بازگشت

تحليلي پيرامون نهضت حسيني (3)


نمونه اي از داوري ها:



عمربن عبدالعزيز با اين كه از خلفاي اموي است، واقعيات مورد بحث را به ويژه درباره عثمان مي پذيرد و مي گويد: «پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم هنگامي كه رحلت كرد كه نهر حيات بخشي در اختيار همه مردم گذارده بود. پس از پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم ابوبكر و عمر عهده دار اين نهر گشتند، بدون اين كه براي خودشان يا بستگانشان مزيتي قائل شوند (قطع نظر از ساير خلافكاري هايشان) ولي عثمان كه پس از آن دو بر سر كار آم د، در اين نهر دست برد و ديگران نيز به پيروي از او دست بردند تا آن را به كلي تباه نمودند به گونه اي كه اكنون (خوب توجه كنيد) حتي قطره اي از آب حيات بخش آن نهر، در سرتاسر جهان اسلام يافت نمي شود.»(1)



نه تنها عمربن عبدالعزيز، بلكه ساير آگاهان منصف نيز، شبيه نظر او يا داغ تر از آن را ابراز مي كنند. حتي «ابن رشد» دانشمند معرف اندلسي، با اين كه در محيط صددرصد اموي پرورش يافته است، از انحطاط شديد نظام اسلام به دست اموي ها، فرياد مي كشد منتها در اثر حسن ظن سياسي يا سنّتي كه به عثمان دارد، مبدأ مهمّ انحطاط جامعه اسلامي را از زمان معاويه مي راند و مي گويد: «بنيان اسلام تا زمان معاويه استوار بود، ولي او اين بنيان را متزلزل كرد و سلطنت استبدادي اش را، جايگزين آن نمود و سيل فتنه ها را به سوي كشورهاي اسلامي سرازير نمود كه تا اين زمان، به صورت روزافزون ادامه دارد.»(2)



استفاده هاي سياسي خطرناك



و با توجه به اين كه خلافكاري هاي خلفا، به ويژه برخوردهاي احيانا زننده آن ها با اهلبيت و اعطاي امتيازات همه جانبه به امويان و ساير منحرفان، عواقب وخيم و روزافزون داشت بايد گفت: همان خلفا، مسؤول عواقب بعدي هم مي باشند و به خصوص پيامدهاي فلاكت بار حكومت امويان را، كه خود آن ها زمينه اش را فراهم ساختند، به گردن مي گيرند. يك شاهد اين واقعيّت تلخ، از ميان هزارها شاهد، نامه بسيار جالب معاويه است كه براي توجيه مبارزه اش با علي عليه السلام و حدود 25 سال پس از جريان سقيفه و خصومت ابوبكر با علي، عليه السلام به فرزند همان ابوبكر نوشته است، اين نامه فوق العاده حسّاس را بخوانيد تا بهتر از هر شرح و تفسيري، به حقايق اوضاع دوران حسين عليه السلام و به ريشه هاي فاجعه كربلا پي ببريد. البتّه باز به خاطر بياوريد كه مطالب نقلي اين كتاب از منابع معتبر سنّي بازگو مي شود. اين نامه عجيب چنين است:



«اين پاسخي است از معاويه به محمد، فرزند ابي بكر، كه بر پدرش عيب مي گيرد. نامه اي را كه به من نوشتي و در آن از عظمت خدا و رسالت پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم سخن گفتني، خواندم. نامه تو گواهي مي دهد كه با روش پدرت مخالفي، زيرا روي فضايل علي عليه السلام و پيوندش با پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم و موقعيّتش از نظر خلافت تكيه مي كني، و من در اين جا خدا را شكر مي كنم كه ديگري را به فضايلي كه شمردي گرامي داشته و تو را از آن محروم ساخته است و اينك در پاسخ تو مي گويم: همه ما و از جمله پدر تو، ابوبكر، علي عليه السلام را با فضايل و حقوقي كه داشت مي شناختيم، ولي پس از وفات پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم پدر تو؛ ابوبكر و نيز عمر، اولين كساني بودند كه حقّ علي عليه السلام را غصب كردند و او را به بيعتِ خويش فراخواندند، امّا علي عليه السلام از بيعتِ با آن ها خودداري كرد و درباره غصبِ حقش، با آن ها احتجاج نمود تا اين كه سرانجام بر اثر تهديدِ آن ها بيعت كرد (معاويه مي گويد: فهمّا به الهموم و ارادا به العظيم؛ ابوبكر و عمر براي علي عليه السلام گرفتاري هايِ شديدي پيش آوردند و حتّي تصميم به كشتنِ او گرفتند) و در هر صورت، آن ها كارِ خودشان را دنبال كردند بدونِ اين كه به علي عليه السلام توجهي بنمايند. پس از آن ها عثمان بر سر كار آمد، ولي با اين كه عثمان به راهِ آن ها مي رفت، تو و علي عليه السلام با او دشمني كرديد تا اين كه ماجراجويانِ دور و نزديك بر ضدّ او شوريدند و خونش را ريختند. و به هر حال پدر، تو، ابوبكر، اولين كسي بود كه علي عليه السلام را كنار زد، اگر پدر تو با علي عليه السلام مخالفت نمي كرد مانيز مخالفت نمي كرديم، بلكه زمامِ خلافت را به دستِ او مي سپرديم و تسليمِ او مي شديم، ولي ما مي بينيم كه: آن ها كه پيش از ما و مسلمان تر از ما بودند چنين كردند، ما نيز چنين مي كنيم و خلاصه، تو يا بايد به اقدام پدرت اعتراض بكني و يا به ما نيز، كه پيروِ پدرت هستيم، اعتراض نكني.»(3)



معاويه به ابن عباس نيز، اين جمله را، كه عصاره نامه او به فرزندِ ابوبكر است، مي گويد: «اي ابن عباس، به جان خودم سوگند كه ابوبكر و عمر خيلي بيشتر از بني اميّه به خاندانِ پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم ظلم كردند. اساسا آن ها بودند كه خاندان پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم را از خلافت دور ساختند و راه ما را هموار نمودند و در حقيقت، و مجوّزِ عبور، بلكه مشوّق عبور به ما دادند.»(4)



نكته جالب اين كه: معاويه با اين كه در نامه ها و سخن هايش، دم از ابوبكر و عمر مي زد با اين حال، به آن ها ايمان نداشت، منتها چون خلافتِ آن ها را به سودِ حكومتش و به زيانِ علي عليه السلام و خاندانش مي ديد از اين رو آن ها را دستاويز مي كرد هر چند كه خودش آن ها را نااهل مي دانست. معاويه حدود پانزده سال پس از پاسخش به فرزندِ ابوبكر، هنگامي كه زمينه وليعهديِ يزيدش را فراهم مي ساخت، به فرزندِ ديگرِ ابوبكر و نيز به فرزند عمر، كه به وليعهديِ يزيدش مي تاختند و آن را بدعتي كسروي و قيصري و دور از روشِ ابوبكر و عمر مي خواندند، چنين گفت: «اصولاً خلافت و رياست، حقّ خصوصيِ خاندانِ عبدمناف (سرـ سلسله بني اميّه و بني هاشم) است، زيرا فقط اين خاندان است كه از تبارِ پيغمبر است، منتها مردم، پس از رحلتِ پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم ابوبكر و عمر را بدون اين كه حقّي داشته باشند (من غير اهله) به كرسيِ خلافت نشاندند، هر چند كه آن ها روشِ مطلوبي به كار بردند (زيرا معاويه ها را صدرنشين و علي ها را خانه نشين كردند) امّا پس از وفاتِ ابوبكر و عمر، خلافت به مركزِ اصلي اش؛ يعني، به خاندانِ «عبدِ مناف» كه خاندانِ ماست منتقل گشت؛ اينك بايد اين حق، در خاندانِ ما بماند و به دستِ فرزندم يزيد و سپس به دستِ فرزندان يزيد برسد و تا قيامت نسل به نسل بگردد.»(5)



بارِ ديگر نامه معاويه را به فرزندِ ابوبكر، و سخنانِ ديگر او را به فرزندِ ابوبكر و عمر بخوانيد و با هم مقايسه كنيد تا به سالوسگري ها و تناقض گويي ها و حقكشي هاي معاويه و دار و دسته اش، و به خصوص به عواقبِ خطرناك انحرافِ خلافت از مسيرِ اصلي اش و نيز به آثار سوء برخي از شيوه هاي ابوبكر و عمر بهتر پي ببريد.



در صفحاتِ اخير روشن شد كه: خلافكاري هايِ خلفا، تأثيرِ تربيتي فلاكت باري در ضمير و مسيرِ مسلمان ها گذارد و بدتر اين كه: دستاويزهايِ خطرناكي به معاويه ها داد و در حقيقت راه را بر آن ها هموار كرد. اينك بايد به مسأله بسيار مهمّي بپردازيم كه عللِ سردرگمي ها و درگيرهايِ امّت مسلمان را روشن تر مي كند و ابعادِ پيچيدگي و تيرگيِ اوضاعِ حسين عليه السلام را كه به كربلا انجاميد واضح تر مي نمايد. اين مسأله بسيار مهم مربوط به اختلافِ خلفا در طرزِ به خلافت رسيدن و خلافت رساندن است كه بدترين ضربه ها را به مصالحِ اسلام و مسلمان ها زده است.



بدترين ضربه اختلاف ساز



برخي از خوانندگان تعجّب مي كنند از اين كه: اختلافِ خلفا در طرز به خلافت رسيدن و به خلافت رساندن، بزرگ ترين ضربه به مصالحِ اسلام و مسلمين خوانده مي شود، ولي ترديدي نيست كه اين تعجّب در خلالِ اين صفحات برطرف مي گردد. لطفا مطالبِ اين صفحات را، كه مانندِ سايرِ مطالبِ كتاب مستند به مداركِ معتبرِ سنّي و شيعه مي باشد، به خصوص فرازِ اخيرِ آن را، كه ظاهرا در كتابِ ديگر يافت نمي شود و پس از توضيحِ مقدماتي مي آيد، با دقّت بخوانيد تا ببينيد كه خلافتِ اسلامي، حتّي قطع نظر از مسأله علي، عليه السلام چه اضطراب ها و اختلاف هايي در جامعه اسلامي به وجود آورد و چگونه اموي ها توانستند در سايه همين اختلاف ها و كشمكش هايِ ناشي از آن، خلافتِ اسلامي را در خاندانشان موروثي كنند و هزارها مصيبت براي مسلمان ها به ويژه براي اهلبيت و پيروانِ آن ها به بار آورند.



توضيح مقدّماتي اين است كه: غزالي و برخي ديگر از علمايِ اهل سنّت، مي گويند:(6)



خلافت ابوبكر نه به خاطر افضليّت بود؛ نه به خاطر نصّ و نه به خاطر اجماع، بلكه به گفته عمر، كه بهترين مدركِ اين مسأله مي باشد «كارِ بي نظامي بود كه خدا شرّش را نگه داشت» عمر دنبال همين جمله اش، اين جمله مهمّ تر را نيز مي گفت: «واگر ديگري دست به اين كار زد او را بكشيد» (كانَ فَلْتَةً وَقِي اللّه شَرَّها فَمَنْ عادَ اِلي مِثْلِها فَاقْتُلُوه)(7) اين سخنانِ عمر بدترين تعبير و در عين حال بهترين تعريف برايِ خلافتِ ابوبكر است، به خصوص كه از صميمي ترين يار ابوبكر و در كتاب هايِ درجه اوّل اهل سنّت نقل شده، است. و به هر حال براي تشريحِ سخن غزالي، كه جملاتِ عمر نيز آن را تأييد مي كند، بايد گفت:



امّا خلافتِ ابوبكر به خاطر افضليّت نبود، چون به تصديقِ بسياري از برادرانِ اهلِ سنّت (مانند ابن ابي الحديد) نيز، ابوبكر با علي عليه السلام برابر نبود؛ نه در دلاوري و شجاعت، نه در دانايي و معرفت، نه در پارسايي و عبادت، نه در دادگري و عدالت، نه در سخنوري و بلاغت، نه در خويشاوندي و قرابت، نه در برادري و اخوّت، نه در ياري و معاونت، نه در همراهي و مصاحبت و نه در همبستگي و وصايت. خود ابوبكر نيز تصديق مي كرد كه بر علي عليه السلام و حتّي بر سايرِ مسلمان ها، برتري ندارد. او در يكي از خطبه هايش صريحا مي گفت:



... اَقيلُوني، اَقيلُوني وَ لَسْتُ بِخَيْرِكُمْ.



مرا واگذاريد كه بهتر از شما نيستم.(8)



و يكي از دردهايِ علي، عليه السلام كه به صورت يك شكوائيه تاريخي به امّتِ مسلمان عرضه مي كند، اين است كه مي گويد: «شگفتا از شخصي كه از ديگران مي خواهد كه او را از خلافت بازنهند چون خودش را بهتر از ديگران نمي داند، ولي همين شخص، ديگري را حتّي برايِ پس از حياتش به خلافت نصب مي كند»(9) يعني، شگفتا از شخصي كه آن گونه تعارفِ سياسي مي نمايد و در عين حال، اين گونه اقدامِ تحميلي مي كند.



و امّا به خاطرِ نصّ نبود، چون درباره علي عليه السلام نصوصِ بسياري، مانند حديث غدير، منزلت، ثقلين، سفينه و... و آيه مباهله، ولايت، تبليغ و... دردست است، ولي درباره ابوبكر حتّي به اعترافِ خود او، نصّي در دست نيست. كتاب هايِ معتبرِ سنّي از خودِ ابوبكر نقل مي كنند كه مي گفت:



وَلَيْتَني سَاَلْتُهُ لِمَنْ هذَاالْاَمْرُ حَتّي لايُنازِعُهُ اَحَدٌ؛



كاش از پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم مي پرسيدم چه كسي جانشينِ او مي باشد تا در نتيجه اختلافي پيش نمي آمد.(10)



پرسشِ مهمّ



در ضمن، جمله ابوبكر پرسشِ مهمّي برمي انگيزد كه بايد داخلِ پرانتز بررسي شود. اين پرسش با توجّه به جمله دوم ابوبكر كه هنگام نصبِ عمر به جانشيني گفته، ضرورتِ بيشتري مي يابد. جمله دومِ او چنين است:



... اِنَّهُ لابُدَّ لَكُمْ مِنْ رَجُلٍ يَلي اَمْرَكُمْ وَيُصَلّي بِكُمْ وَيُقاتِلُ عَدوُّكُمْ...



برايِ شما مسلمان ها لازم است خليفه اي داشته باشيد تا امورِ دين و دنيايِ شما را اداره كند. از اين رو من خودم را موظف مي دانم كه عمر را به جانشينيِ خويش نصب كنم تا شما مسلمان ها بي سرپرست نمانيد.(11)



پرسشِ مهم اين است: آيا پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم حدّاقل مانند ابوبكر اين واقعيت را درك كرد كه زمامدارِ مسلمان ها موظّف است جانشينش را تعيين كند تا مسلمان ها بي سرپرست نمانند يا درك نكرد؟ اگر بگوييم: پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم اين واقعيّت را درك نكرد، چنين گفته اي نه تنها از نظر مسلمان ها، بلكه از نظر غيرمسلمان ها نيز كه پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم را رهبر خردمندي مي دانند، كاملاً مردود است. هيچ انساني نمي پذيرد كه پيغمبرِ اسلام، دينِ جامعي برايِ اصلاحِ جوامع بشري آورده باشد و با اين حال، ضرورتِ تعيينِ خليفه را درك نكرده باشد و اگر بگوييم: پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم اين واقعيت را درك كرد ولي حق نداشت به آن عمل كند چون مأموريتِ او به ادّعايِ عدّه اي فقط اين بود كه رسالتش را ابلاغ نمايد نه اين كه خلفيه اش را تعيين كند، چنين گفته اي نه تنها از نظرِ شيعه بلكه از نظرِ ابوبكر نيز كاملاً مردود است، زيرا چنان كه ديديم، ابوبكر در جمله اولش اظهارِ تأسّف مي كند كه چرا از پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم درباره جانشينش سؤال ننمود. اين اظهار تأسّف دليل بر اين است كه ابوبكر معترف بود كه پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم حق داشت جانشينش را تعيين كند. و با ثبوت اين حق آيا مي توانيم اين ادّعايِ ابوبكر را بپذيريم كه پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم برعكسِ ابوبكر، امتش را بي سرپرست گذارد و زمينه اين همه اختلاف خانمانسوز را فراهم ساخت؟



و يك نكته جالب در اين زمينه اين است كه: پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم به اندازه اي مصلحت انديش بود كه حتّي برايِ چند روزي كه از مدينه بيرون رفت، با رأي خودش؛ نه با رأي مردم، علي عليه السلام را به جايِ خويش منصوب نمود و با صراحتِ كامل فرمود: «علي عليه السلام نسبت به من مانندِ هارون نسبت به موسي مي باشد جز اين كه پس از من پيغمبري نيست»(12) يعني، علي عليه السلام همه مقامات مرا غير از پيغمبري دارد. و باز يك نكته جالب بلكه جالب تر، اين كه: پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم در كلّ دورانِ رسالتش هيچ كس را در هيچ مورد بر علي عليه السلام مقدّم نداشت، ولي در بسياري موارد علي عليه السلام و حتّي كساني مانندِ اسامه هيجده ساله را، بر ابوبكر و عمر و عثمان مقدم داشت،(13) آيا اين گونه اقدامات و جملاتِ پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم برايِ بيداريِ ما كافي نسيت؟



دو دليل



نتيجه اين كه: خلافتِ ابوبكر، حتّي به گفته خود وي، به جهتِ افضليت يا به جهتِ نصّ نبود، ولي ببينيم به گفته برادرانِ سنّي، آيا به خاطرِ اجماع بود يا اين كه به خاطر اجماع نبود. واقع اين است كه به خاطر اجماع هم نبود به دو دليل (دليل اول، كبروي است و دليل دوم، صغروي است.)



دليل اول اين است كه: اساسا اجماع، دليل برخلافتِ پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم نمي شود، زيرا خلافت هر چيزي متناسبِ با همان چيز است و چون رسالتِ پيغمبر بايد با نظرِ خدا، نه مردم، باشد از اين رو خلافت هم، كه جايگزين آن است، بايد با نظرِ خدا يا پيغمبر، نه مردم، باشد وگرنه خلافت نيست. علاوه بر اين، خلافت، هم بزرگ ترين مقامِ جهاني و هم روحاني است كه مي خواهد مشكلاتِ علمي و عملي همه مسلمان ها را، حلّ كند و توده هايِ انساني را به سويِ مصالح دين و دنيا رهبري نمايد و طبيعي است كه مردم هرگز نمي توانند شخصِ شايسته اين مقامِ بسيار مهم را، كه تداوم بخشِ رسالت است، بشناسند، بلكه فقط خدا و پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم مي توانند صلاحيّتِ او را روشن نمايند.



دليل دوم اين است كه: اگر هم اجماع، دليل بر خلافت باشد باز بايد بدانيم اجماعي كه برايِ ابوبكر گفته مي شود دو عيبِ اساسي دارد كه آن را بي اعتبار مي نمايد. اول اين كه: اصلاً اجماع نبود. دوم اين كه توأم با پرخاشگري و زورگويي بود. به شهادتِ تاريخ، كساني كه در سقيفه با ابوبكر موافقت كردند فقط برخي از مسلمان ها، بلكه در مرحله اولي و اصلي فقط عمر و ابوعبيده بودند و اينان هنوز به وظيفه دفن پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم نپرداخته، براي رياست نقشه ريزي كردند و در جوِ كشمكش ها، نظرِ خود را تحميل نمودند. علاوه بر اين، بني هاشم كه اهميّت بسزايي داشتند، مانند بسياري از مسلمان هايِ ديگر اصلاً در جريان سقيفه نبودند. آن ها برعكس فرصت طلب ها، به تهيّه مقدّمات خاكسپاري پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم پرداختند و هنگامي هم كه خبرِ خلافت ابوبكر را شنيدند، رسما مخالفت نمودند، منتها بر اثرِ اين كه در معرضِ تهديدِ قتل قرار گرفتند و از طرفِ ديگر در آن وضعيّت روبه انفجار، اساسِ اسلام را در خطر تفرقه و نابودي ديدند، از اين رو به ناچار، مسالمت كردند. يكي از مواردِ اين تهديد را در گفتگوي بسيار تندِ عمر مي بينيم كه نزدِ ابوبكر و ديگران، به علي عليه السلام گفت: «بايد با ابوبكر بيعت كني.» علي عليه السلام گفت: «اگر بيعت نكنم چه مي شود؟» عمر گفت: «اگر بيعت نكني گردنت را مي زنيم»(14)



در ضمن، از اين سند مهم، روشن مي شود كه بيعتِ علي عليه السلام با ابوبكر، از رويِ اجبار يا اضطرار بود، از اين رو نمي تواند دستاويزِ برادرانِ سنّي بشود.



دو سؤالِ جالب



با همه اين احوال، فرض مي كنيم كه اجماع يا اكثريّت آرا، شرط انتخابِ خليفه است، و باز فرض مي كنيم كه اين شرط در موردِ ابوبكر به طرز صحيحي به وقوع پيوست، ولي رويِ اين فرض ها، دو سؤالِ جالب پيش مي آيد كه بررسيِ آن، سررشته مشكلاتِ جهان اسلام را روشن ترمي كند.



سؤالِ اول اين است كه: اگر مسأله خلافت انتخابي است پس چرا ابوبكر با وصيّت كتبيِ خودش عمر را به خلافت منصوب كرد و به اين ترتيب، خودِ ابوبكر و عمر برايِ اولين بار، شرطِ مزبور را زير پا گذاردند. و همين جا، اشكال كلّي و جالب تري پيش مي آيد و آن اين كه: نه تنها خلافت عمر، بلكه خلافتِ هيچ يك از خلفايِ اموي و عباسي با انتخابِ مردم، كه مبناي سنّيان است، نبود، همچنان كه با نصّ خليفه صلاحيّت دارِ قبلي، كه مبنايِ شيعيان است نبود، از اين رو شيعيان خلافتِ آن ها را نمي پذيرند و گره كور اين است كه: سنيّان خلافت آن ها را، با اين كه بر خلافِ مبناي خودشان هست مي پذيرند.



آيا برادرانِ سنّي دليل معقولي برايِ اين پذيرش بي مبنا، دارند؟ اگر دارند بفرمايند. هم چنين بفرمايند: آيا انتخابِ مردم فقط برايِ ابوبكر است، آن هم برايِ طردِ شيعه و بدان صورتِ تحميلي و تهديدآميز كه مورّخانِ معتبرِ خودشان نقل مي كنند، و چنان كه گوشزد شد دستگاهِ حكومت اموي و عباسي آن را علي رغم شيعه، علم مي نمودند.



سؤال دوم اين است كه: چرا عمر، هم راهِ انتخاب و هم راهِ نصّ را كنار زد. و طرح سومي به نام شورا و به طرز دلخواه، ابداع كرد و تعيينِ خليفه را به هيأت شش نفري (به نام علي، عليه السلام عثمان، طلحه، زبير، سعدبن ابي وقاص و عبدالرحمن بن عوف) موكول كرد. و يكي از تناقض هايِ عجيبِ عمر در موردِ اعضايِ شورايِ خودش اين است كه:



از يك طرف مي گفت: پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم از همه آن ها راضي بود و از طرفِ ديگر همه آن ها را به جز علي عليه السلام برايِ خلافت، نالايق، بلكه مضرّ مي خواند و سخنانِ زننده اي درباره آن ها مي گفت.(15)



اصولاً يكي از شگفتي هايِ عمر اين است كه: علي عليه السلام را تا حدّ اعجاب مي ستود و مي گفت «اگر علي عليه السلام نبود اسلام بر پا نمي شد»(16) در جريانِ شورا نيز به علي عليه السلام مي گفت «فقط تو مي تواني مردم را به راه حق ببري»(17) با اين وصف، همين عمر، همين علي را همدوشِ افرادي كه به قول خودِ عمر بي صلاحيّت بودند قرار داد. و يكي از ناله هاي علي عليه السلام در اين زمينه است كه مي فرمايد:



فَياللّه ِ وَلِلْشوري، مَتي اِعْتَرَضَ الرَيْبُ فيَّ مَعَ الاَوَّلِ مِنْهُمْ حَتّي صِرْتُ اُقْرَنُ اِلي هذِهِ النَّظائِرِ وَلكنّي...



عجب است از شورا! مگر نسبت به من ترديدي ـ حتّي در مقايسه با ابوبكر ـ بود تا همدوشِ چنين كساني بشوم كه از همه مناسب ترشان، عثمان بود كه در ميدانِ جهاد و در ميدانِ علم و در ميدانِ هاي ديگر، امتيازِ مهمّي نداشت.(18)



شوراي ناهمگون



نه تنها عمر، بلكه اعضايِ شوراي عمر نيز، به امتيازاتِ بي مانندِ علي عليه السلام اعتراف مي كردند. يكي از آن ها به نام سعدِ وقاص، جمله اي كوچك و در عين حال جامع مي گويد كه بهترين داوري درباره علي عليه السلام و رقيبانِ خيالي اش مي باشد. او مي گويد:



شارَكَنا في مَحاسِنِنا وَ لَمْ نُشارِكُهُ في مَحاسِنِهْ وِكانَ اَحَقُّنا كُلِّنا بالخلافه.(19)



آنچه همه ما داشتيم علي عليه السلام هم داشت، ولي علي عليه السلام چيزهايي داشت كه ما نداشتيم، از اين رو او بيش تر از همه ما شايسته خلافت بود (در زمان هايِ بعد نيز، بسياري از دانشمندان، مانندِ «احمدبن خليل» جمله تكان دهنده سعدوقاص را به صورت هايِ گوناگون، برايِ اثباتِ خلافتِ بِلافصل علي عليه السلام گفته اند.)(20)



و با توجّه به اين كه عمر افرادي را كه، به اعترافِ خود او و نيز به اعترافِ اعضايِ شورايِ او، شايستگيِ كافي نداشتند، رقيبِ علي عليه السلام ساخت كاملاً طبيعي است كه بسياري از افراد ديگر نيز، خودشان را رقيبِ علي عليه السلام مي گرفتند و حتّي مانندِ معاويه ها جرأت مي يافتند كه به رقابت و مبارزه با علي عليه السلام برخيزند و مشكلاتِ روزافزوني در راهِ اهدافِ آن حضرت و پيروانش به وجود آورند، همان طوري كه به وجود آوردند تا حدّي كه آن حضرت درباره همين معاويه، با نهيبِ ملامت آميزي مي فرمود: «واقعا شگفت آور است كه از معاويه، كه كانونِ فساد است، پيروي مي شود و از من، كه در مسير اسلام و حق و عدالت فداكاري كرده و مي كنم، سرپيچي مي شود (صاحِبُكُمْ يُطيعُ اللّه َ وَاَنْتُمْ تَعْصُونَه وَ صاحِبُ اَهْلِ الشّامِ يَعْصِي اللّه َ وَ هُمْ يُطيعُونَهْ)(21)



در كنارِ شوراي عمر، اين مصيبتِ جانكاه را نيز، كه نمونه اي از مصيبت هايِ فلاكت بارِ صدرِ اسلام است، تماشا كنيد كه همان سعدِ وقاص، كه اعتراف به برتريِ همه جانبه علي عليه السلام مي كرد، با چشم باز، حقّ علي عليه السلام و مصلحت امّت اسلامي را زير پا نهاد و پس از قتل عثمان نيز با علي بيعت نكرد، بلكه به طور غيرمستقيم، راه معاويه ها را هموار ساخت. و باز تكرارِ مصيبت، يا ادامه مصيبت را تماشا كنيد كه در كربلا نيز «عمر سعد»، فرزند همين «سعد»، بود كه با آن كه به مقام بي مانندِ حسين عليه السلام فرزند علي عليه السلام اعتراف مي كرد و كشتن آن حضرت را موجبِ خشمِ خدا و جهنم ابدي مي خواند، آن حضرت را با سايرِ عزيزانِ پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم به فجيع ترين وضع كشت و حتّي پيكر بي جانِ آن ها را پامالِ ستوران نمود تا از مقام خلافتِ به اصطلاح اسلامي يزيد جايزه بگيرد و به حكومتِ ري برسد. و آيا بدبختي بيشتر از اين تصوّر مي شود كه مقام خلافت پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم تا اين حدّ مبتذل گردد كه منبع بدترين جنايت ها بشود و حتّي حكومت ها را برايِ جنايت، بلكه به شرط جنايت، به اين و آن ببخشد. و سؤالِ اساسي تر اين است كه: آيا هيچ عاقلي مي تواند بگويد كه اين همه بدبختي و گمراهي و در حقيقت، سقوطِ خلافت اسلامي، ريشه اي در سقيفه تحميليِ ابوبكر و در شورايِ كشمكش انگيز عمر و در روشِ بني اميّه پرورِ عثمان نداشته است؟ آيا قانونِ علّت و معلول و تسلسلِ جريان ها در تاريخِ اسلام استثنا خورده است؟



به هر حال، سعد وقاص كه يكي از اعضاي شورايِ عمر بود، از رويِ علم و عمد، به علي عليه السلام و در واقع به كلّ جامعه اسلامي، ستم كرد. زبير نيز با اين كه در همان شورا، به علي عليه السلام رأي داد و پس از قتلِ عثمان نيز، با آن حضرت بيعت كرد، پس از چند روز، همراه طلحه كه او هم با آن حضرت بيعت كرده بود، طغيان كردند و به خاطرِ اينكه علي عليه السلام حكومتِ اين جا و آن جا را به آن ها نداد، بر رويِ آن حضرت و بر رويِ بسياري از اصحابِ پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم و مردمِ بي گناه، شمشير كشيدند و از كشته مسلمان ها پشته ها ساختند.



نقص هاي بزرگ تر



گفته شد يك نقصِ بزرگِ شورايِ عمر، ناهمگونيِ شديدِ اعضايِ آن بود. و جالب اين است كه خودِ عمر، به طوري كه از سخنانش معلوم مي شود، اين ناهمگوني را پيش بيني مي كرد.(22) نقصِ بزرگ ترِ شورايِ عمر اين بود كه آن طوري تنظيم كرد كه عبدالرحمن، كه وابسته عثمان بود و هيچ گونه اهميّتي نداشت، امتياز خاصي يافت تا حدّي كه اختيارِ تعيينِ خليفه به دستش افتاد و با نقشه ساختگيِ خودش، عثمان را حاكم و علي عليه السلام را محكوم ساخت. نقشه ساختگي او، كه هيچ دليلي از كتابِ خدا و سنّتِ پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم ندارد، اين بود كه خلافتِ علي عليه السلام و عثمان را مشروط به پيروي از شيوه هايِ ابوبكر و عمر كرد. علي عليه السلام اين شرط را، كه حتّي در وصيّتِ عمر قيد نشده بود و با روح مستقّل و والايِ حضرتش ناسازگار بود، نپذيرفت، ولي عثمان به دروغ و به خاطر رياست پذيرفت و دروغ او در فسادكاريِ او آشكار شد. فسادكاري عثمان به جايي رسيد كه سرانجام خويشان اموي اش، به ويژه مروانِ خبيث، بر جهانِ اسلام و حتّي بر خودِ او مسلط شدند و او را همچون فردي بي اراده، آلتِ دست خود نمودند. او به اندازه اي از مسيرِ پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم و نيز از شيوه هايِ ابوبكر و عمر منحرف گشت كه حتّي عبدالرحمن، كه فدايي او بود و او را برگرده مسلمانان سوار نمود، از او تبرّي جست و هنگامي كه بيمار شد و عثمان به عيادتش آمد، رويش را از عثمان برگرداند و گفت: «اگر چرخ زمان به عقب برگردد، من اختيار كفشم را نيز به عثمان نمي دهم»(23) سايرِ اصحابِ پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم نيز، عثمان را طرد كردند و مسلمانان هم، از بزرگ گرفته تا كوچك، بر ضدّ او به پا خاستند و بالاخره با يك انقلابِ عمومي او را به قتل رساندند.



نقصِ بزرگ ترِ شوراي عمر اين بود كه فرمان داد، اگر از اعضاي شورا، يك نفر يا دو نفر، خليفه انتخابي را نپذيرند بايد به قتل برسند هر چند علي عليه السلام باشد و اگر سه نفر نپذيرند بايد آن سه نفر كه عبدالرحمن جزو آن ها نيست به قتل برسند هر چند كه عبدالرحمن هيچ امتيازي نداشته باشد. و اگر تا سه روز براي انتخابِ خليفه توافق نكنند، بايد همه آن ها به قتل برسند(24) هر چند كه همه آن ها به قولِ خود عمر، رجالِ درجه اول اسلام و موردِ رضايت پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم بودند. آيا دادگاهي نيست كه از عمر بپرسد: به چه دليل اين فرمان هاي قتل را كه برخلافِ همه موازينِ اسلامي و انساني است صادر مي كني؟ و بدتر اين كه سرمشقِ خطرناكي، براي معاويه ها و يزيدها فراهم مي سازي و دستِ آن ها را برايِ قتل حسين ها به ادّعايِ مخالفتِ آن ها با خليفه تعيين شده، باز مي نمايي. اساسا پس از مرگِ خودت چه حقّي نسبت به خونِ ديگران، به خصوص اصحابِ، به قولِ خودت، محبوبِ پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم داري؟ و با قتلِ برخي از آن ها يا همه آن ها، چه وضعيّتِ مطلوبي برايِ جامعه اسلامي پيش مي آوري؟ آيا دادگاهي نيست كه به اين مسائلِ بنيادي برسد يا هست، ولي بررسيِ اين مسائل را حرام مي داند؛ چون چاره اي ندارد جز اين كه عمر را محكوم نمايد.



از بحث هايِ فراواني كه نسبت به هر يك از سه راهِ اجماع، انتصاب و شورا مطرح است بگذريم؛ كه رشته دراز دارد. مسأله بسيار مهم تري نسبت به مجموع اين سه راه وجود دارد كه هدفِ اصليِ اين گفتگو و فراز اخيرِ آن را تشكيل مي دهد و بايد به دقّت، موردِ توجّه قرار گيرد. اين مسأله كه چنان كه گوشزد شد بزرگ ترين اشتباهِ فلاكت بارِ ابوبكر و عمر است اين است كه: چرا اين دو نفر، كه به هر صورت مقام رهبري مسلمانان را با اختيار زياد در دست گرفتند، ميزانِ مشخّصي برايِ تعيينِ خليفه، كه مهم ترين مسأله مسلمانان است، ارائه ندادند كه مثلاً، خليفه مسلمانان، فقط از راهِ انتخاب يا فقط از راه انتصاب يا فقط از راهِ شورا به كيفيّتِ معقول تعيين گردد تا از اختلاف نظرها و كشمكش هايِ بعدي جلوگيري شود، بلكه برعكس، خودِ آن ها همه راه هاي متضاد انتخاب و انتصاب و شورايِ دلخواه را، به كار بردند و مسلمانان را سردرگم كردند و به اين ترتيب راهِ معاويه ها را هموار نمودند و در نتيجه امّتِ اسلامي را، گرفتارِ خطرهاي روزافزون ساختند.



آيا مصيبتي بزرگ تر از اين هست؟



يكي از خطرهايِ بي نظام شدنِ مسأله خلافتِ اسلامي، اين بود كه افرادِ كم فضليت و ناشايست به صحنه خلافت، راه مي يافتند و به وسيله مقام هايِ مؤثر و گروه هايِ متنفّذ، صاحبانِ حق را كنار مي زدند؛ همان طوري كه در موردِ عثمان چنين شد كه با اين كه از علي عليه السلام كم تر بود توانست با جلبِ توجّه عمر، جزوِ شورايِ او بشود و باز توانست با مقدّمه چيني هايِ عبدالرحمن و خويشانِ اموي اش، به خلافت برسد(25) و بر شخصيتِ از هر جهت ممتازي مانند علي عليه السلام حكومت كند. حكومتي كه علي عليه السلام ناگزير بود بپذيرد وگرنه با فرمانِ ناحقّ عمر، كشته مي شد.



آري، سرنوشتِ اسلام و مسلمين بر اثرِ خودرأيي ابوبكر و عمر به اين جا رسيد كه عبدالرحمن ها، كه حتّي به گفته عمر: به اندازه اي به صلاحيّت بودند كه مقامِ خلافت را مانندِ انگشتر به دست زنشان مي نهادند،(26) عثمان ها را، كه حتّي به گفته عمر: منشأ فتنه بودند،(27) حاكم مي كردند و علي ها را، كه حتّي به گفته عمر صاحبِ حقّ و هاديِ حقّ بودند،(28) محكوم مي نمودند. طبيعي است كه اين سرنوشت به معاويه ها و يزيدها نيز جرأت مي داد كه مانندِ عثمان ها و عبدالرحمن ها، به خلافت برسند و يا سرنوشتِ خلافت را تعيين بكنند هر چند كه از افرادِ شايسته آن مانندِ علي عليه السلام و حسين عليه السلام كمتر باشند.



نشانه اين جرأتِ فلاكت آور را، در جريانِ حكمّيت مي بينيم كه حدودِ پانزده سال پس از جريانِ شورا تنظيم شد، با اين تفاوت كه جريانِ حكميّت، خيلي ظالمانه تر از جريانِ شورا بود، زيرا در جريانِ شورا، يك طرف قضيّه علي عليه السلام بود و طرفِ ديگر عثمان و عبدالرحمن، ولي در جريان حكميّت، باز يك طرف قضيّه علي عليه السلام بود، امّا طرفِ ديگر معاويه و عمروعاص.



عمروعاص كيست؟ عمروعاص حيله گري است كه از مادري فاحشه به نام «نابغه» و پدري ننگين به نام «عاص» به وجود آمده و در سوره كوثر، به عنوانِ دشمنِ سرسختِ پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم برايِ هميشه تاريخ، مذمّت شده است. و معاويه كيست؟ معاويه فتنه انگيزي است كه در دامان مادري ناپاك، به نام ـ «هند جگرخوار» و پدري تبهكار به نام «ابوسفيان» پرورش يافته و در سوره إسراء، به عنوان سر خاندانِ پليدي و شجره ملعونه براي هميشه تاريخ، لعنت شده است. با اين حال، چقدر عجيب است كه همان عمروعاص، به خاطر اين كه به حكومتِ مصر برسد، مقام مقدّس خلافت را برايِ همين معاويه روبراه كرد، به ادّعايِ خودش و با نقشه هايِ شيطاني اش علي عليه السلام را از اين مقام عزل و معاويه را به اين مقام نصب كرد. عمروعاص، پس از جريان حكميّت كه حيله تحميليِ خودِ او بود و بر اثرِ رنجش هايي كه از معاويه پيدا كرد، اشعارِ عتاب آميزي براي معاويه فرستادوضمنِ گله از نمك ناشناسيِ او و شرح گوشه اي از درجاتِ والاي علي عليه السلام گفت:





*



خَلَعْتُ الْخَلافَةَ مِنْ حَيْدَرٍ وَ اَلْبَسْتُ فيكَ مِنَ الاَياسِ كَلَبْسِ اَلْخَواتِيمِ بِالْاَنْمُلِ(29)

*



كَخَلْعِ النِّعالِ مِنَ الْاَرْجُلِ كَلَبْسِ اَلْخَواتِيمِ بِالْاَنْمُلِ(29) كَلَبْسِ اَلْخَواتِيمِ بِالْاَنْمُلِ(29)



اي معاويه به يادآور كه منم آن كسي كه خلافت را از دشمنت علي عليه السلام گرفتم آن چنان كه كفش را، از پا مي گيرند و آن را پس از نااميديِ تو به دستِ تو نهادم آن چنان كه انگشتر را به دست مي نهند.



و باز نظيرِ اين هنرنمايي رسوا را حدود پانزده سال پس از جريان حكميّت در موردِ حسين عليه السلام و يزيد مي بينيم منتها در اين مورد، قهرمانِ داستان، عمروعاصِ حيله گر، با طمع بر مصر نيست، بلكه مغيره زناكار، با طمعِ بر عراق است. اين شخصِ فرومايه به خاطرِ اين كه معاويه را دلخوش نمايد تا دوباره به حكومتِ عراق برسد، وليعهدي يزيد را برايِ معاويه مطرح ساخت، و با تلاش هايِ ناجوانمردانه اش يزيد ميگسار را، بر جايِ پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم نشاند و حقّ صاحبانِ حقّ و فضيلت همچون حسين عليه السلام را زير پاگذارد و جالب اين است كه خودِ او به عواقب شوم جنايتش اعتراف مي كرد و مي گفت: «فتقت علي امّة محمّد فتقاً يَرتق اَبداً؛ منم آن كسي كه با روبراه كردنِ وليعهديِ يزيد، ضربتِ جبران ناپذيري به امّت محمد صلي الله عليه و آله وسلم زدم.»(30)



راستي آيا بريا اسلام و مسلمين، هيچ مصيبتي بزرگ تر از اين هست كه سررشته خلافتِ اسلامي به دستِ مغيره ها، عمروعاص ها و عبدالرحمن ها بيفتد تا آن را بازيچه مقاصدِ سياسي ـ شخصي ـ قبيله اي بنمايند به گونه اي كه علي ها و حسين ها را، از عرصه آن برانند و عثمان ها و معاويه ها و يزيدها را بر عرشه آن بنشانند؟ به طور قطع بايد گفت در جهانِ اسلام هيچ مصيبتي بزرگ تر از اين نيست كه چنان خساني، در رأس همه مسائل جامعه اسلامي قرار گيرند و اختيارِ تامّ پيدا كنند و مردانِ حقّ را، مانند خاندان پيغمبر، صلي الله عليه و آله وسلم محكوم و منكوب نمايند. و همين مصيبت اساسي بود كه به شكل هايِ گوناگون در كربلا و عاشورا و هزارها مكان و زمانِ ديگر، تجسّم يافت و فاجعه ها و بدبختي هاي فراوان به بار آورد، ولي ريشه اين مصيبتِ اساسي چه بود؟



سردرگميِ مسأله خلافت باعثِ كشمكش ها شد



ريشه مهمش (دقت كنيد) اين بود كه خلفايِ صدرِ اسلام، پس از زدنِ مردانِ حقّ مانند علي، عليه السلام اقلاً نظامِ روشني برايِ مسأله «راهِ به خلافت رسيدن و خلافت رساندن» به وجود نياوردند، بلكه با به كارگيريِ شيوه هايِ متضّاد، به نامِ انتخاب و انتصاب و شورا، بازارِ آشفته اي برپا كردند. علاوه بر اين كه مقاماتِ حسّاس را نيز در دستِ مدّعيانِ حقّ، مانندِ معاويه، قرار دادند، از اين رو مدّعيان توانستند در هر شرايطي از آن بازار آشفته در جهت سياست ، سوءاستفاده كنند و طبيعي است كه سوءاستفاده آن ها در مسأله حياتيِ خلافت با مسؤوليّتِ قاطعِ صاحبانِ حق و شيفتگانِ حق، برخورد مي كرد و كشمكش ها و درگيري هايِ روزافزون، همچون درگيريِ كربلا و نظاير آن به وجود مي آورد. شرحِ اين كشمكش ها و درگيري ها مثنوي هفتاد من كاغذ مي خواهد. برايِ رعايت اختصار فقط به چند نمونه، كه به نوبه خودِ فصلِ نوين و حسّاسي در بحثِ خلافت مي گشايد، اشاره مي كنيم تا بهتر و بيشتر به ابعادِ انفجارهايي كه در جوامع اسلامي، و از جهت سردرگميِ مسأله خلافتِ اسلامي، رخ داده پي ببريم.



1. از يك سو معاويه ها به خودشان حقّ مي دهند كه يزيدها را، با وجود شخصيّت هايِ اسلاميِ از هر جهت ممتاز، جانشينِ خود سازند به اين دليل كه مي بينند ابوبكر هم، چنين كرد كه با نظرِ خودش عمر را، با وجودِ صاحبانِ حق، جانشينِ خود ساخت و به دليل كه: مي بينند اساسا نظامِ ثابتي براي تعيين خليفه در كار نيست تا رعايتش لازم باشد، بلكه سه گونه نظامِ مختلف، به نام انتخاب و انتصاب و شورا، به وجود آمده كه در هر زمان به مقتضايِ مصالحِ همان زمان، يكي از آن شيوه ها به كار مي رود. خودِ معاويه، در پاسخ كساني كه به جانشينيِ يزيد اعتراض مي كردند، به همين بهانه چنگ مي زد و با عوام فريبيِ مخصوصش مي گفت: «... اي مردم! پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم كسي را جانشينِ خود ننمود (به ادّعاي معاويه ها)، از اين رو مسلمان ها ابوبكر را جانشينِ او كردند و با او بيعت نمودند و البتّه اين بيعت درست هم بود (زيرا به اموي ها و همفكرانِ آن ها ميدان داد)، ولي ابوبكر، برعكسِ پيغمبر، صلي الله عليه و آله وسلم چنين صلاح ديد كه عمر را به جانشينيِ خويش نصب كند و عمر نيز چنين صلاح ديد كه جانشين اش را به شورايِ شش نفري واگذار نمايد. پس ابوبكر كاري كرد كه پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم نكرد و عمر هم كاري كرد كه ابوبكر نكرد. اين شيوه هايِ مختلف برايِ اين بود كه مصالحِ مسلمين را به صورتِ مقتضي حفظ كنند. من نيز برايِ حفظِ مصالحِ مسلمين چنين صلاح مي بينم كه مانند ابوبكر عمل كنم و يزيد را به جانشينيِ خود نصب نمايم تا از بروز اختلاف هايِ بعدي جلوگيري شود.»(31) نه تنها معاويه، بلكه اموي هايِ ديگر نيز رويِ شيوه ابوبكر تكيه مي كردند و برايِ تبليغ جانشينيِ يزيد مي گفتند: «سُنَّةَ ابيبَكْرِ الْهادِيَةِ المَهْدِيَّة؛(32) يعني، تعيينِ يزيد به جانشيني، عمل به شيوه ابوبكر است، از اين رو كسي حق ندارد به آن اعتراض نمايد، زيرا ابوبكر با تعيين عمر به جانشيني، به ما چنين آموخته است كه خلافت مسأله اي است تعييني نه عمومي.»



اين منطقِ سياسي و البتّه مؤثرِ حكومتِ معاويه بود كه برايِ تثبيتِ خلافت يزيد به كار برد. و طبيعي است كه از سوي ديگر نيز، مسلمان ها به خودشان حقّ مي دادند كه خلافت يزيد را طرد كنند و بر ضدّ او انقلاب نمايند همان طوري كه در شهرِ مدينه، كه پايگاهِ اسلام بود، بر ضدّ او و حتّي بر ضدّ عثمان كه بهتر از او بود انقلاب نمودند. روشن است كه مسلمان ها بدين جهت انقلاب نمودند كه خودشان را در مسأله خلافت سهيم مي دانستند به خصوص كه مي ديدند خلافتِ ابوبكر هم، كه از طرفِ معاويه ستايش مي شود، ظاهرا با توافقِ مسلمان ها پابرجا گشت. و خلاصه مسلمان ها، برعكسِ ادّعايِ اموي ها، چنين آموخته بودند كه خلافت بيشتر جنبه عمومي دارد نه تعييني.



بديهي است كه نظرهايِ مخالف آن سو و اين سو، دولت و ملّت را رو در روي هم قرار مي داد و برخوردهايِ روزافزوني به بار مي آورد. و چنان كه ديديم منشأ اين برخوردهايِ خونبار و خانمانسوز، اين بود كه ابوبكر و عمر راه هايِ متضادّي در مسأله خلافت به وجود آوردند و نظامِ واحدي برايِ آن ترتيب ندادند.



2. از يك سو يزيدها به بهانه اين كه خليفه مسلمان ها گشته اند، ادّعا مي كنند كه به اصطلاح برايِ حفظِ وحدتِ مسلمان ها، لازم است هر مسلمانِ مخالفي را، اگرچه حسين عليه السلام باشد، بكشند به خصوص كه عمر هم، چنين كرد كه به اصطلاح برايِ حفظ وحدتِ مسلمان ها فرمان داد مخالفان خليفه وقت را، اگرچه علي عليه السلام باشد، بكشند. خود يزيد درباره همين ادّعايش يا دليلش به عبيداللّه نوشت: «طرفدارانِ من در كوفه، به من نوشته اند كه مسلم نماينده حسين، مردم را تحريك مي كند تا وحدتِ مسلمان ها را برهم زند، از اين رو ما تو را مأمور مي كنيم كه او را سركوب نمايي.»(33)



از سوي ديگر مسلمان هايِ متعّهد، مانند حسين عليه السلام و طرفدارانش، لازم مي دانستند كه با زمامدار غاصب و پليدي همچون يزيد مبارزه كنند و براي اصلاح حكومت اسلامي قيام نمايند. و اين مسؤوليّت مهمّي بود كه اسلام به دوش همه مسلمان ها بخصوص بزرگانِ امّت گذارده بود و عمر نيز با سپردنِ خلافت به شورايِ امّت، آن را تأييدكرده بود و شكي نسيت كه حسين عليه السلام در زمان خودش، اقلاً به اندازه يكي از اعضايِ شورايِ عمر، اعتبار داشت، از اين رو لازم بود حتّي بر مبنايِ شورايِ عمر، در تعيين خليفه دخالت داشته باشد. و طبيعي است كه اين گونه بينش در اين سو و آن گونه بينش در آن سو، از آشفتگيِ نظامِ خلافت اسلامي ناشي مي گشت و كشمكش هايِ سرد و گرم به بارمي آورد.



3. از يك سو خودخواهانِ رياست طلب مانندِ طلحه و زبير، با اين كه خلافتِ علي عليه السلام را پذيرفته بودند و با او بيعت كرده بودند هنگامي كه ديدند كه از خلافتِ آن حضرت مقامي نمي يابند، بيعتش را شكستند و زير چتر عايشه، جنگِ خانمانسوزي بر ضدّش به راه انداختند و هزارها مسلمان را به كشتن دادند. و جالب اين است كه: برايِ اين همه برادركشي دو علّت مي آوردند؛ اوّل اين كه: ادّعا مي كردند كه علي عليه السلام در قتل عثمان، دخالت داشته است با اين كه به شهادت همه مدارك تاريخي، علي عليه السلام تا حدودِ زيادي، از عثمان به خاطرِ حفظِ حريم خلافت دفاع كرد، ولي خودِ آن ها، حتي به اعترافِ خودشان، مسلمان ها را بر ضدّ عثمان تحريك نمودند و مانندِ عايشه سخناني از اين قبيل گفتند:



اُقْتُلُوا نَعْثَلاً فَقَدْ فَجَرْ؛



عثمان شبه يهودي را بكشيد كه فاجر شده است.(34)



علت دوم كه مربوط به اين گفتگوست اين بود كه به ادّعاي خودشان لازم مي دانستند كه خليفه اسلامي از راهِ شورا انتخاب شود؛ از اين رو برايِ تهييجِ مردم بر ضدّ علي عليه السلام مي گفتند:



... فِاِنَّما نَرُدُّها شُوْري بَيْنَ الْمُسْلِمينَ...



هدف ما از جنگِ با علي عليه السلام اين است كه: خلافت را به شورا، بگذاريم همچنان كه عمر به شورا گذاشت.(35)



و اگرچه شورا بهانه سياسي بود ولي در عين حال، آن ها با همين بهانه فريبنده توانستند توده هايِ ساده لوح را گردِ خويش جمع كنند و جنگي بزرگ و مشكلاتي بزرگ تر بر سرِ راهِ علي عليه السلام و پيروانش به وجود آورند.



طبيعي است كه از سويِ ديگر، علي عليه السلام خودش را موظّف مي دانست كه فتنه اين بهانه جوها را بكوبد، زيرا با نظرِ اكثريّت مهاجر و انصار به خلافت رسيده بود و مسؤول انتظاماتِ عمومي گشته بود؛ از اين رو بر همه مسلمان ها به خصوص بر طلحه و زبير، كه با آن حضرت بيعت كرده بودند، لازم بود از آن حضرت اطاعت كنند همان طوري كه از ابوبكر نيز، كه ادّعا مي شد با نظرِ اكثريّت مهاجر و انصار به خلافت رسيد، اطاعت مي كردند با اين كه بيعتِ با ابوبكر برعكسِ بيعتِ با علي، عليه السلام چنان كه ديديم، خيلي محدود بود و بدتر اين كه توأم با تهديد و پرخاشگري بود. علاوه بر همه اين ها بر پايه شورايِ عمر نيز، كه مستمسكِ اين بهانه جوها بود، خليفه وقت، حقّ داشت مخالفان را بكشد اگر چه بيعت نكرده باشند تا چه رسد به اين كه بيعت كرده باشند.



مضحك تر از جريانِ طلحه و زبير و عايشه، جريانِ معاويه است؛ معاويه به نقل از همه مداركِ معتبر، حاضر شد با آن حضرت مبارزه نكند و حتّي به نقل از برخي از مداركِ معتبر حاضر شد، با خلافتِ آن حضرت موافقت بكند(36) به شرط اين كه بر سرِ حكومتِ شام باقي بماند. علي عليه السلام شرطِ او را نپذيرفت. معاويه كه از آن حضرت مأيوس گشت، مانندِ سايرِ مخالفانِ آن حضرت تهمتِ قتلِ عثمان و مسأله شورا را، منتها به شكل زننده تر، مطرح كرد و از اين راه مسلمان ها را بر ضدّ آن حضرت تحريك نمود. او در نامه هايِ تندي كه برايِ علي عليه السلام و يارانش فرستاد، با كمال وقاحت مي نوشت: «مردم شام مصمّمند كه مرا در جنگِ با تو ياري كنند تا اين كه كشندگانِ عثمان را در اختيارِ آن ها بگذاري. و پس از آن، تازه ما اين هدفِ مهم تر را داريم كه خليفه مسلمين را از راه شورا كه راهِ درست عمر است تعيين نماييم. و البته اين شورا، به مردم حجاز (كه از معاويه ها متنفّرند) ارتباط ندارد، زيرا ما معتقديم كه هنگامي شورا به آن ها ارتباط داشت كه حقّ دردستِ آن ها بود. امّا اكنون آن ها حق را از دست داده اند و مردم شام (كه به معاويه ها دل بسته اند) حقّ را دردست گرفته اند؛ از اين رو فقط مردم شام مي توانند شورايِ تعيين خليفه را تشكيل دهند.»(37)



روشن است كه شورايِ مضحكِ معاويه، دستاويزِ تبليغي بود كه بوسيله آن، خلافت علي عليه السلام را به خيالِ خودش از اعتبار مي انداخت. و اگرچه خلافت علي عليه السلام مانندِ خلافتِ ابوبكر با نظرِ اكثريّت مهاجر و انصار پابرجا گشته بود، از اين رو بر معاويه نيز لازم بود آن را قبول كند، ولي سخن اين جاست كه معاويه ها ديده بودند كه راهِ خليفه شدن منحصر به اكثريّت آرا نيست؛ زيرا عمر راهِ ديگري هم به نام شورا به وجود آورده بود كه مي توانست دستاويز معاويه ها بشود و به سودِ آن ها و به زيان علي ها به كار برود همچنان كه به كار هم رفت.



وَ اي كاش...



جالب اين است كه خودِ معاويه شورايِ عمر را بي اساس و فلاكت بار مي دانست. معاويه در يكي از سخنانش كه خوشبختانه در مدارك مهم سنّت آمده و هر شنونده اي را متعجّب مي سازد، مي گويد: «شورايِ عمر، بزرگ ترين منشاء اختلاف ها و بدبختي هايِ امّتِ اسلامي مي باشد»(38) و با اين وصف، همين معاويه، همه جا از شورايِ عمر دم زد و با اين وسيله يا حيله، تنور جنگ صفين را داغ تر كرد و ده ها هزار مسلمان را به خاك و خون افكند و چنان كه مي دانيم همين معاويه، نه تنها براي خلافت خودش، كه براي خلافت يزيدش نيز طرح شوراي عمر را ـ كه بر ضدّ علي عليه السلام علم مي كرد ـ به كار نبست، بلكه خلافتِ خودش را روي دريايي از خونِ ده ها هزار مسلمان ـ كه در جنگ صفين و در جريان هاي ديگر به كشتن داد ـ و با انواع حيله گري و رشوه بازي، مستقر ساخت. و خلافتِ يزيدش را نيز، با به كارگيريِ كثيف ترين اشكالِ زر و زور و تزوير و به بهانه پيروي از روشِ تعييني ابوبكر، به مسلمان ها تحميل كرد و با اين بهانه دروغين، اعتراضِ مسلمان ها را و حتّي اعتراضِ فرزندانِ ابوبكر و عمر و زبير و شخصيّت هاي اسلامي ديگر را، كه مي خواستند خلافت اسلامي دستِ كم به شورا سپرده شود، زير پا گذارد.



و به اين ترتيب، معاويه نه فقط مصالح مسلمين را بلكه ابوبكر و عمر را نيز، كه به او مقام دادند و در واقع راهِ خلافتش را هموار نمودند، ريشخند كرد و فرزندان آن ها را، كه بزرگانِ امّت هم به شمار مي رفتند، به تصريح خودش به خاطرِ علاقه به يزيدش كنار زد،(39) هر چند كه در زمانِ حياتِ آن ها مانند بنده ذليلِ آن ها كرنش كرد. و اي كاش ابوبكر و عمر، حدّاقل اين قدر فراست داشتند كه فريبِ ظاهرسازيِ معاويه هاي بدسابقه و دنياطلب را نخورند و مقاماتِ حساسِ اسلام را به دستِ آن ها نسپرند. و اي كاش ابوبكر و عمر مي توانستند همچون علي عليه السلام بفهمند كه معاويه ها پس از تسلّط بر اوضاع، نه تنها مصالح اسلام را پامال مي كنند، بلكه به حرمتِ آن ها و فرزندان آن ها نيز ضربه مي زنند.



به هر حال مصيبتِ اصلي اين است كه معاويه ها از اختلافِ نظام ها و سهل انگاريِ خلفا، حدّاكثر استفاده را بردند و امّت مسلمان را با بدبختي هاي روزافزون مواجه ساختند و به طوري كه مكرّرا گوشزد شده، ريشه همه اين بدبختي ها اين بود كه ابوبكر و عمر نظامِ روشن و ثابتي برايِ تعيينِ خليفه به وجود نياوردند، بلكه راه هاي متضادّي به نام انتخاب، انتصاب و شورا ترتيب دادند و در نتيجه زمينه بهانه تراشي ها را برايِ معاويه ها فراهم ساختند.



نه فقط به علي عليه السلام بلكه اساسا به مقامِ خلافت ظلم شد



توجه داشته باشيم كه گفتگويِ اين صفحات درباره شخصِ علي عليه السلام يا ابوبكر و عمر و عثمان و شايستگي يا عدم شايستگي آن ها براي خلافت نيست، بلكه درباره خود خلافت و راه ها و پيامدهاي آن است؛يعني، در اين صفحات نخواستيم بگوييم كه كدام شخص و خاندان، صلاحيّت خلافت را داشتند، اگرچه در اين باره نيز بحثِ كوتاهي به عمل آمد و به برخي از اشتباهاتِ فلاكت بارِابوبكر و عمر و عثمان، مانند اين كه ابعادِ معنوي اسلام را پيگيري نكردند و حقوق علي ها را رعايت ننمودند و راهِ تسلّط اموي ها را بر جهانِ اسلام هموار ساختند، اشاره شد، ولي با اين حال منظور اصلي اين صفحات، روشن كردنِ واقعيّت بسيار مهمّي است كه تاكنون مورد توجّه قرار نگرفته يا خيلي كم مورد توجّه قرار گرفته است. اين واقعيّت مصيبت بار اين است كه ابوبكر و عمر قطع نظر از طردِ علي ها و خدمت به منافق ها، اساسا خودِ خلافت را به صورتِ پيچيده و اختلاف انگيزي درآوردند و با اين ظلم بنيادي، جامعه اسلامي را به باتلاق پريشاني ها و خطرهاي روزافزون كشاندند.



در زمينه خلافت، دو اشكالِ اساسي هست: اشكالِ اوّل كه از هنگام رحلتِ پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم پيش آوردند اين است كه در عمل گفتند: رسالتِ پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم از خدا و خلافتِ پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم از ما؛ بديهي است كه اجزاي اين جمله با هم نمي سازد، زيرا چنان كه قبلاً گوشزد شد هر خردمندِ بي تعصبي مي فهمد كه چون رسالتِ پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم با تعيينِ خدا است، از اين رو خلافت نيز، كه جايگزين و استمراردهنده رسالت است، بايد با نظرِ خدا و رسول باشد وگرنه خلافت نيست. اشكالِ دوّم اين است كه ابوبكر و عمر پس از اين كه خلافت را مسأله مردمي و نه الهي گرفتند، اقلاً آن را به صورتِ فقط انتخابي يا فقط انتصابي يا فقط شورايي، پيگيري نكردند، بلكه همين دو نفر هر سه شيوه متضّادِ انتخاب و انتصاب و شورا را پايه ريزي كردند و آن را همچون هيولايي مشكل آفرين، عرضه نمودند و در نتيجه انواعِ سردرگمي و گرفتاري، براي همه مسلمان ها در همه زمان ها به وجود آوردند.



اصولاً اين به نوبه خود نكته مهمّي است كه مسأله درجه اول، خلافتِ شخص علي عليه السلام يا رقيبانش نيست، بلكه مسأله درجه اول خودِ خلافت است كه مي بايست در هر صورت، نظامِ روشني داشته باشد تا رهگشايِ توده ها گردد؛ براساسِ اين نكته لازم است كه در دادگاهِ عدالتِ انديشه هايِ بيدار، پيش از دعوايِ خلافت علي عليه السلام به اين دعوايِ مهم تر رسيدگي شود كه چرا نظامِ خلافت اسلامي را به صورت بلبشويي درآوردند. و اشتباهِ بزرگي كه سنّيان و حتّي بسياري از شيعيان دارند اين است كه فقط رويِ شخصِ علي عليه السلام و رقيبانش تكيه مي كنند با اين كه نخست بايد نظامي را كه خودِ خلافت مي بايست داشته باشد و آشفتگيِ خطرناكي به وسيله ابوبكر و عمر يافته است، روشن نمايند تا در پرتوِ اين روشنگري، شايستگان و ناشايستگانِ خلافت، خودبه خود مشخّص گردند. خلاصه، خلافت مانندِ ساير مسائل، دو مرحله اصولي و تطبيقي دارد كه مرحله اصوليِ آن، در درجه اول و مرحله تطبيقيِ آن در درجه دوم مي باشد. و با كمالِ تأسف بايد گفت: خود خلافت، كه مهمترين مسأله امتِ مسلمان است ـ چه علي عليه السلام را درنظر بگيريم و چه در نظر نگيريم ـ به شكلِ درست و قاطع پايه ريزي نشد، بلكه به خاطر ندانم كاري يا غرض ورزيِ ابوبكر و عمر، شكل هايِ گوناگون بلكه ناهمگون و اختلاف انگيز پيداكرد و اضطراب ها و كشمكش هايِ روزافزون به بار آورد.

پاورقي

1. شرح نهج، ج 4، ص 148.



2. ابن رشد و فلسفته، ص 60 .



3. مروج الذهب، ج3، ص12؛ شرح نهج، ج1، ص284؛ اختصاص مفيد، ص127.



4. عقدالفريد، ج4، ص81 .



5. الامامة و السياسة، ج1، ص174.



6. سرّالعالمين غزالي 16؛ تاريخ يعقوبي، ج2، ص103.



7. شرح نهج، ج1، ص123؛ الغدير، ج 5 ، ص370.



8. شرح نهج، ج1، ص56 .



9. شرح نهج، ج1، ص54 .



10. شرح نهج، ج1، ص131؛ طبري، ج2، ص620؛ الامامة و السياسة، ج1، ص19؛ مروج الذهب، ج2، ص302؛ عقدالفريد، ج5 ، ص20.



11. الامامة والسياسة، ج1، ص19.



12. شرح نهج، ج3، ص255؛ مروج الذهب، ج2، ص425؛ ارشاد مفيد، ص83 .



13. شرح نهج، ج1، ص53؛ النص و الاجتهاد، ص83 به نقل از مدارك معتبر.



14. الامامة والسياسة، ج1، ص13.



15. شرح نهج، ج1، ص62 .



16. شرح نهج، ج3، ص115.



17. شرح نهج، ج1، ص62؛ عقدالفريد، ج5، ص25.



18. شرح نهج، ج1، ص61 .



19. الامامة والسياسة، ج1، ص100؛ عقدالفريد، ج5، ص81 .



20. اعيان الشيعة در شرح حال احمدبن خليل.



21. شرح نهج، ج2، ص183 و 506 و ج3، ص307.



22. شرح نهج، ج1، ص62 .



23. شرح نهج، ج1، ص66 و ج4، ص459؛ عقدالفريد، ج5، ص31.



24. شرح نهج، ج1، ص63 .



25. شرح نهج، ج1، ص65 .



26. شرح نهج، ج2، ص114.



27. شرح نهج، ج1، ص62 .



28. شرح نهج، ج1، ص62-134 و ج2، ص20.



29. شرح نهج، ج1، ص522؛ الغدير، ج2، ص114.



30. ابن اثير، ج3، ص249.



31. الامامة والسياسة، ج1، صص174-189؛ جمهرة الخطب، ج2، ص225.



32. الامامة والسياسة، ج1، ص174؛ عقدالفريد، ج5، ص112.



33. طبري، ج4، ص265؛ ابن اثير، ج3، ص286.



34. الامامة والسياسة، ج1، ص52 .



35. الامامة والسياسة، ج1، صص99-101.



36. شرح نهج، ج1، ص250؛ الامامة والسياسة، ج1، ص95.



37. الامامة والسياسة، ج1، ص101؛ عقدالفريد، ج5، ص76؛ شرح نهج، ج3، ص456.



38. عقدالفريد، ج5، ص31.



39. عقدالفريد، ج5، ص110؛الامامة والسياسة، ج1، ص174.

فرحي،سيد علي