بازگشت

طفلان مسلم بن عقيل


چون حسين بن علي عليه السلام شهيد گرديد، دو پسر کوچک از لشکرگاهش اسير شدند [1] و آنها را نزد عبيدالله آوردند، او زندانبان را احضار کرد و به او گفت: اين دو کودک را به زندان ببر و خوراک خوب و آب سرد به آنها مده بر آنها سخت گيري کن. اين دو کودک در زندان روزها روزه مي گرفتند و شب دو قرص نان جو و يک کوزه آب براي آنها مي آوردند. يک سال بدين منوال گذشت، يکي از آنها به ديگري گفت: اي برادر! مدتي است مادر زندانيم و عمر ما تباه و تن ما رنجور شده است، امشب که زندان بان آمد ما خود را به او معرفي مي کنيم شايد دلش به حال ما بسوزد و ما را آزاد کند.

شب هنگام که زندانبان پير نان و آب آورد، برادر کوچکتر به او گفت: اي شيخ! آيا محمد صلي الله عليه وآله وسلم را مي شناسي؟

جواب داد: چگونه نشناسم؟ او پيامبر من است.

گفت: جعفر بن ابي طالب رامي شناسي؟

در جواب گفت: چگونه جعفر را نشناسم؟! او پسر عمو و برادر پيامبر من است.

گفت: ما از خاندان پيامبر تو محمد صلي الله عليه وآله وسلم و فرزندان مسلم بن عقيل بن ابي طالب هستيم که يک سال است در دست تو اسيريم و در زندان به ما سخت مي گيري.

زندانبان پير بشدت ناراحت شد و براي جبران بي مهريهاي خود، بر پاي آن دو بوسه مي زد و مي گفت: جانم به قربان شما اي عترت پيامبر خدا صلي الله عليه وآله وسلم، اين در زندان به روي شما باز است هر کجا که مي خواهيد برويد. و دو قرص نان جو و يک کوزه


آب در اختيار آنها قرار داد و بعد راه فرار را به آنها نشان داد و گفت: شبها راه رفته و روزها پنهان شويد تا خدا اسباب نجات شما را فراهم سازد.

آن دو کودک [2] از زندان بيرون آمده و به در خانه ي پيرزني رسيدند، پس به او گفتند: ما دو کودک غريب و ناآشنائيم، امشب ما را ميهمان کن و چون صبح شود خواهيم رفت.

پيرزن گفت: عزيزانم! شما کيانيد که از هر گلي خوشبوتريد؟

گفتند ما از خاندان پيغمبريم که از زندان عبيدالله بن زياد گريخته ايم.

پيرزن گفت: عزيزانم! من داماد بدکاري دارم که در واقعه ي کربلا به طرفداري از ابن زياد حضور داشته و مي ترسم شما را ببيند و پس از شناختن به قتل برساند.

گفتند: ما همين امشب را نزد تو خواهيم بود و صبح به راه خود ادامه مي دهيم.

پيرزن براي آنها شام آورد و آن دو پس از خوردن شام، خوابيدند و، برادر کوچک به برادر بزرگتر گفت: بيا امشب پيش هم بخوابيم، مي ترسم مرگ ما را از هم جدا کند!

پاسي از شب گذشته بود که داماد آن پير زن در خانه را به صدا درآورد، و پيرزن پرسيد کيستي؟

گفت: داماد تو.

گفت: چرا اينقدر دير آمدي؟

گفت: واي بر تو، پيش از آنکه از خستگي از پاي در افتم در را باز کن.

پرسيد: مگر چه اتفاق افتاده؟!

گفت: دو کودک از زندان عبيدالله گريخته اند و امير فرمان داده است به هر کس که سر يکي از آنها را بياورد هزار جايزه بدهند، و براي دو سر، دو هزار درهم خواهد داد. و من خيلي تلاش کردم تا آنها را پيدا کنم ولي متأسفانه نتوانستم!

پيرزن گفت: از رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم بترس که در روز قيامت دشمن تو باشد.


گفت: چه مي گويي؟ بايد دنيا را بدست آورد!

گفت: دنياي بي آخرت به چه دردي مي خورد؟

گفت: تو از آنها طرفداري مي کني مثل اينکه از آنها اطلاع داري، بايد تو را نزد امير ببرم.

گفت: امير از من پيرزن که در گوشه ي بيابان زندگي مي کنم چه مي خواهد؟!

گفت: در را باز کن تا امشب را استراحت کرده و صبح به جستجوي آنها برخيزم.

پيرزن در را به روي او باز کرد و او وارد خانه شد و پس از خوردن شام به استراحت پرداخت. نيمه ي شب بود که صداي آن دو کودک به گوشش خورد، از جا جست و در تاريکي شب به جستجوي آنها پرداخت و چون به نزديکي آنها رسيد، پرسيدند: کيستي؟ گفت: من صاحت خانه ام شما کيانيد؟ برادر کوچکتر که زودتر بيدار شده بود برادر بزرگتر را بيدار کرد و به او گفت: از آنچه مي ترسيديم به سراغمان آمد، سپس به او گفتند: اگر با تو به راستي سخن گوييم، در امان تو خواهيم بود؟

گفت: آري.

گفتند: اماني که خدا و رسولش محترم مي دارند؟

گفت: آري.

گفتند: بر امان خود خدا و رسول را گواه مي گيري؟

گفت: آري.

گفتند: ما از عترت پيامبر تو هستيم که از زندان عبيدالله گريخته ايم.

او که از فرط خوشحالي سر از پاي نمي شناخت گفت: از مرگ گريخته و به مرگ گرفتار شديد! سپاس خداي را که شما را به دست من اسير کرد. سپس آن دو کودک يتيم را محکم بست تا فرار نکنند.

در سپيده دم، غلام سياهي را که «فليح» نام داشت، صدا کرد و گفت: اين دو کودک


را گردن بزن و سر آنها را برايم بياور تا نزد ابن زياد برده و دو هزار درهم جايزه بگيرم!

غلام، شمشير برداشت و آنها را جلو انداخت تا در کنار فرات ايشان را به شهادت برساند، و چون از خانه دور شدند يکي از آنها گفت: اي غلام سياه! تو به بلال مؤذن پيغمبرت شباهت داري.

گفت: به من دستور داده شده تا گردن شما را بزنم، شما مگر کيستيد؟!

گفتند: ما از خاندان پيامبريم و از ترس جان از زندان ابن زياد گريخته و اين پيرزن ما را ميهمان کرد و اينک دامادش مي خواهد ما را بکشد.

آن غلام سياه دست و پاي آنها را بوسيد و گفت: جانم به قربان شما اي عترت پيامبر؛ سپس شمشيرش را به دور انداخت و خود را به فرات افکند و گريخت، و در پاسخ اعتراض صاحب خود گفت: من به فرمان توام تا تحت فرمان خدا باشي، و چون نافرماني خدا کني من از تو اطاعت نمي کنم.

داماد پيرزن بعد از اين جريان پسرش را خواست و گفت: من اسباب آسايش تو را از حلال و حرام فراهم مي کنم و دنياي تو را آباد خواهم کرد، فورأ اين دو کودک را گردن بزن و سرهاي آنها را بياور تا نزد عبيدالله بن زياد برده جايزه بگيرم. فرزندش شمشير برگرفت کودکان را جلو انداخت و به طرف فرات روانه گشت، يکي از آنها گفت: اي جوان از عذاب دوزخ براي تو بيمناکم.

گفت: شما کيستيد؟

گفتند: ما از عترت پيامبر محمد رسول الله صلي الله عليه وآله وسلم هستيم، پدرت مي خواهد ما را بکشد.

آن پسر هم پس از آگاهي، آنان را بوسيد و همانند غلام سياه شمشيرش را به دور انداخت و خود را به فرات افکند، پدرش فرياد زد: تو هم نافرماني کردي؟ گفت: فرمان خدا بر فرمان تو مقدم است.

آن مرد گفت: جز خودم کسي آنها را نکشد؛ شمشير برگرفت و آن دو کودک را به


کنار فرات برده تيغ برکشيد و چون چشم کودکان به شمشير برهنه ي او افتاد گريسته و گفتند: اي مرد! ما را در بازار بفروش و مخواه که روز قيامت پيامبر خدا دشمن تو باشد.

گفت: سر شما را براي ابن زياد مي برم و جايزه مي گيرم.

گفتند: خويشي ما با رسول خدا را ناديده مي گيري؟

گفت: شما با رسول خدا پيوند نداريد!

گفتند: اي مرد! ما را نزد عبيدالله ببر تا خودش درباره ي ما حکم کند.

گفت: من بايد با ريختن خون شما خود را به او نزديک کنم.

گفتند: اي مرد! به کودکي ما رحم کن!

گفت: خدا در دلم رحمي نيافريده است.

گفتند: پس بگذار ما چند رکعت نماز بخوانيم.

گفت: به حال شما سودي ندارد، بخوانيد

آنها چهار رکعت نماز خوانده و چشم به آسمان گشودند و فرياد برآوردند که: يا حي يا حکيم يا احکم الحاکمين ميان ما و او به حق حکم کن [3] .

سپس آن مرد برخاست و اول گردن برادر بزرگتر را زد و سرش را در پارچه اي گذارد؛ پس برادر کوچک، خود را در خون برادر بزرگ غلطاند و گفت: مي خواهم رسول خدا را ملاقات کنم در حالي که آغشته به خون برادرم باشم. آنمرد گفت: عيب ندارد، تو را هم به او مي رسانم! او را هم کشت و سرش را در همان پارچه گذاشت و بدن هر دو را به آب فرات انداخت و سر آن دو را نزد ابن زياد برد.

ابن زياد بر تخت نشسته و عصاي خيزراني به دست داشت، سرها را جلوي


ابن زياد گذاشت، ابن زياد همين که چشمش به آنها افتاد، سه بار برخاست و نشست و گفت: واي بر تو! کجا آنها را پيدا کردي؟!

گفت: پيرزني از خويشان من آنها را ميهمان کرده بود.

گفت: از ميهمان بدينگونه پذيرايي کردي؟

سپس از او پرسيد: به هنگام کشته شدن با تو چه گفتند؟ و آن مرد تمامي جريان را براي ابن زياد بازگو کرد.

ابن زياد پرسيد: چرا آنها را زنده نياوردي تا به تو چهار هزار درهم جايزه دهم؟

گفت: دلم راه نداد جز آنکه به خون آنها خود را به تو نزديک کنم.

ابن زياد گفت: آخرين حرف آنان چه بود؟

گفت: دستها را به طرف آسمان برداشتند و گفتند: يا حي يا حکيم يا احکم الحاکمين! ميان ما و اين مرد به حق حکم کن.

ابن زياد گفت: خدا در ميان تو و آن دو کودک به حق حکم کرد. پس رو به حاضران در مجلس کرده گفت: کيست که کار اين نابکار را بسازد؟

مردي شامي از جاي برخاست و گفت: من! [4] .

عبيدالله گفت: او را به همان جايي که اين دو کودک را کشته ببر و گردن بزن، ولي خون او را مگذار که با خون آنها درهم آميزد، و سر او را نزد من بياور.

آن مرد شامي فرمان برد و طبق دستور ابن زياد آن مرد را در کنار فرات به سزاي عمل ننگنيش رسانيد و سرش را براي ابن زياد برد.

نوشته اند که: سر او را بر نيزه کرده و در کوچه ها مي گرداندند و کودکان با پرتاب سنگ و تير آنرا نشانه مي رفتند و مي گفتند: اين است کشنده ي عترت رسول خدا [5] .



پاورقي

[1] همانطور که از اين نقل است اين دو کودک بهمراه امام حسين عليه‏ السلام بوده‏اند، ولي قزويني از روضة الشهداء نقل نموده که اين دو کودک همراه پدرشان مسلم بن عقيل به کوفه آمدند و عبيدالله بن زياد آنها را اسير و زنداني نمود (رياض الاحزان 5).

[2] نام آن دو کودک محمد و ابراهيم بود که محمد از ابراهيم بزرگتر بوده است (رياض الاحزان 6).

[3] از منتخب نقل شده است که: آن مرد چون خواست کودکان را بقتل برساند همسر او پيش آمد و گفت: از اين دو کودک يتيم درگذر و از خدا طلب کن آنچه را از عبيدالله آرزو داري، خداوند در عوض آن جايزه که عبيدالله به تو دهد چندين برابر روزي تو گرداند، ولي موثر نيفتاد. (رياض الاحزان 6).

[4] در منتخب نام اين مرد را «نادر» و بعضي نام او را «مقاتل» و از دوستان اهل ‏بيت ذکر کرده‏اند. (رياض الاحزان 8).

[5] امالي شيخ صدوق، مجلس 19، حديث 2.