بازگشت

کشتن عمر بن سعد


يکي از کساني که نزد مختار داراي موقعيت خاصي بود و مختار او را گرامي مي داشت عبدالله بن جعده بن هبيره بود به جهت قرابت و نزديکي او با اميرالمؤمنين عليه السلام.

عمر بن سعد نزد عبدالله بن جعده آمد و به او گفت: براي من از مختار امان بگير، عبدالله وساطت کرد و مختار اين امان نامه را براي او نوشت: اين اماني است از مختار بن ابي عبيد براي عمر بن سعد بن ابي وقاص، تو در امان هستي به امان خدا خودت و مالت و اهل و فرزندانت و تو به خاطر آنچه کرده اي تا زماني که اطاعت کني و در خانه و شهر و نزد اهلت بماني و حادثه اي به وجود نياوري در امان خواهي بود.

پس مأمورين مختار و پيروان آل محمد و ديگران او را مي ديدند، معترض او نمي شدند، و گروهي بر اين امان نامه شهادت دادند و مختار هم عهد و پيمان بسته بود که به اين امان نامه وفادار باشد مگر اينکه عمر بن سعد حادثه اي بيافريند، و خدا را بر


اين امر گواه گرفت.

مختار روزي به يارانش گفت: فردا مردي را خواهم کشت که اين نشانه ها را دارد: قدمهائي بزرگ، چشمان او در گودي فرو رفته، و ابروانش به هم چسبيده، و کشته شدن او مؤمنين و ملائکه مقربين را شاد و مسرور کند.

هيثم بن اسود نخعي نزد مختار بود، از آن نشانه ها دانست که مقصود، عمر بن سعد است، به منزل آمد و فرزندش عريان را طلب کرد و او را نزد عمر بن سعد فرستاد تا وي را از تصميم مختار آگاه کند و به او بگويد که: از خودت مواظبت کن.

عمر بن سعد گفت: خدا پدرت را جزاي خير دهد که شرط برادري را به جاي آورد ولي مختار بعد از امان نامه اي که مرا داده است چگونه مي تواند که با من چنين کند؟!

پس چون شب فرا رسيد، از منزلش بيرون آمد و غلامش را از تصميمي که مختار درباره ي او گرفته و همچنين از امان نامه ي مختار آگاه کرد.

غلامش به او گفت: مختار با تو شرط کرده است که از تو رويدادي به وقوع نپيوندد، چه حادثه اي بالاتر از اينکه تو خانه و اهل خود را رها کرده و بدين جا آمدي، هم اکنون بازگرد و بهانه اي براي نقص آن امان نامه به دست مختار مده.عمر بن سعد بازگشت.

خبر رفتن او را به مختار رسانيدند، مختار گفت، مرا بر گردن او زنجير و سلسله اي است که او را دوباره بازگرداند.

صبح روز بعد مختار ابوعمره را فرستاد و به او فرمان داد که عمر بن سعد را بياورد، ابوعمره بر عمر بن سعد وارد شد و به او گفت: امير را اجابت کن.

عمر برخاست، ولي از فرط اضطراب و رعب قدم روي لباسش گذاشت و لغزيد، ابوعمره بر او با شمشير حمله کرد و او را از پاي درآورد و به قتل رساند و سر او را در دامن قبايش گذارده و آورد و نزد مختار گذاشت.

مختار به حفص فرزند عمر بن سعد که نزد وي بود روي کرد و گفت: اين سر را


مي شناسي؟

حفص کلمه ي استرجاع را به زبان جاري کرد و گفت: آري، خيري در زندگي بعد از او نيست.

مختار گفت: راست گفتي، تو نيز بعد از او زنده نخواهي بود، حفض را به ابي حفص ملحق کنيد. پس حفص پسر عمر بن سعد را نيز کشتند و سر او را نزد سر عمر بن سعد نهادند.

آنگاه مختار گفت: عمر بن سعد را در عوض حسين و حفص فرزند او را در عوض علي بن الحسين کشتم، ولي اين دو هرگز قابل مقايسه و برابري با آن دو نخواهند بود، بخدا سوگند اگر من سه چهارم قريش را به قتل رسانم، برابر ارزش انگشتي از انگشتان حسين نخواهند بود [1] .

علت اقدام مختار و کشتن عمر بن سعد اين بود که يزيد بن شراحيل انصاري نزد محمد بن حنيفه آمد و بر او سلام کرد و بين آنها سخناني رد و بدل شد تا اينکه صحبت از مختار به ميان آمد، محمد بن حنيفيه گفت: مختار مي پندارد که شيعه ي ماست در حالي که کشندگان حسين بر کرسي ها نشسته و با او صحبت مي کنند.

يزيد بن شراحيل چون به کوفه بازگشت، نزد مختار آمد و او را از آنچه محمد بن حبفيه گفته بود آگاه کرد، مختار تصميم بر کشتن او گرفت [2] .


پاورقي

[1] تجارب الامم 151 /2.

[2] کامل ابن ‏اثير 241 /4.