن مزرعه بسيار بزرگي بود كه نخل هاي زياد و زراعت كثيري داشت و معاويه حاضر شد آن را به يك ميليون دينار خريداري كند ولي امام آن را به او نفروخت.



عمربن سعد گفت: من در كوفه بر جان افراد خانواده ام از خشم ابن زياد بيمناكم و مي ترسم كه آنها را از دم شمشير بگذراند!



امام حسين عليه السلام هنگامي كه مشاهده كرد عمربن سعد از تصميم خود باز نمي گردد، از جاي برخاست در حالي كه مي فرمود: تو را چه مي شود ؟! خداوند جان تو را به زودي در بسترت بگيرد و تو را در روز قيامت نيامرزد، به خدا سوگند من مي دانم از گندم عراق جز به مقداري اندك نخوري!



عمربن سعد با تمسخر گفت: جو، ما را بس است!!(60)



و برخي نوشته اند كه: امام حسين عليه السلام به او فرمود: مرا مي كشي و گمان مي كني كه عبيدالله ولايت ري و گرگان را به تو خواهد داد؟! به خدا سوگند كه گواراي تو نخواهد بود، و اين عهدي است كه با من بسته شده است، و تو هرگز به اين آرزوي ديرينه خود نخواهي رسيد! پس هر كاري كه مي تواني انجام ده كه بعد از من روي شادي را در دنيا و آخرت نخواهي ديد، و مي بينم كه سر تو را در كوفه بر سر ني مي گردانند! و كودكان سر تو را هدف قرار داده و به طرف او سنگ پرتاب مي كنند.(61)





نامه عمربن سعد به عبيدالله



بعد از اين ملاقات، عمربن سعد به لشكرگاه خود باز گشت و به عبيدالله بن زياد طي نامه اي نوشت: خدا آتش فتنه را بنشانيد و مردم را بر يك سخن و رأي متحد كرد! اين حسين است كه مي گويد يا به همان مكان كه از آنجا آمده، بازگردد، يا به يكي از مرزهاي كشور اسلامي برود و همانند يكي از مسلمانان زندگي كند، و يا اين كه به شام رفته تا هر چه يزيد خواهد درباره او انجام دهد!! و خشنودي و صلاح امت در همين است! (62)



امام عليه السلام به حضرت عباس بن علي فرمود: اگر مي تواني آنها را متقاعد كن كه جنگ را تا فردا به تأخير بيندازند و امشب را مهلت دهند تا ما با خداي خود راز و نياز كنيم و به درگاهش نماز بگزاريم. خداي متعال مي داند كه من به خاطر او نماز و تلاوت كتاب او (قرآن) را دوست دارم.





افترأ و بهتان



عقبة بن سمعان(63) مي گويد: من با امام حسين از مدينه تا مكه و از مكه تا عراق همراه بودم و تا لحظه اي كه آن حضرت شهيد شد، از او جدا نشدم، آن بزرگوار نه در مدينه و نه در مكه و نه در ميان راه و نه در عراق و نه در برابر سپاهيان دشمن، تا لحظه شهادت سخني نگفت مگر اين كه من آن را شنيدم، به خدا سوگند آنچه را كه مردم مي گويند و گمان دارند كه او گفته است كه: بگذاريد من دستم را در دست يزيد بگذارم، يا مرا به سر حدي از سر حدات اسلامي بفرستيد، چنين سخني نفرمود! فقط مي گفت: بگذاريد من در اين زمين پهناور بروم تا ببينم امر مردم به كجا پايان مي پذيرد.(64) و (65)



برخي نوشته اند كه: عمربن سعد، كسي را نزد عبيدالله فرستاد و اين پيام را بدو رسانيد كه: اگر يكي از مردم ديلم (كنايه از مردم بيگانه) اين مطالب را از تو خواهد و تو آنها را نپذيري، درباره او ستم روا داشته اي.(66)





پاسخ عبيدالله



چون عبيدالله نامه عمربن سعد را در نزد ياران خود قرائت كرد گفت: ابن سعد در صدد چاره جويي و دلسوزي براي خويشان خود است.



در اين هنگام، شمربن ذي الجوشن از جاي برخاست و گفت: آيا اين رفتار را از عمربن سعد مي پذيري؟ حسين به سرزمين تو و در كنار تو آمده است، به خدا سوگند كه اگر او از اين منطقه كوچ كند و با تو بيعت نكند، روز به روز نير ومندتر گشته و تو از دستگيري او عاجز خواهي شد، اين را از او مپذير كه شكست تو در آن است! اگر او و يارانش بر فرمان تو گردن نهند انگاه تو در عقوبت و يا عفو آنان مختار خواهي بود.



ابن زياد گفت: نيكو رأيي است و رأي من نيز بر همين است. اي شمر! نامه مرا نزد عمربن سعد ببر تا بر حسين و يارانش عرضه كند، اگر از قبول حكم من سرباز زدند با آنها بجنگد، و اگر عمربن سعد حاضر به جنگ با آنها نشد تو امير لشكر باش و گردن عمربن سعد را بزن و نزد من بفرست!(67)





تهديد به عزل



سپس نامه اي به عمربن سعد نوشت كه: من تو را به سوي حسين نفرستادم كه از او دفع شر كني! و كار به درازا كشاني! و به او اميد سلامت و رهايي و زندگي دهي و عذر او را موجه قلمداد كرده و شفيع او گردي! اگر حسين و اصحابش بر حكم من سر فرود آورده و تسليم مي شوند آنان را نزد من بفرست، و اگر از قبول حكم من خودداري كردند با سپاهيان خود بر آنان بتاز و آنان را از دم شمشير بگذران و بند از بند آنان جدا كن كه مستحق آنند! و چون حسين را كشتي، پيكر او را در زير سم اسباب لگدكوب كن كه او قاطع رحم و ستمكار است! و نمي پندارم كه پس از مرگ او اين عمل (لگدكوب كردن) به او زياني برساند ولي سخني است كه گفته ام و بايد انجام شود!! پس اگر فرمان ما را اطاعت كردي تو را پاداش دهم، و اگر از فرمان من سرباز زدي از لشكر ما كناره گير و مسؤليت آنها را به شمربن ذي الجوشن واگذار كه ما فرمان خويش را به او داده ايم، والسلام.(68)





روز نهم محرم (تاسوعا)



شمر نامه را از عبيدالله بن زياد گرفته و از نخليه كه لشكرگاه و پادگان كوفه بود به شتاب بيرون آمد و پيش از ظهر روز پنجشنبه نهم محرم الحرام وارد كربلا شد(69) و نامه عبيدالله را براي عمربن سعد قرائت كرد.



ابن سعد به شمر گفت: واي بر تو! خدا خانه ات را خراب كند، چه پيام زشت و ننگيني براي من آورده اي! به خدا سوگند كه تو عبيدالله را از قبول آنچه من براي او نوشته بودم باز داشتي و كار را خراب كردي، من اميدوار بودم كه اين كار به صلح تمام شود، به خدا سوگند حسين تسليم نخواهد شد زيرا روح پدرش در كالبد اوست.



شمر به او گفت: بگو بدانم چه خواهي كرد؟! آيا فرمان امير را اطاعت كرده و با دشمنش خواهي جنگيد و يا كناره خواهي گرفت و من مسؤليت لشكر را به عهده خواهم داشت؟



عمربن سعد گفت: اميري لشكر را به تو واگذار نمي كنم و در تو اين شايستگي را نمي بينم، و من خود اين كار را به پايان مي رسانم، تو امير پياده نظام باش.



و بالاخره عمربن سعد شامگاه روز پنجشنبه نهم محرم الحرام خود را براي جنگ آماده كرد.(70)



شمر نامه را از عبيدالله بن زياد گرفته و از نخليه كه لشكرگاه و پادگان كوفه بود به شتاب بيرون آمد و پيش از ظهر روز پنجشنبه نهم محرم الحرام وارد كربلا شد و نامه عبيدالله را براي عمربن سعد قرائت كرد.

ابن سعد به شمر گفت: واي بر تو! خدا خانه ات را خراب كند، چه پيام زشت و ننگيني براي من آورده اي! به خدا سوگند كه تو عبيدالله را از قبول آنچه من براي او نوشته بودم باز داشتي و كار را خراب كردي، من اميدوار بودم كه اين كار به صلح تمام شود، به خدا سوگند حسين تسليم نخواهد شد زيرا روح پدرش در كالبد اوست.



امام صادق عليه السلام فرمود: تاسوعا روزي است كه در آن روز امام حسين و اصحابش را محاصره كردند و لشكر كوفه و شام در اطراف او حلقه زده و ابن مرجانه و عمربن سعد به جهت كثرت لشكر و سپاه، اظهار شادماني و مسرت مي كردند، و در اين روز حسين را تنها غريب يافتند و دانستند كه ديگر ياوري به سراغ او نخواهد آمد و اهل عراق او را مدد نخواهند كرد، سپس امام صادق عليه السلام فرمود: پدرم فداي آن كسي كه او را غريب و تنها گذاشته و در تضعيف او كوشيدند.(71)





امان نامه



چون شمر، نامه را از عبيدالله گرفت تا در كربلا به ابن سعد ابلاغ كند، او و عبدالله بن ابي المحل (كه ام البنين عمه او بود) به عبيدالله گفتند: اي امير! خواهرزادگان ما همراه با حسين اند، اگر صلاح مي بيني نامه اماني براي آنها بنويس! عبيدالله پيشنهاد آنها را پذيرفت و به كاتب خود فرمان داد تا امان نامه اي براي آنها بنويسد.





رد امان نامه



عبدالله بن ابي المحل امان نامه را به وسيله غلام خود – كزمان(72) - به كربلا فرستاد، و او پس از ورود به كربلا متن امان نامه را براي فرزندان ام البنين قرائت كرد و گفت: اين امان نامه اي است كه عبدالله بن ابي المحل كه از بستگان شماست فرستاده است؛ آنها در پاسخ كزمان گفتند: سلام ما را به او برسان و بگو: ما را حاجتي به امان نامه تو نيست، امان خدا بهتر از امان عبيدالله پسر سميه است.(73)



همچنين شمر به نزديكي خيام امام آمد و عباس و عبدالله و جعفر و عثمان عليه السلام فرزندان علي بن ابي طالب عليه السلام (كه مادرشان ام البنين است) را صدا زد، آنها بيرون آمدند، شمر به آنها گفت: براي شما از عبيدالله امان گرفته ام!، و آنها متفقا گفتند: خدا تو را و امان تو را لعنت كند، ما امان داشته باشيم و پسر دختر پيامبر امان نداشته باشد؟!!(74)





اعلان جنگ



پس از رد امان نامه، عمربن سعد فرياد زد كه: اي لشكر خدا! سوار شويد و شاد باشيد كه به بهشت مي رويد!! و سواره نظام لشكر بعد از نماز عصر عازم جنگ شد.



در اين هنگام امام حسين عليه السلام در جلوي خيمه خويش نشسته و به شمشير خود تكيه داده و سر بر زانو نهاده بود، زينب كبري شيون كنان به نزد برادر آمد و گفت: اي برادر! اين فرياد و هياهو را نمي شنوي كه هر لحظه به ما نزديك تر مي شود؟!



امام حسين عليه السلام سر برداشت و فرمود: خواهرم! رسول خدا را همين حال در خواب ديدم، به من فرمود: تو به نزد ما مي آيي.



زينب از شنيدن اين سخنان چنان بيتاب شد كه بي اختيار محكم به صورت خود زد و بناي بيقراري نهاد.



امام گفت: اي خواهر! چاي شيون نيست، خاموش باش، خدا تو را مشمول رحمت خود گرداند.



در اين اثنا حضرت عباس بن علي آمد و به امام عليه السلام عرض كرد: اي برادر! اين سپاه دشمن است كه تا نزديكي خيمه ها آمده است!



امام در حالي كه بر مي خاست فرمود: اي عباس! جانم فداي تو باد! بر اسب خود سوار شو(75) و از آنها بپرس: مگر چه روي داده؟ و براي چه به اينجا آمده اند؟!



حضرت عباس عليه السلام با بيست سوار كه زهير بن قين و حبيب بن مظاهر از جلمه آنان بودند، نزد سپاه دشمن آمده و پرسيد: چه رخ داده و چه مي خواهيد؟!



گفتند: فرمان امير است كه به شما بگوييم يا حكم او را بپذيريد و يا آماده كارزار شويد!



عباس عليه السلام گفت: از جاي خود حركت نكنيد و شتاب به خرج ندهيد تا نزد ابي عبدالله رفته و پيام شما را به او عرض كنم. آنها پذيرفتند و عباس بن علي عليه السلام به تنهايي نزد امام حسين عليه السلام رفت و ماجرا را به عرض امام رسانيد، و اين در حالي بود كه بيست تن همراهان او سپاه عمر بن سعد را نصيحت مي كردند و آنان را از جنگ با حسين بر حذر مي داشتند و در ضمن از پيشروي آنها به طرف خيمه ها جلوگيري مي كردند.(76)





سخنان حبيب بن مظاهر و زهير



حبيب بن مظاهر به زهير بن قين گفت: با اين گروه سخن بايد گفت، خواهي تو و اگر خواهي من.



زهير گفت: تو به نصيحت اين قوم آغاز سخن كن.



حبيب رو به سپاه دشمن كرده و گفت: بدانيد كه شما بد جماعتي هستيد، همان گروهي كه نزد خدا در قيامت حاضر شوند در حالي كه فرزندان رسول خدا و عترت و اهل بيت او را كشته باشند.



عزرة بن قيس گفت: اي حبيب! تو هر چه خواهي و هر چه مي تواني خودستائي كن!



زهير گفت: اي عزره! خداي عز و جل اهل بيت را از هر پليدي دور نموده و آنها را پاك و منزه داشته است، از خدا بترس كه من خير خواه توام، تو را به خدا از آن گروه مباش كه ياري گمراهان كنند و به خاطر خشنودي آنان، نفوسي را كه طيب و طاهرند، بكشند.(77)



عزره گفت: اي زهير! تو از شيعيان اين خاندان نبوده بلكه عثماني هستي.



زهير گفت: آيا در اينجا بودنم به تو نمي گويد كه من پيرو اين خاندانم؟! به خدا سوگند كه نامه اي براي او ننوشتم و قاصدي را نزد او نفرستادم و وعده ياري هم به او ندادم، بلكه او را در بين راه ديدار نمودم و هنگامي كه او را ديدم، رسول خدا و منزلت امام حسين عليه السلام نزد او را به ياد آوردم، چون دانستم كه دشمن بر او رحم نخواهد كرد، تصميم به ياري او گرفتم تا جان خود را فداي او كنم، باشد كه حقوق خدا و پيامبر او را كه شما ناديده گرفته ايد، حفظ كرده باشم.(78)



امام عليه السلام به حضرت عباس بن علي فرمود: اگر مي تواني آنها را متقاعد كن كه جنگ را تا فردا به تأخير بيندازند و امشب را مهلت دهند تا ما با خداي خود راز و نياز كنيم و به درگاهش نماز بگزاريم.(79) خداي متعال مي داند كه من به خاطر او نماز و تلاوت كتاب او (قرآن) را دوست دارم.(80)

پاورقي

50- كامل الزيارات 75.



51- «به تحقيق كه اين گروه آگاهند در هنگامي كه آماده پيكار شوند و هنگامي كه سواران از سنگيني و شدت امر بهراسند كه من رزمنده اي شجاع و دلاورم گويا همانند شير بيشه مي باشم».



52- بحار الانوار 44/386.



53- انساب الاشراف 3/180.



54- ارشاد شيخ مفيد 2/86.



55- مرحوم خياباني در «وقايع الايام» جريان حفر چاه را در پشت خيام از وقايع روز هشتم محرم ذكر كرده است. (وقايع الايام 275).



56- مقتل الحسين خوارزمي 1/244.



57- كشف الغمة2/47.



58- مقاتل الطالبيين 117.



59- نفس المهموم 219.



60- بحار الانوار 44/388.



61- سفينة البحار 2/270، كلمه عمر.



62- ارشاد شيخ مفيد 2/82.



63- عقبة بن سمعان غلام رباب همسر امام حسين عليه السلام است، در روز عاشورا لشكريان ابن سعد او را گرفته و نزد عمر بن سعد آوردند،، و او چون دانست كه عقبه غلام است، امر كرد او را آزاد نمايند؛ و برخي از حوادث كربلا همانند اين جريان، از او نقل شده است.



64- تاريخ طبري 5/413/ كامل ابن اثير 4/54.



65- با توجه به اين روايت به اين نتيجه مي رسيم كه نامه عمر بن سعد افترأ است به آن بزرگوار، و عمر بن سعد با اين انگيزه اين دروغ را به امام نسبت داده كه شايد عبيدالله پذيرفته و جنگ واقع نشود.



66- مقاتل الطالبيين 114.



67- و در خبر ديگري آمده است: عبيدالله بن زياد مردي به نام حويرةبن يزيد تميمي را خواند و به او گفت: نامه مرا نزد عمر بن سعد ببر، پس اگر او همان ساعت اقدام به جنگ نمود پس همان مطلوب ماست، و اگر اقدام نكرد او را گرفته و در بند كن و شهر بن حوشب را بخوان و او را امير لشكر و سپاه گردان. (مقتل الحسين خوارزمي 1/245).



68- اعلام الوري 233.



69- الامام الحسين و اصحابه 249.



70- ارشاد شيخ مفيد 2/89.



71- سفينة البحار 2/123، كلمه تسع.



72- خوارزمي نام اين غلام را «عرفان» ذكر كرده است. (مقتل الحسين خوارزمي 1/245).



73- كامل اثير 4/56.



74- انساب الاشراف 3/184.



75- «اركب بنفسي انت» اين تعبير امام حسين عليه السلام نسبت به برادرش عباس «بنفسي انت» در خور دقت است و حكايت مي كند از موقعيت و مرتبه بلندي كه آن بزرگوار نزد امام عليه السلام دارد.



76- ارشاد شيخ مفيد 2/89.



77- نفس المهموم 226.



78- انساب الاشراف 3/184.



79- اعلام الوري 234.



80- الملهوف 38.

علي نظري منفرد