بازگشت

تحليلي پيرامون نهضت حسيني (5)


اسلام امويها چگونه اسلامي بود؟



اسلوبِ سياسي بني اميّه نيز اسلوبي شيطاني بود كه زير پوشش حقّ، كار باطل را انجام مي داد يا هدفِ باطل را از راه حق دنبال مي كرد و در واقع از ميان دو قطب متضادّ تظاهر به اسلام و تهاجم به اسلام پيش مي رفت. اساسا خصلت اصلي و مشترك همه تبهكاران دنيا همين است كه با شمشير دو لبه ريا و ظلم يا فريب و فشار، هم محيط ذهني را و هم محيط عيني را متشنّج مي كنند و با ايجاد گمراهي و زبوني به وسيله استبداد سياه و سرخ به اهداف شومشان نزديك مي شوند. در اين جا چند نمونه، از ميان هزارها نمونه، براي «اسلوب سياسي بني اميّه» يا «اسلام بدلي و ضدّ حقيقيِ بني اميّه» مي آوريم تا بتوانيم به ريشه هاي واقعي و روانيِ انحطاطِ مسلمين و بروز فاجعه هاي اسلامي، مانندِ فاجعه كربلا به خوبي پي ببريم.



1 ـ وصيّتِ كوتاه و در عين حال، رسايِ عبدالملك يكي از اين نمونه هاست، او برايِ ترغيبِ فرزندانش به ادامه راهش مي گفت: اُوْصيكُمْ بِتَقْوَي اللّه ِ وَ اِكْرامِ الحَجّاجِ.



من شما را به دو چيز اساسي سفارش مي كنم، اول اين كه تقوايِ خدا را به كار بريد. دوم اين كه حجاج را اكرام نماييد.(1)



تقوايِ خدا به عنوانِ نشانه درجاتِ اسلامي و اكرامِ حجاج به عنوانِ نشانه سركوبيهايِ دولتي مطرح مي گشت؛ و نكته جالب اين است كه امويها اين دو عامل را با اين كه ضدِّ همديگرند، دوش به دوش همديگر به كار مي بستند و در حقيقت، اسلام را مانندِ حجاج وسيله تثبيتِ حكومت مي گرفتند.



در اين سطور، فقط يك شاهد از اسلام حيرت انگيز حجّاج ذكر مي كنيم تا بفهميم چرا او و امثال او در نظام حكومت امويها مقام ممتازي داشتند و نيز بفهميم كه توده هايِ آن زمان چه اسلام ننگيني را مي بايست از حكومتِ سفّاكِ امويها بپذيرند:



«حجّاج» روزي به يكي از دوستان قديمي اش به نام «عبداللّه بن هاني» گفت: «من مي خواهم در برابر خدماتِ فراوانِ تو پاداشي به تو بدهم» پاداشِ حجّاج اين بود كه از دو رئيس دو قبيله مهمّ خواست كه دخترهايشان را به «عبداللّه » تقديم كنند، آنها به شدّت مخالفت نمودند. حجّاج آنها را با تهديد به شمشير وادار به موافقت كرد، گويي «حجّاج» با اين حاتم بخشيِ جنايت آميزش به عبداللّه منّت گذارد كه عبداللّه گفت: اي حجّاج بر ما منّت مگذار كه ما افتخاراتي داريم كه هيچ يك از طوايف عرب ندارد، حجّاج پرسيد آن افتخارات چيست؟ عبداللّه در پاسخ، سخناني خنده آور يا گريه آور گفت كه چند نمونه اش، همراه تصديقهايِ حجّاج كه بيانگر اسلامِ حكومت و حزب اموي است، چنين است:



عبداللّه گفت: «... و يك افتخار ما اين است كه: زنهايِ طايفه ما نذر كرده بودند كه اگر حسين عليه السلام كشته شود هر كدام، ده شتر به شكرانه آن قرباني كنند» حجّاج در پاسخ او گفت: «واللّه اين افتخارِ بزرگي است» و باز عبداللّه گفت: «يكي ديگر از افتخارات ما اين است كه همه وابستگان ما پذيرفته اند كه به علي عليه السلام و حتّي به دو پسر او، حسن و حسين و نيز به مادرشان، فاطمه عليهاالسلام لعن و دشنام بگويند» حجاج در پاسخ او گفت: «واللّه اين نيز افتخار بزرگي است»(2) عداوت و خباثتِ حجاج منحصر به اهل بيت پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم و پيروانِ آنها نبود، بلكه او با همه مسلمانها با كمالِ قساوت رفتار مي نمود، خود او با نهايتِ بي شرمي مي گفت «پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم به حكّامش سفارش مي كرد كه از خوبان بپذيرند و از بدان بگذرند، ولي من بر عكسِ پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم به حكّامم سفارش كرده ام كه از خوبان نپذيرند و از بدان نگذرند.»(3)



2 ـ نمونه خنده آورتر يا گريه آورتر در آخرين سخنانِ مسلم بن عقبه، فرمانده خون آشام يزيد، به چشم مي خورد، اين سگ هار، بلكه بدتر از سگ هار به فرمان يزيدِ ميمون باز و شرابخوار، بيشتر از ده هزار نفر از اصحاب و تابعان را در مدينه كشت و اموال و نواميس آن شهرِ مقدس را تا سه روز برايِ لشگريان خونخوارش مباح كرد و حتّي كساني را كه مي گفتند: بر اساس كتاب خدا و سنّت پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم با تو بيعت مي كنيم، طعمه شمشير ساخت و بسياري از پيران و زنان و كودكان را نيز به طرز فجيعي به قتل رساند، و تازه پس از اين همه جلاّدي هاي رعشه انگيز، باقي ماندگانِ مجروح و جريحه دار را مجبور كرد كه با يزيد به عنوانِ بنده يزيد بيعت كنند.(4) او در پي چنين فاجعه هولناكي كه تاريخ جاهليّت را روسفيد كرده رهسپار مكّه شد تا حرمِ خدا را نيز مانندِ مدينه بكوبد، ولي بين راه، مرگ گلويش را گرفت و طومار جنايتهاي عظيمش را بست. او حتّي در حال مرگ جملاتِ مقدس مآبانه اي گفته كه از همه فجايعش زشتتر است و از عجايبِ هفتگانه عجيب تر است.



اين جملات را بشنويم تا بهتر به اين واقعيتِ حسّاس پي ببريم كه تبهكاران تاريخ اسلام مانند مسلم بن عقبه، ابن زياد، يزيد، شمر، عمر سعد و... برخلافِ تصوّرِ توده مردم، بيگانگان سياهرويي نبودند كه رسما با خدا و پيغمبر و قرآن بجنگند، بلكه بر عكس، آنها اسلام داشتند ولي چه اسلامي؟ در يك كلمه بايد گفت: آنها اسلامِ نفساني و سياسي داشتند نه اسلام روحاني و حقيقي، علي عليه السلام در يكي از سخنانِ دقيقش به همين اسلام اشاره مي كند كه مي گويد:



انّهم ما اسلمو و لكن استسلموا.



آنها خودشان را تسليم اسلام نكردند، بلكه اسلام را تسليم خودشان كردند و آن را وسيله معيشت، حكومت، سيادت و خلاصه وسيله هوايِ نفس گرفتند.(5)



و از اين نظر بايد گفت: آنها واقعا پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم را و قرآن و دين و آيين او را مي خواستند، ولي پيغمبر مرده اي كه محكوم آنها باشد نه حاكم بر آنها، موافقِ مقاصدِ آنها بشود نه مخالف آنها. و جملاتِ مسلم بن عقبه كه در بستر مرگ گفته و در سطور زير ذكر مي شود، يك نشانه از هزارها نشانه چنين اسلامي است. و البتّه سزاوارست كه محققانِ متتبع، ويژگيها و پيامدهايِ چنين اسلامي را، كه با اسلامِ راستين ضديّتِ شديدي دارد، در كتاب مستقلي زير عنوان «اسلام بني اميّه و بني هاشم» تشريح كنند:



اَللّهُمَ اِنّي لَمْ اَعْمَلْ عَمَلاً قَطُّ، بَعْدَ شَهادَةِ اَنْ لاالهَ الاّاللّه َ و اَنَّ مُحَمَّدا عَبْدُهُ وَ رَسُوْلُه، اَحَبَّ اِلَيَّ مِنْ قَتْلي اَهْلَ الْمَدينَةَ وَ لا اَرْجي عِنْدي فِي الاْخِرَةً.(6)



مسلم بن عقبه منحوس و خون آشام مي گويد: پروردگارا! من پس از تشرف به اسلام و قبول شهادتين، هيچ عملي بهتر و براي آخرتم اميد بخشتر از قتل عام مدينه انجام نداده ام، يعني، مهمترين حاصل عمر من دو چيز است:



اول: شهادت بر وحدانيّت خدا و رسالت پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم .



دوم: قتل عام اصحاب و تابعانِ پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم .



توجّه داشته باشيم كه يكي از وصيّتهايِ معاويه به يزيد اين بود كه ضمنِ پيش بينيِ درستش به او مي گفت: «مردمِ مدينه روز بدي براي تو پيش خواهند آورد. در آن روز، مسلم بن عقبه را دست پروردِ مخلص ماست به سركوبي آنها بگمار»(7) همچنان كه به پيش بيني درستِ ديگرش به او مي گفت: «براي سركوبي قيام حسين عليه السلام و حركت مردمِ كوفه ابن زياد را به حكومتِ آن جا منصوب كن.»(8)



3 ـ بدتر از نمونه مزبور، كه از مسلم بنِ عقبه سرلشگرِ محبوبِ معاويه ذكر شد، نمونه اي از خودِ معاويه است كه استادِ جمع بينِ حق و باطل است و پيشوايِ مسلمانهايِ منحرف است. معاويه كه موردِ علاقه ابوبكر و عمر و عثمان و حكمرانِ آنها بر شام بود، از يك طرف به كساني كه نصيحتش مي كردند كه اينك كه علي عليه السلام از ميان رفته و زمان جهان اسلام به دست تو افتاده، خوب است دست از دشمني با او و خاندان پيغمر صلي الله عليه و آله وسلم برداري مي گفت:«ابوبكر و عمر و عثمان با اين كه خدمات شاياني كردند به بوته فراموشي سپرده شدند، ولي اين مصيبت عظيم را ببينيد كه نام پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم در كنار نام خدا هر روز بر فراز مأذنه هايِ جهان ذكر مي شود، به خدا سوگند، دست از دشمني با آنها برنمي دارم تا پامال شوند (لاواللّه ِ اِلاّ دَفْنادَفْنا)(9) رسوايي اين سخنانِ كفرآميزِ معاويه، كه در مجلسِ خصوصي و پنهاني اش گفت، به حدّي بود كه حتّي مغيره، حاكم جيره خوارِ او، پس از مراجعت از مجلس او به فرزند خودش گفت: «من از نزدِ معاويه ملحدي مي آيم كه از همه مردم خبيثتر است» فراموش نكنيم كه همين مغيره به خاطرِ همان معاويه، يزيدِ پر ننگش را، بر دوش جامعه اسلامي سوار كرد و گفت «من با اين كار، زخم مهلكي بر جامعه اسلامي زدم كه هرگز التيام نمي پذيرد.»



با همه اين احوال چقدر عجيب است كه: همان معاويه از طرف ديگر وصيّت مي كرد كه: در هنگام مرگش ناخنهاي پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم را كه گرد آورده بسايند و در چشم از كار افتاده اش بريزند(10) تا به خيالِ خودش مشمولِ رحمتِ خدا گردد. معاويه به اندازه اي با شيطنت خو گرفته بود كه حتّي در بسترِ مرگ ظاهرسازي مي كرد و با خدا نيز نيرنگ مي زد. در حقيقت او و همدستانش، شخصيّت مزدوج داشتند كه هم با حق مبارزه مي كردند و هم در عين حال به حق تشبّث مي جستند.



دو قطب سياست امويها



سه نمونه ياد شده استثنايي نيست، بلكه به قدري شبيه و نظير در زندگيِ امويها و اموي مسلكها دارد كه واقعا از شماره بيرون است. نمونه هايِ مزبور و نظايرِ فراوانش نشان مي دهد كه سياستِ بني اميّه سياستِ دوقطبي بود، به اين معنا كه: آنها از يك سو به نامِ اسلام، اساسِ حكومتشان را استوار مي كردند و از سوي ديگر، باز به نام اسلام، مسلمانهايِ راستين را سركوب مي ساختند، براي روشنتر شدنِ دو قطبِ سياستِ بني اميّه، كه يكي از بخش هايِ حسّاسِ تاريخ صدرِ اسلام است و تأثيرِ بسياري در بروز بدبختيهايِ جهانِ اسلام داشته است و در واقع، زير بنايِ كربلا و كربلاها را ساخته است، لازم است در باره اين دو قطبِ متضادّ، توضيحي هر چند فشرده و كلّي داده شود و البته تفصيلِ آن كتابِ جداگانه اي مي خواهد.



قطبِ اوّلِ سياستِ آنها، كه نقش جاذبه داشت، اين بود كه: از پوشش اسلام حدّ اكثرِ استفاده را مي كردند و با انواع ظاهرسازي و حاتم بخشي، مردم را جذب مي نمودند و به فرمايش علي عليه السلام (11) با شيوه هايِ فريبكارانه مسلمانهايِ دنياطلب و سطحي را مي خريدند و بر ضدّ مردانِ حق به حركت مي آوردند. يك نمونه اين معامِلات سياسي را در موردِ عمرو عاص مي بينيم. معاويه صريحا به او گفت: «بيا با من برايِ تحريك مردم بر ضدِّ علي عليه السلام بيعت كن» عمرو عاص نيز صريحا گفت من دينم را تسليم تو نمي كنم مگر اين كه از دنياي تو بهره مند گردم» و باز معاويه آشكارا به او گفت: «بخواه تا ببخشم» عمرو عاص نيز آشكارا گفت: «حكومت مصر پاداش كوچكي برايِ دين فروشيِ من است.»(12) نمونه ديگر كه ننگي ديگر براي تاريخِ سياه و سفيدِ اسلام است، در گفتگويِ معاويه با مروان به چشم مي خورد: مروان در يكي از جلسات سياسي معاويه، كه برايِ خريدِ دين و وجدان فرومايگان برپا كرده بود، گفت:



مالي يُشْتَرَي الْرِّجالُ وَ لا اُشْتَري اَنَاْ.



اي معاويه، چرا ديگران خريده مي شوند، ولي من خريده نمي شوم؟



معاويه با كمال وقاحت پاسخ داد:



اِنّما يُشْتَري الرِجال لَك.



غصّه مخور كه ديگران براي تو خريده مي شوند.(13)



كنايه از اين كه، من و تو يك جانيم در دو بدن.



مصيبتِ بيشتر اين جاست كه: آنها با اين كه، از زيرِ پرده و حتّي گاهي از رويِ پرده دين و وجدان را خريد و فروش مي كردند و مصالحِ اسلام و مسلمين را به بازي مي گرفتند، با اين حال، دم از دين و وجدان مي زدند و در حضورِ توده ها از خدا و پيغمبر و حق و عدالت سخن مي گفتند، و ظاهرا نيز به دستورهايِ اسلام عمل مي كردند و اقداماتشان را و حتّي جناياتشان را با آياتِ قرآني و احكامِ اسلامي توجيه مي نمودند؛ مثلاً، هنگامي كه به معاويه اعتراض مي شد، كه چرا بيت المال را در اختيارِ مروان ها، عمروعاص ها، زيادها و.... مي گذاري، در پاسخ با عوام فريبيِ مخصوصش مي گفت: «زمين، ملك خدا هست و من، خليفه خدا هستم، از اين رو براي من جايزست كه هر طوري كه بخواهم در آن تصرّف نمايم.»(14) يا اين كه برايِ اخراجِ ابوذر از شام اين دليل را مي تراشيد كه او مسلمانها را به آشوب مي كشد و مصالحِ اسلام را به خطر مي اندازد.(15) يا اين كه مرگ مالك اشتر را، كه با دسيسه خود معاويه و با عسل زهرآلودِ مأمورش پيش آمد، نتيجه نفرينِ پيروانِ شامي اش قلمداد مي كرد و مي گفت:«خدا لشگري از عسل دارد.»(16)و اين كه براي كشتنِ عمار، كه به دست سربازانِ او واقع شد. به اين سفسطه فريبنده چنگ مي زد كه ما مسئول نيستيم، بلكه علي عليه السلام مسئول است كه او را به جنگ آورده است.(17)



اين گونه توجيه هايِ به ظاهر اسلامي و آن گونه معامله ها و بخششهايِ سياسي، آنچنان بسياري از مسلمانها را گمراه كرد كه حتّي صدهزارِ آنها، با فرمان معاوية بن ابي سفيان، به جنگ علي عليه السلام و اصحاب محبوبِ پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم رفتند و سرشان را براي پيروزي او به گرو دادند.(18) و هنگامي هم كه در برابرِ پيشرفتِ قاطعِ علي عليه السلام و يارانش در آستانه شكست قرار گرفتند. تا حدّي كه معاويه نيز به فكرِ فرار افتاد، باز با نيرنگِ عمرو عاص و فرمانِ معاويه به دامن اسلام آويختند و قرآن ها را دستاويز كردند و در حقيقت، با لفظِ قرآن به جنگِ معنايِ قرآن آمدند.



خلاصه معاويه ها در پناهِ اسلام، در پناهِ قرآن، در پناه پشتيباني از خليفه مظلوم، در پناه پاسداري از مصالحِ امّتِ اسلامي و در پناهِ دفاع از عدالت و حقوقِ مردم موضع گرفتند و با همين موضعِ حق به جانب و عوام فريب بود كه در جنگِ صفين و درگيريهايِ ديگر از شكست قطعي نجات يافتند و حتّي شرايطِ مؤثري برايِ پيروزيهايِ سطحيِ خود به دست آوردند.



چرا لعنِ علي عليه السلام را اجباري كردند؟



امّا قطبِ دوم سياستِ آنها، كه نقشِ دافعه داشت، اين بود كه باز با حربه اسلام و به بهانه مصالحِ مسلمانان، پيروانِ راستينِ اسلام را از صحنه مي راندند و به خاك و خون يا به بند و زنجير مي كشيدند و حتّي به نامِ اسلام با شخصيّتِ بي نظيري مانند علي عليه السلام كه معاويه نيز درباره اش مي گفت: «بسي دور است كه مادر دهر، فرزندي همچون علي عليه السلام بياورد. علي عليه السلام بر همه گذشتگان پيشي گرفت و همه آيندگان را به عجز انداخت»(19) مبارزه مي كردند و آن حضرت را قاتلِ عمار و قاتل عثمان، آشوبگر و تبهكار و حتي دزد و بي نماز معرّفي مي نمودند.(20) و طرفدارانش را زندان يا اعدام يا تبعيد يا شكنجه مي كردند. و از همه بدتر اين كه لعنِ آن حضرت را به عنوانِ يك وظيفه اسلامي به مردمِ مسلمان تحميل مي نمودند.



ابن ابي الحديد، در باره اصرارِ شديد حكومتِ امويها بر لعنِ علي عليه السلام و خاندانش و مكتبش مي گويد: «هنگامي كه خلافت معاويه پابرجا شد، پيروانِ علي عليه السلام را در هر كوي و برزن و كوه و دشت، دنبال كرد و به انواعُ عذابهايِ بدني و روحي مبتلا ساخت، او به همه فرمانداران و مأموران و خطيبان دستور داد كه علي عليه السلام و اهل بيتش را در هر جا و هر وقت لعن كنند. آنها نيز به دستور معاويه، علي و اهل بيتش را در همه احوال لعن كردند و مسلمانها را نيز به اين لعن واداشتند. در اين ميان عدّه اي از رجال نزدِ معاويه آمدند و گفتند: «تو به آنچه مي خواستي رسيدي. اكنون سزاوار است از لعن اين مرد، دست برداري» معاويه گفت: «به خدا قسم دست برنمي دارم تا كودكان با لعن او بزرگ و بزرگان با لعن او پير گردند و ديگر از او و فضايلش سخني نگويند.»(21)



نكته مهمّي كه بايد به آن توجّه داشت اين است كه: اصرارِ حكومتِ اموي بر اجباري كردن لعنِ علي عليه السلام در سرتاسر كشورهايِ اسلامي برايِ مبارزه با شخصِ علي عليه السلام بود، بخصوص كه شخص علي عليه السلام به شهادت رسيده بود و هيچ گونه مزاحمتي برايِ امويها نداشت. لعن علي عليه السلام به خاطر اين بود كه آن حضرت نمونه كاملِ اسلامِ راستين به شمار مي رفت و با سخنانِ آموزنده اش و شيوه هاي سازنده اي مسلمانها را بيدار و پايدار مي كرد و در راهِ ستيز با قدرتهايِ فاسد به حركت مي آورد. لعن علي عليه السلام در واقع، اخطار شديد و دائمي حكومتِ معاويه ها بود كه به وسيله آن، مكتبِ عدالت پرور و رشادت آفرين آن حضرت را تحريم مي كردند و مؤمنان واقعي را، كه از اين مكتب پيروي مي كردند و سنگ راهِ حكام فاسد مي شدند، به دام مي انداختند و سركوب مي نمودند و در نتيجه حكومتِ خودشان را پابرجا مي ساختند.



آري به گفته ابن عباس، لعن علي عليه السلام لعن اسلام راستين بود، لعن پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم بود.(22)لعن عدالتِ اسلامي بود، لعنِ ارزشهاي اسلامي بود، لعنِ خاندانِ پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم و طرفداران متعهّدِ آنها بود و لعنِ صدها چيز ديگر از اين قبيل بود كه علي عليه السلام كانون آن به شمار مي رفت و استقرارِ حكومتِ اموي بدونِ سركوبِ آن حضرت و مكتبش و پيروانش ممكن نمي گشت.



دو شاهد



برايِ اين كه بيشتر به اين واقعيّت مصيبت آفرين پي ببريم كه لعنِ علي عليه السلام وسيله اي سياسي بود برايِ سركوبِ پيروانِ خط علي عليه السلام و استقرارِ حكومت اموي دو شاهد از دو خليفه اموي مي آوريم:



شاهدِ اول از عمر بن عبدالعزيز است كه بهترين خليفه اموي به شمار مي آيد: او لعنِ علي عليه السلام را به شدّت منع كرد و در باره انگيزه اين منع گفت: «من به دو علّت تصميم گرفتن لعنِ علي عليه السلام را كه ميان مسلمانان مرسوم گشته بود، غدغن كنم: اول: تربيتِ خاصِّ استادِ روشن ضميرم بود كه مرا تا اندازه اي با مقام علي عليه السلام آشنا كرد. دوم اين بود كه: در يكي از روزهاي جمعه، كه در مسجد مدينه بودم و خطبه جمعه را از زبان پدرم، كه والي مدينه بود، مي شنيدم متوجّه شدم كه او هنگام لعن علي عليه السلام مضطرب مي شود، از او پرسيدم: چرا با اين همه فصاحتي كه داريد هنگام لعن علي عليه السلام مضطرب مي شويد؟ او در پاسخِ من، اين جملاتِ حيرت انگيز را گفت: «فرزندم، علي عليه السلام عظمتِ توصيف ناپذيري در سينه ما دارد، بدين جهت از لعنِ او ناراحت مي شويم، فرزندم، اگر مردمِ شام، علي عليه السلام را با آن همه فضايلش بشناسند، ممكن نيست حكومت ما را بپذيرند، از اين رو ما ناچاريم براي پايداريِ حكومت خودمان لعنِ او را مقرر نماييم تا بدين وسيله مكتب او و خاندانش را غيرِ قانوني و لكّه دار نشان دهيم و مردم را از آنها دور گردانيم.»



شاهدِ دوم از مروان، يكي ديگر از خلفاي اموي است كه بر عكس عمربن عبدالعزيز، دشمنيِ شديدي با علي عليه السلام دارد و مانندِ پدر عمربن عبدالعزيز به هدفِ اصليِ لعنِ علي عليه السلام تصريح مي كند. امام زين العابدين، سخن او را به اين صورت بازگو مي كند: «مروان به من گفت: هيچ كس بيشتر از علي، بزرگ از خاندانِ شما، از عثمان، بزرگِ خاندانِ ما، دفاع نكرد. به او گفتم: پس چرا بر سرِ منابرِ اسلام به او و خاندانش و پيروانش ناسزا مي گوييد؟ گفت: براي اينكه اساسِ سلطنتِ ما بدون اين استوار نمي شد و نمي شود (اِنَّهُ لايَسْتَقيمُ الامْرُ اِلاّ بِذلِكْ)»(23) مضحكتر اين است كه: در يكي از مواردي كه همين مروانِ ملعونِ پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم به علي عليه السلام ناسزا مي گفت، امام حسن عليه السلام فرمود: «اي مروان! آيا اين شخصي كه به او ناسزا مي گويي از همه مردم بدتر است؟»



مروان گفت: «نه، بلكه از همه مردم بهتر است.»(24)



سياستِ شديدا ضدّ علويِ حكومتِ امويها



ناگفته پيداست كه سياستِ شديدا ضدِّ علويِ حكومتِ امويها تأثيرِ عميقي در مردمِ شام گذاشت تا حدّي كه آنها را معتقد ساخت كه لعنِ علي عليه السلام و خاندانش دستورِ اسلام است و امويها جانشينانِ پيغمبرِ اسلامند، ولي بديهي است كه حكومتِ امويها به پيشرفت مكتبِ ضدِّ علوي اش در شام اكتفا نمي كرد، بلكه تصميمِ قطعي داشت كه آنها را در همه بلادِ اسلامي بويژه در عراق، كه كانونِ طرفداران علي عليه السلام بود گسترش دهد، از اين رو كليّه شيوه هاي فريب و فشار را در همه جا بخصوص در عراق به كار برد تا پيروان علي عليه السلام را، كه شيعه اهل بيت بودند، از هر جهت سركوب كند. در اين زمينه، مورّخانِ موردِ اعتماد، مطالبِ حيرت انگيزي آورده اند كه برايِ شناختِ اوضاعِ زمان حسين عليه السلام و تشخيصِ علل عاشورا و عاشوراها بايد بادقّت مورد توجه قرار گيرد. ابن ابي الحديد گزيده اي از اين مطالب را از منابع درجه اوّل به صورت زير نقل مي كند:



«معاويه از نخستين روزهايِ سلطنتش به همه حكّامش در همه كشورهاي اسلامي، فرمان داد كه لعنِ علي عليه السلام و خاندانش را مقرّر كنيد، و اگر كسي از فضيلت علي عليه السلام و خاندانش سخن بگويد، مال و جانش را مباح نماييد. آنها در پي اين فرمان، علي عليه السلام و اهلِ بيتش را در كليه مجامعِ اسلامي لعن كردند و هر تهمتي را به آنها رواداشتند. بدتر از همه جا عراق بود كه مركز شيعيان علي عليه السلام محسوب مي شد، معاويه، زيادبن ابيه را، كه برادر زنازاده خود خوانده بود، بر عراق مسلّط نمود و او شيعيان علي عليه السلام را با همه قدرت تعقيب كرد و آنها را اگر زيرِ سنگ و كلوخ هم بودند بيرون آورد و به جرم دوستي با علي عليه السلام سركوب ساخت. او و عمالش به دستورِ حكومتِ معاويه، طرفداران علي عليه السلام را مي گرفتند و دست و پاپشان را مي بريدند يا ميل به چشمشان مي كشيدند يا به دارشان مي آويختند يا تبعيدشان مي كردند و يا اموالشان را تاراج و منزلشان را ويران مي نمودند. آن ها به اين سركوبيهاي وحشتناك و خفقان انگيز تا آن جا ادامه دادند كه حتّي عراق از دوستان علي عليه السلام و خاندانش خالي شد و كسي را جرأتِ طرفداري از آن حضرت و فرزندانش نماند.»(25)



از سوي ديگر نيز، معاويه به همه حكّام و عمالش دستور داد: به هواخواهانِ عثمان بپيونديد، آنها را احترام نماييد و هر فضيلتي را كه هر يك از آنها در باره عثمان نقل مي كند. براي من بفرستيد و نام او را و نيز نام پدر او و قبيله او را بنويسيد تا همه آنها اكرام شوند. مردم كه جوايزِ بسياري در برابرِ نقلِ فضيلت برايِ عثمان ديدند، مناقبِ فراواني برايِ او ساختند و در اختيار حكّام معاويه گذاشتند. معاويه هنگامي كه ديد احاديث ساخته شده در باره عثمان از حدّ گذشته است، به حكّامش نوشت: نقلِ فضايل برايِ عثمان كافي است، اكنون از مردم بخواهيد كه در باره فضايل ابوبكر و عمر و سايرِ اصحاب بجز علي عليه السلام روايت كنند و نيك بنگريد كه هر فضيلتي كه براي علي عليه السلام ذكر شده، بهتر از آن را براي ساير اصحاب بويژه براي ابوبكر و عمر بياوريد كه اين، چشم مرا روشن مي كند و بيشتر از نقلِ فضيلت براي عثمان، شيعيان علي عليه السلام را دماغ كوب مي نمايد. مردم در پي اين دستور معاويه نيز روايتهايِ بسياري در باره فضايل ابوبكر و عمر و ساير اصحابِ جعل كردند و آن را در همه جا بخصوص در مسجدها و محفلها انتشار دادند و مانندِ آياتِ قرآن به همگان حتي به زنان و غلامان آموختند و اين سنّتي شد كه تا مدتّها ادامه يافت.(26)



پس از همه اينها باز معاويه به همه فرماندارانش دستور داد كه: «شهادتِ هيچ يك از طرفداران علي عليه السلام و خاندانش را نپذيريد و اگر دو نفر در باره كسي شهادت دادند كه از شيعيان علي عليه السلام است، نام آن كس را از دفتر خدماتِ دولتي حذف كنيد و خانه اش را خراب و خودش را مطرود و منكوب نماييد.»(27)



بدتر از انگيزيسيونِ اسپانيا



با كمال تأسف بايد گفت: اين گونه مداركِ عجيب، كه تاريخِ صدرِ اسلام را فرا گرفته، موردِ توجّه قرار نمي گيرد، بلكه غالبا و از روي عمد مسكوت گذارده مي شود: اين گونه مداركِ روشنگر، كه مشخصّات دوران حسين عليه السلام را بخصوص در عراق تصوير مي كند، نشان مي دهد كه: حكومت معاويه و جانشينانش، در حقيقت محكمه تفتيش عقايد و اعمال يا «انگيزيسيونِ» وحشت آفريني بخصوص بر ضدِّ طرفدارانِ علي عليه السلام برپا نمود كه از انگيزيسيونِ اسپانيا نيز بدتر بود، زيرا در انگيزيسيونِ اسپانيا، مسيحيها بر ضدِّ مسلمانها تلاش مي كردند و آنها را مي گرفتند و مي زدند و مي راندند و مي كشتند، ولي در انگيزيسيونِ حكومتِ ضدِّ علويِ معاويه ها، عدّه اي از خودِ مسلمانها كه در دامنِ سياستِ معاويه و حكّام و عمّالِ او پرورش يافته بودند. پيروانِ مكتب علي عليه السلام را با كمالِ شدت پامال مي نمودند و آنها را حتّي به جرم اين كه به خاندان پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم علاقمندند و يا فضيليتي برايشان ذكر مي كنند، سركوب مي ساختند. و تعجّب يا تأسف بيشتر در اين است كه: آنها متعرّضِ يهوديان و مسيحيان و زردشتيان و فرقه هاي ديگر نمي شدند و فقط بر سر طرفداران علي عليه السلام و فرزندانش، انواع عذابها را مي ريختند تا حدّي كه طرفداران علي عليه السلام جرأت نمي كردند كه حتي نامِ آن حضرت را، كه برادر و داماد و وصيّ و يار فدائي پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم و شمشير و سپرِ اسلام و سالك و هاديِ قرآن بود، بر زبان بياورند، از اين رو هنگامي كه مي خواستند سخني از آن حضرت نقل كنند، با كنايه هايِ رمزي مانندِ «ابو زينب»(28) به آن حضرت اشاره مي نمودند.

پاورقي

1 ـ مروج الذهب، ج 3، ص 161.



2 ـ مروج الذهب، ج 3، ص 144، شرح نهج، ج 1، ص357.



3 ـ مروج الذهب، ج 3، ص 146، شرح نهج، ج 1، ص114، عقدالفريد، ج 5، ص 180.



4 ـ طبري، ج 4، ص 381؛ ابن اثير، ج 3، ص 313 ؛ الامامة و السياسة، ج 1، ص 209ـ218.



5 ـ شرح نهج، ج 1، ص 347 و ج 3، ص 429.



6 ـ طبري، ج 4، ص 382؛ ابن اثير، ج 3، ص 316.



7 ـ طبري، ج 4، ص 380؛ ابن اثير، ج 3، ص 311، الامامة و السياسة، ج 1، ص 209؛ عقدالفريد، ج 5، ص128.



8 ـ طبري، ج 4، ص 265 و 285؛ ابن اثير، ج 3، ص268؛ ارشاد، ص 205.



9 ـ شرح نهج، ج 1، ص 463.



10 ـ طبري، ج 4، ص 241.



11 ـ شرح نهج، ج 3، ص 290.



12 ـ مروج الذهب، ج 2، ص 354؛ الامامة و السياسة، ج 1، ص98؛ عقدالفريد، ج 5، ص 87.



13 ـ الامامة و السياسة، ج 1، ص 98؛ شرح نهج، ج 1، ص 138.



14 ـ مروج الذهب، ج 3، ص 42.



15 ـ شرح نهج، ج 2، ص 356؛ ابن كثير، ج 7، ص369.



16 ـ مروج الذهب، ج 2، ص 410؛ شرح نهج، ج 2، ص 29.



17 ـ مروج الذهب، ج 3، ص 32؛ شرح نهج، ج 2، ص274.



18 ـ مروج الذهب، ج 3، ص 32؛ شرح نهج، ج 2، ص23.



19 ـ شرح نهج، ج 3، ص 83.



20 ـ شرح نهج، ج 1، ص 356.



21 ـ شرح نهج، ج 1، ص 356.



22 ـ نهضت الحسين، ص 17 و الغدير، ج 2، ص299.



23 ـ شرح نهج، ج 1، ص 356.



24 ـ شرح نهج، ج 3، ص 359.



25 ـ شرح نهج، ج 1، ص 361 و ج 3، ص 15ـ16.



26 ـ شرح نهج، ج 3، ص 16.



27 ـ شرح نهج، ج 1، ص 361 و ج 3، ص 15ـ16.



28 ـ شرح نهج، ج 1، ص 361.

فرحي،سيد علي