بازگشت

شفاي زهرا كوچولو


((آقاي آقاجانپور)) در ارتش خدمت مي كنند. او هر روز صبح آفتاب طلوع نكرده به محل كار خود مي رود و غروب به منزل باز مي گردد.

از مدتها قبل به دليل تداركات بسيار مهم و محرمانه به ((آقا جانپور)) ماموريت مي دهند كه خود را به مناطق جنوبي جنگ برساند. او به همراه كليه پرسنل و همكارانش به محل ماموريت اعزام مي شود. هيچ كسي نمي داند چه حادثه اي در انتظار است . ((آقاي آقاجانپور))، گاه در خلوت نگران همسر باردارش است كه تنها و به دور از بستگان در ياسوج زندگي مي كند. ((خدايا خودت مراقب او باش . همسرم را به تو مي سپارم )). ((فقط ياد خدا او را آرام مي كند)). روزي كه نامه همسرش را به او مي دهند، همه در آماده باش كامل بودند.

((آقاي آقاجانپور))، با خواندن نامه همسرش چنان روحيه مي گيرد كه قصد دارد براي انجام كارهاي خطرناك داوطلب شود. همسر مهربان او يادآور شده بود كه فرزندانم به وجود پدر قهرمانشان افتخار مي كنند و من در برابر مردم سربلند و با افتخار قدم مي زنم . تو باعث افتخار همه ما هستي . نگران كودكمان هم نباش ، او در آينده به دنيا مي آيد و منتظر پدرش مي ماند. اشك از گونه هاي ((آقاي آقا جانپور)) سرازير شد و خود را مهياي نبردي جانانه كرد. غروب همان روز نبرد آغاز شد و در مدت كوتاهي بخش عظيمي از ميهنمان از لوث وجود بعثي ها پاك شد. سپاهيان اسلام خرمشهر قهرمان را آزاد كردند و ((آقاي آقا جانپور)) هم كه در اين افتخار سهيم بود پس از بيرون ريختن سربازان بعثي به ياسوج بازگشت .

دو ماه بعد از فتح خرمشهر، فرزند ((آقاي آقا جانپور)) به دنيا آمد. او دختري زيبا و معصوم بود. پدر نام فرزندش را ((زهرا)) گذاشت . ((زهرا)) همه وجود ((آقاي آقا جانپور)) بود، علاقه آن دو، روز به روز بيشتر و بيشتر مي شد، به طوري كه پدر كمتر روزي مي توانست دوري دخترش را تحمل كند. ((در يكي از روزها خواهر بزرگ زهرا، او را به بيرون از خانه مي برد و روي يك سكو كه نسبتاً بلند بود قرار مي دهد.

زيرا آن موقع به زحمت مي نشست . دختر بزرگ آقاي آقا جانپور يك لحظه حواسش به اطراف پرت مي شود و زهرا در همين زمان كوتاه از چايش حركت مي كند و به زمين مي خورد. سر زهرا به شدت به بتون آرمه محكمي كه در مسير بود برخورد مي كند و از هوش مي رود)). زهرا به كمك خواهرش ، بي هوش به خانه رسانده مي شود. ((يا حضرت ابوالفضل ...)) چه بر سر ((زهرا)) آمده است . ((زهرا)) همان لحظه به هوش مي آيد و مادر كه دستپاچه است و نمي داند چه كند، به انتظار ورود همسرش مي نشيند، مرد خانه تا دقايق ديگر پيدايشان مي شود. ((آقاي آقاجانپور)) وقتي در جريان ماوقع قرار مي گيرد، نگاهي به دخترش مي اندازد او را بي هوش مي يابد. ((زهرا)) هر چند وقت يك بار به هوش مي آيد و استفراق مي كند، به سرعت پدر متوجه خطر مي شود و ((زهرا)) را به ((بيمارستان هلال احمر)) ياسوج مي رساند.

پزشك بيمارستان به محض معاينه ((زهرا)) مي گويد. سمت راست بدن دخترتان فلج شده است . فلج ؟!.... نه !... چرا؟.... او را بايد به ((بيمارستان نمازي شيراز)) ببريد. ((موقع حركت به سمت شيراز، پدر متوجه بي حركت بودن دست و پا و صورت سمت راست زهرا شد)). از اين رو تصميم گرفت هرچه زودتر خودش را به شيراز برساند. فاصله ياسوج تا شيراز، يكصد و هشتاد كيلومتر است و جاده پيچ و خم زيادي هم دارد.

((آقاي آقا جانپور)) به همراه همسرش و يك دوست خانوداگي راهي ((بيمارستان نمازي شيراز)) مي شوند. موقع رفتن يكي از پزشكان مي گويد: فلج شدن بچه حتمي است . فايده ندارد او را به شيراز برسانيد. پدر نااميد از آنچه شنيده ، با سينه درد آلود و گلوي بغض دار و چشمهايي كه به اشك نشسته ، پشت فرمان راه را تا شيراز سينه مي كند و ((در همان حال كه دلشكسته و محزون است ، به حضرت ابوالفضل (ع ) متوسل مي شود و گونه اش را از اشك تر مي كند و با حنجره بغض آلود او را مي خواند. يا ابوالفضل العباس .... يا مظلوم ... شفاي دخترم را از خودت مي خواهم . اشك از گونه پدر سرازير شده و او نمي داند كه همسر و دوست خانوادگي هم همپاي او اشك مي ريزند. دلها شكسته است .

اميدي جز ائمه اطهار (عليهم السلام ) نيست . دل كه مي شكند، هر جا كه باشي ، دعا به عرش مي رسد. صداي تو را ملائك مي شنوند و اگر گوش جان را شكسته باشي صداي بال ملائك را در اطراف خود حس مي كني . ملائكي كه دعاي تو را به آسمان مي برند و به عرش كبريايي مي رسانند)). چهل كيلومتر از ياسوج دور شده اند كه ((ناگهان صداي دوست خانوادگي آنها كه زهرا را در آغوش گرفته ، بلند مي شود.

زهرا خوب شد.... دست و پايش تكان مي خورد)). اين صدا و اين خبر دلنشين ، چنان ذوق را در تن پدرنشاند كه همان جا ترمز كرد. زهرا را در آغوش گرفت و دست و پايش را به دقت نگاه كرد و آنگاه آن را به سينه فشرد و با همه وجود گريست .

حالا چه مي كني ؟ اين را همسرش پرسيد و او گفت : بايد به شيراز برويم و ببينيم دكتر چه مي گويد: با اين سخن دوباره سينه جاده را شكافتند و راه شيراز را در پيش گرفتند. دو ساعت بعد، در بيمارستان ، پزشك متخصص پس از معاينه دقيق زهرا دستور داد از سر عكس رنگي بگيرند. عكس ساعتي بعد آماده شد.

پزشك پس از معاينه دقيق گفت : ((خيلي عجيب است يكي از رگهاي مغز قطع شده است . مقداري خونريزي شده ولي معلوم نيست چطور دو سر رگ دوباره به هم جوش خورده و خونريزي هم قطع شده است .

دو سر رگ چنان به هم وصل شده اند كه من تا امروز سراغ ندارم پزشكي در سراسر دنيا چنين پيوندي زده باشد)). به پزشك گفتم : ((در بين راه به حضرت ابوالفضل العباس (ع ) متوسل شده بودم )).

دكتر لبخند مهر آميزي زد و گفت : ((شما به بهترين پزشك دنيا پناه برده ايد. به هر حال سلامت فرزندتان مبارك باشد)). حالا بايد چه كنم ؟! او را به حياط بيمارستان ببريد و دو ساعت صبر كنيد اگر استفراغ كرد به نزد من بياوريد. اگر استفراغ نكرد به شهرتان برگرديد. دو ساعت انتظار به پايان رسيد و آقاي آقاجانپور به همراه همسر و فرزندش و دوست خانوادگي شان راهي ياسوج شدند. الان بعد از چندين سال زهرا در كلاس سوم راهنمايي درس مي خواند.

او از كلاس اول ابتدايي تا كلاس سوم راهنمايي ، رتبه اول را كسب كرده و هنوز هم وقتي از پدر و مادرش مي شنود كه به ((شفاعت حضرت ابوالفضل العباس (ع ) بهبودي يافته ، از خداوند و ائمّه اطهار (عليهم السلام ) تشكر مي كند)).

ما استجابت دعاي خانوداه آقا جانپور و سلامت دخترشان را تبريك گفته و آرزوي طول برايشان داريم . (127)


پاورقي

127- مجله خانوداه سال پنجم شماره نود پانزدهم اسفندماه 1374 شماره مخصوص نوروز 1375 ص 22