بازگشت

اياس بن مضارب


اياس بن مضارب نزد عبدالله بن مطيع آمد و گفت: مختار امشب يا فردا شب خروج مي کند، و من فرزندم را به کناسه ي [1] کوفه فرستادم، تو بايد به هر ناحيه از کوفه مردي را با تعدادي از يارانت اعزام نمايي تا ترس در دل آنان افتد و قيام نکنند.

پس اياس با نيروهاي خود بيرون آمد؛ و عبدالله بن مطيع شخصي به نام عبد الرحمن بن سعيد بن قيس را خواست و به او گفت: تو از قبيله ات پاسداري نما که آنان خارج نشوند؛ و گروه ديگري را نيز فرستاد و آنان را گفت: تو از قبيه ات پاسداري نما که آنان خارح نشوند؛ و گروه ديگري را نيز فرستاد و آنان را گفت که قبائل خود را از قيام با مختار برحذر دارند و شبث بن ربعي را به سبخه فرستاد و او را گفت: چون صداي آنان را شنيدي متوجه آنان شو و بسوي آنها حرکت کن.

روز دوشنبه مصادف با دوازدهم ربيع فرارسيد، نيروها و سپاهيان در جبابين [2] .


گردآمدند و ابراهيم بن اشتر از خانه اش بعد از مغرب بيرون آمد که نزد مختار رود و به او گزارش داده بود که نيروهاي دشمن در تمام شهر و در کوچه ها و بازارها و اطراف قصر را پر کرده اند.

حميد بن مسلم- که با ابراهيم بن مالک اشتر دوست بود و هر شب نزد مختار مي رفت- مي گويد: من با ابراهيم از منزلش بعد از مغرب شب سه شنبه بيرون آمديم، و با ابراهيم حدود صد نفر بوديم که شمشيرها را حمايل کرده ولي بجز شمشير سلاح ديگري نداشتيم، به ابراهيم گفتم: از راه بازار مرو زيرا سربازان و نيروهاي ابن مطيع بازار را گرفته اند و صلاح در آن است که از کوچه ها و از محله «بجيله» بسوي خانه ي مختار برويم تا با نيروهاي ابن مطيع برخورد نداشته باشيم.

ابراهيم -که جواني دلاور بود و باکي نداشت از اينکه با آنان روبرو شود- گفت: سوگند بخدا از جلوي خانه عمر و بن حريث به طرف قصر و بازار و ميان شمشيرها عبور خواهم کرد تا ترس در دل دشمن افکنده و به آنها بفهمانم که در نظر ما اهميتي ندارند.

پس از طريق باب الفيل [3] حرکت کرده سپس به خانه عمرو بن حريث رسيديم، و چون از آنجا گذشتيم با اياس بن مضارب و سپاه او که مسلح بودند روبرو شديم.

اياس گفت: شما کيستيد؟

ابراهيم گفت: من فرزند مالک اشترم.

اياس گفت: اين جمعيت که با تو هستند کيانند و چه قصدي داريد؟ من درباره تو مشکوکم و به من خبر رسيده که تو هر شب از اينجا عبور مي کني، بنابراين بايد تو را نزد حاکم ببرم تا او درباره تو نظرش را بدهد.

ابراهيم گفت: راه را باز کن تا برويم.


اياس گفت: بخدا قسم نمي گذارم.

با اياس مردي بود از قبيله همدان که او را ابوقطن مي گفتند و با فرماندهان دوست بود و آنها هم او را احترام مي کردند و با ابراهيم بن اشتر نيز دوست بود، ابراهيم او را فراخواند و با او نيزه بلندي بود، اياس تصور مي کرد که ابراهيم مي خواهد او را شفيع قرار دهد تا او را رها کنند، ابراهيم بن اشتر آن نيزه را از دست او گرفت و گفت: اين نيزه ي تو بلند است، سپس با آن نيزه بر اياس بن مضارب حمله کرد و بر گلوي او فرو برد و او را بر زمين انداخت و به يک نفر از يارانش گفت: فرود آي و سر از بدنش جدا کن، او به زير آمد و سر اياس بن مضارب را از تن جدا کرد.

ياران اياس بن مضارب متفرق شده و نزد ابن مطيع آمدند و ماجرا را گفتند، او راشد فرزند اياس را به جاي پدر، رئيس سپاهيانش قرار داد.

ابراهيم بسوي خانه ي مختار آمد و بر او وارد شد و گفت: مقرر شده بود که شب پنجشنبه قيام کنيم ولي حادثه اي رخ داد که همين امشب بايد قيام کنيم.

مختار گفت: چيست؟

ابراهيم گفت: اياس بن مضارب راه را بر ما گرفت و به گمان خود مي خواست مرا بازداشت کند، من او را کشتم و اين سر اوست که در جلوي درب در دست همراهان من است.

مختار گفت: خدا تو را بشارت به خير دهد، و اين اولين قدم در راه پيروزي است انشاءالله [4] .


پاورقي

[1] کناسه: محلي را گويند که در آن زباله مي‏ريزند.

[2] جبابين جمع جبانه به معني قبرستان است، و به معني صحرا و مصلي نيز آمده است

[3] باب‏ الفيل اسم يکي از درهاي مسجد کوفه مي‏باشد.

[4] تجارب الامم 125 /2.