بازگشت

قيام قبيله ي مذحج


چون عمرو بن حجاج شايعه ي قتل هاني توسط عبيدالله را شنيد، با افراد قبيله ي مذحج به طرف قصر دارالاماره حرکت کرد و قصر را به محاصره ي خود درآورد و فرياد زد: من عمرو بن حجاج هستم و اينها سواران قبيله ي مذحج و بزرگان آنهايند، آنها از خط اطاعت بيرون نرفته و از جماعت کناره نگرفته اند، به آنها خبر رسيده است که بزرگ آنها کشته شده و اين کار براي آنها گران آمده است.

عبيدالله که وضع را نابسامان ديد از شريح قاضي خواست تا هاني را ملاقات کند و افراد قبيله ي هاني رااز زنده بودن او آگاه سازد.

چون شريح به ملاقات هاني رفت، هاني به فرياد برآورد که: اي خدا! اي مسلمانان!


مگر افراد قبيله ي من مرده اند؟! افراد با ايمان کجايند؟ اهل بصيرت کجا رفته اند؟! و اين در حالي بود که خون از محاسن سفيدش مي ريخت.

در اين اثناء صداي فريادي از بيرون به گوش هاني رسيد و گفت: گمان مي کنم که اين فريادها از قبيله ي مذحج و پيروان منند، اگر ده نفر از آنان وارد قصر شوند مرا نجات خواهند داد.

شريح پس از شنيدن اين سخنان بيرون رفت و خطاب به افراد قبيله ي مذحج گفت: به فرمان امير به ملاقات هاني رفتم و او را زنده يافتم!

عمرو بن حجاج و يارانش بدون آنکه توضيح بيشتري از شريح قاضي بخواهند، گفتند: اينک که هاني کشته نشده است، خداي را سپاس مي گوئيم! سپس اطراف قصر را خالي کرده و به محل خود بازگشتند [1] .


پاورقي

[1] ارشاد شيخ مفيد 50 /2.